• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی کاربر انجمن یک رمان

نرجس آقاجانی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/8/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
84
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
- آقای جاوید میشه صحبتتون رو بگید؟ من باید برگـ....
- میشه دیگه من رو آقای جاوید صدا نکنی؟ من کیانم. درضمن باهام راحت صحبت کن.
در حرفش جدی و مصمم بود.
- چرا باید باهاتون راحت صحبت کنم؟ دلیل خاصی داره؟
ایستاد. از او جلو افتادم. به پشت سر برگشتم. باز هم جدی نگاهم می کرد.
- به خاطر همین امروز اینجام!
- بفرمایید می شنوم.
- راستش من خیلی بلد نیستم چطوری باید محبتم رو به کسی ابراز کنم، شاید چون مادری نداشتم که ازش مهر و محبت ببینم. حالا هم خیلی رک و پوست کنده می خوام بهت بگم که از روزی که دیدمت حالم بده! بگو باهام چیکار کردی؟!
نفسم بند آمد. خون به مغزم نمی رسید و با فشار به سمت قلبم پمپاژ می شد. حالش بد بود؟ دلیلش من بودم؟ یعنی او هم حس من را داشت؟ کیان جاوید عاشق من شده بود؟!
- چی... یعنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نرجس آقاجانی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/8/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
84
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
- بفرمایید این هم از خونتون.
دلم نمی خواست از ماشینش پیاده شوم. این یک ساعت کنار هم بودنمان مثل یک سال گذشته بود. به سمتش چرخیدم و گفتم:
- بری دوباره تا دو هفته دیگه نمیای؟
مقنعه ام را کمی جلوتر کشید.
- کی گفته تا دو هفته دیگه نمیام؟ گفتم که رفته بودم خارج وگرنه من باید فردای همون روز بر می گشتم پیشت و بهت می گفتم دردم چیه...باورت نمیشه جانان! انگار از یه جهنم پر از درد خلاص شدم.
به رویش لبخندی زدم و دکمه ی باز شده ی آستینش را که روی دستی که بر دنده گذاشته بود؛ افتاده بود،بستم.
- برای منم همین طوره. منی که هر روز به تو فکر می کردم و هر شب خوابت رو می دیدم؛ حالا دیگه نه توی فکر و خیال،که توی واقعیت دارمت. یعنی میشه با هم بمونیم؟
- چرا که نشه؟! مگه من چاره ی دیگه ای هم جز این دارم؟ اصلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نرجس آقاجانی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/8/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
84
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
کیان جاوید
از آینه بغل ماشین نگاهش می کردم. هنوز هم داشت برایم دست تکان می داد. پیچ کوچه را که رد کردم، آینه جلویی را روی صورتم تنظیم کردم و به چشمان پر از غرور خودم لبخند زدم. اما این بار لبخندم دیگر نمایشی و از سر عشق نبود. لبخند موزیانه ام، دندان های سفیدم را نمایش می داد به طوری که اگر کسی آن لحظه مرا می دید از ترس خودش را خیس می کرد. من این طور مردی بودم. جذاب و وحشی! این را قبول داشتم و می دانستم هیچ زنی لیاقت این مرد کاریزماتیک را ندارد. با یک دست، موهای پخش شده روی صورتم را به عقب راندم. شروع کردم به قهقهه زدن. چه چیز باعث می شد آن دختر احمق و ساده باور کند که انقدر دوستش دارم و حاضرم برایش بمیرم! اگر می دانستم این دختر چنین ساده لوحانه حرفانم را باور می کند، همان روز اول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نرجس آقاجانی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/8/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
84
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
در پارکینگ باز شد. ماشین را در نقطه ای تاریک پارک کردم. دست های گرانبهایم را میان دستکش های مشکی و چرمم مخفی ساختم. از ماشین پیاده شدم و در صندوق عقب را باز کردم. الناز با آن چشم های ترسیده و پر از التماسش به من زل زده بود. انقدر خوب دست و پاهایش را بسته بودم که نتوانسته بود با آن همه تقلا حتی میلی متری تکان بخورد. چاقویم را از جیب کتم درآوردم و جلوی صورتش، آن را باز کردم. شروع کرد به لرزیدن. صدای خنده ام بلند شد، انقدر بلند که کل فضای پارکینگ پر شده بود از پژواک صدایم. می ترسید و ترسش دلم را قلقلک می داد. با چاقو، نوار چسب های دور پایش را پاره کردم.
- چیه؟ توقع نداشتی که رو دست بگیرم و ببرمت زیرزمین؟
وحشیانه، پایین آوردمش. از درد به خود می پیچید. فشار دستم را که بیشتر کردم، چشم هایش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نرجس آقاجانی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/8/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
84
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
ولی فعلا احتیاجش داشتم، برای تحقیر نشدن توسط کبیر جاوید! گوشی ام را به دست گرفتم. به پدرم زنگ زدم و آن را روی اسپیکر قرار دادم و گفتم:
- دختره ی پاپتی...اگه زنده می مونی فقط برای اینه!
تلفن را جواب داد:
- می دونی چندمین باره که بهم زنگ می زنی؟ دیگه باید چه کمکی بهت کنم؟ آدم کشتی، برات جمعش کردم. نقشه فرار خواستی ، دادم جور ش کردند. سر پلیس رو برات کلاه گذاشتم. نصرت و ایوبِ احمق رو برات فرستادم نقش بازی کنند. دیگه دردت چیه؟
- سلام آقای کبیر جاوید! اولا که دستت درد نکنه. دوما منتی نیست، پای خودت هم گیره تو همه ی ماجراها. منو نجات بدی، خودتم نجات پیدا کردی! فکر کردی نمی دونم دختره زنده بود، خودت دادیش به آدمات تمومش کردن؟ من همه چیو می دونم! کل تهران جمع بشه، نمی تونه سر منو کلاه بذاره. تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نرجس آقاجانی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/8/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
84
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
سینی کنسرو و دوغ را جلویش گذاشتم. در گوشه ای کز کرده و عمیق به زمین زل زده بود. همین که کنارش چمباتمه زدم، دوباره خودش را جمع کرد. پوزخندی زدم.
- شیر بودی که! چی شد؟ می ترسی کوچولو!؟ کسی که از نامزد سابقش... یعنی به قول خودت عشق اولش نمی ترسه... می ترسه؟!
نگاهش را از زمین گرفت و به من دوخت. دور چشمانش از گریه، قرمز شده بود.
- یه زمانی اشتباه کردم که فکر می کردم دوستت دارم. احمق بودم؛ ولی دیگه نمی خوام جانان هم اشتباه من رو مرتکب بشه. می خوای دقیقا باهاش چیکار کنی؟
- یعنی الان مهم نیست من با تو و بابات می خوام چیکار کنم؟
- من مهم نیستم؛ ولی با آدمای اطرافم کاری نداشته باش! بابام اشتباه کرد وکیل شرکتتون شد. چشمِ طمع داشت به مال و منالتون اما اهل دزدی و این کثافت کاری ها نبود. اومده بود با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نرجس آقاجانی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/8/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
84
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
- حیف که این گند بالا اومده، وگرنه زنم می شدی! نه به خاطر علاقه ام بهت.. به خاطر هوش زیادت.که بچه هام بشن یه ورژن آپدیت شده از خودم!
- خواب دیدی خیره! من حتی نمی ذارم با جانان ازدواج کنی چه برسه به خودم!
- کاریه که شده. مسبب اول و آخرش هم خودتی چه از سر حسادتت به دختره چه هر چیز دیگه ای!
سرش را به زیر انداخته بود. وانمود می کرد پشیمان است.
- تاوانش رو با خونم، پس میدم!
- به قول خودت خواب دیدی خیره! من قرار نیست بکشمت حتی می تونم بهت کمک هم بکنم به واسطه ی کمکی که توی نزدیک شدنم به جانان و تبرئه شدنم کردی..!
- نمی فهمم چی میگی. تبرئه؟ من؟!
- فکر کردی دو ماه پیش که شاهد بودی چه بلایی سر اون دختره اومده، هنر کردی؟ تو حتی جرئت نداشتی بری به پلیس بگی... ولی به من که خیلی کمک کردی... توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نرجس آقاجانی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/8/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
84
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
جانان براتی
بهترین مانتو ام را تن کردم. پروانه های قرمز روی آن، همانند پروانه های قلبم، پر باز کرده و شادی می کردند. با شال مشکی و ساده ام، موهایم را پوشاندم و شلواری پاچه گشاد و مشکی پوشیدم.
با یادآوری دیروز لبخندی بزرگ روی لبانم نقش بست. آرامشِ صدا و گرمیِ وجودش به خاطرم آمد.چقدر پر مهر و محبت بود این مرد! قطعا با وجود او، خوشبخت ترین زن روی زمین می شدم. حتی می توانستم مادرم را هم از این طریق به آرامش و سعادت برسانم. برای اولین بار با لوازم آرایشی مادرم، کمی خودم را آراستم تا بیشتر به چشم کیان بیایم. مشغول برانداز خودم بودم که گوشی ام زنگ خورد. کیان بود.
- سلام صبحت بخیر خانومم. بیدار شدی؟
- سلام کیان صبح تو هم بخیر.معلومه که بیدار شدم حتی آماده هم شدم. الان فقط منتظر توام.
- ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نرجس آقاجانی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/8/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
84
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
- درست فهمیدم؟ تو الان منو..؟
- چیزه... جلوتو نگاه کن... خیابون شلوغه.
- باشه ولی الان...
- حواسم نبود ببخشید!
- منظورم این نبود. یه لحظه باورم نشد تویی که کنار من رنگ وارنگ میشی الان این حرکت و این حرف رو زدی. دست کم گرفته بودمت خانوم!
- کیان! به روم نیار یه لحظه ذوق زده شدم خب...
- پس از الان هر روز یه جوری سوپرایزت می کنم تا بیشتر از این هدیه ها بهم بدی. البته زیاد ذوق نکنی ها! یکم از اون ذوقت هم بذار برای بعد ازدواج.
منظورش را که گرفتم، جیغی زدم.
_ عه کیان!
می خندیدیم و شاد بودیم. به دانشگاه که رسیدیم، باورم نمی شد در میان چنین بهشتی ایستاده ام. هاج و واج به اطرافم نگاه می کردم. به استایل دانشجو ها که با اعتماد به نفس راه می رفتند، خیره شده بودم. یعنی می شد روزی من هم مانند یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نرجس آقاجانی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/8/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
84
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
بعد از خداحافظی با کیان، وارد خانه شدم. امروز دست پر به خانه باز می گشتم. هم مغزم پر از اطلاعات بود و هم دست هایم پر از کتاب. تا دو هفته دیگر تمام کتاب ها را با کیان جمع بندی می کردیم و می دانستم اگر همه چیز همین طور ادامه پیدا می کرد، بی شک،رتبه ی تک رقمی می شدم و سال دیگر به عنوان دانشجو، به آن کتابخانه ورود می کردم. چراغ های خانه روشن بود؛ ولی مادرم را هیچ کجای خانه نمی دیدم.شروع کردم به صدا زدنش:
- مامانی! مامان رخساره جونم! ببین کی اومده. بیا و ببین چقدر درس خوندم امروز. دخترت رسما از همین الان، یه پا دکتر شده!
- کجا بودی تا این وقت شب؟
با ترس دستم را روی دهانم گرفتم تا صدایم بیرون نرود. قلبم تند تند می زد. مادرم در چهارچوب در اتاقم ایستاده بود و با عصبانیت نگاهم می کرد.
- وای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا