• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پسری محکوم به مرگ | محمد کاربر انجمن یک رمان

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
250
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
پسری محکوم به مرگ
نام نویسنده:
محمد
ژانر رمان:
ترسناک، تریلر، معمایی
کد رمان: 5766
ناظر: Abra_. Abra_.
خلاصه:

همه چی از اولین دیدار شروع میشه.
دیداری عجیب و ترسناک ،متعجب و ترس برانگیز... ‌.
دیداری که زندگی چندین نفر و تغییر میده.
دیداری که آخرش بوی مرگ رو میده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

روناهی

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,421
پسندها
26,231
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
سطح
33
 
  • #2
685749


«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روناهی

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
250
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
پوزخندی زدم و از تو آینه قدی کنج اتاق نگاهی به خودم انداختم.
نبود، هیچی طوری که من فکر میکردم نبود. من فردی که فکر می‌کردم نبودم، اطرافیانم کسانی که فکر می‌کردم نبودن و دنیاهم طوری که فکر می‌کردم نبود.
مانی: چه زندگی عجیبی!
از تو آینه نگاهی به مانی انداختم و گفتم
- این دنیاس که عجیبه!

فصل‌۱:زندگی دروغین

تلو تلو خوران در حالی که به زور جلوی پام و میدیدم قهقه‌ای سردادم و جسمم و روی دوش مانی انداختم که اخماش بیشتر درهم شد و فحشی نثارم کرد.
مانی: از کی تا حالا باید بیام ازتوکلوپ هاجمعت کنم؟ چه مرگت بوده اینقدر خوردی اخه؟
دوباره قهقه‌ای سر دادم مرگ؟ چه مرگم می‌خواسته باشه؟
و ازش جدا شدم و قدمی به جلو برداشتم که تعادلم و از دست دادم و پخش زمین شدم. دوباره صدای قهقهم بلند شد، مانی حرصی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
250
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
مانی: عه؟ حلوا چی بردی؟
- ای خدا من چه گناهی به درگاهت کردم اخه؟ تا نزدم تو دهنت حرف تو بزن!
حسام: اذیتش نکن توهم دیگه... ماهان؟
- ها؟ تو پیش مانی چه غلطی می‌خوری؟
گوشی به دست حسام رفت و بعد با صدایی واضح گفت:
حسام: گفت برم پیشش منم رفتم، تو تنبیهت به پایان نرسید؟
دوباره پوکر شدم که صدای خنده‌های ریز مانی اومد
- بی‌وجودا زنگ زدید تخریب کنید؟
مانی: تورو بابات تخریب کرده دیگه چه نیازی به ماست؟
و دوباره صدای خندشون اومدکه مرگی نثارشون کردم و گوشی و قطع کردم.
از همون اولم باید می‌فهمیدم قصدشون مسخره کردنمه. هعی خدایا ماهم شپش تو جیبامون پش نمی زنه وگرنه از این خونه و افرادش تا حد امکان فاصله می‌گرفتیم.
آسمان: داداش بیا ناهار.
با صدای آسمان به خودم اومدم و سری تکون دادم که به سمت اشپزخانه رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
250
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
- مگه اهمیتی هم داره؟
حسام:اینم حرفیه.
- امتحان که نداریم؟
حسام:نه فکر نکنم!
- پس نمیام.
حسام:تو این فکر نباش چون با استاد رحیمی کلاس داریم و جلسه قبل گفت این جلسه هرکی غیبت کنه ترم میندازش.
- اینم از شانسی ماست دیگه بین حسام تو به...
مامان:ماهان
با صدای فریاد مامان از طبقه‌ی پایین، گوشی و از خودم فاصله دادم و با عربده گفتم:
- بیدارم
و خطاب به حسام گفتم:
- ببین تو به مانی...
که مامان دوباره نزاشت حرفم و کامل بگم و با صدای نازنینش مزاحمم شد که حرصی گفتم
- میگم بیدارم!
که صدای خنده حسام از پشت گوشی اومد
حسام:مامانته صدات میزنه یا آسمان؟
- نه ننمه ، داشتم چی میگفتم؟
حسام:نمی دونم
و آروم خندید که کوفتی نثارش کردم و گفتم:
- ولش کن من فعلا میرم تا دوباره صداشو ننداخته تو سرش کاری نداری؟
حسام ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
250
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
- آدم؟ خوب شد گفتی وگرنه میخواستم مثل حیوون لباس بپوشم.
مامان چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
مامان: اینقدر وسط حرفم نپر زلیل شده منظورم کت‌ و‌ شلوار بود. پوکر به مامان نگاه کردم... کت و شلوار، یعنی عالی شد. فقط همین و کم داشتم! نه تعارف نکنید جون ما خاستگاریه عممه بگید. با صدای خنده‌ی آیکان و آسمان پوکر بهشون نگاه کردم، بی وجودا به من میخندیدن! بعدشم من موندم آدم کمه بریم خونه عمو؟ اونم فردی که به شدت با من سر لجه و هروقت من و میبینه میخواد سر به تنم نباشه؟ مخصوصا بعد اون جنجالی که من به پا کردم و اونارو با اردنگی از خونه شوتشون کردم بیرون که چی؟... شما چرا خواستگاری خواهر گرامی من اومدین. بعدشم که دیگه واضحه خوانوده خاله‌ی گرامی با من سر لج افتادن و هرباری که چهره‌های هم و ملاقات می‌کنیم جنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
250
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
نگفت بهت کلاس داریم؟
- چرا!
مانی: کوفت چرا، پس الان کدوم گوری؟
- خوب گفت ساعت ۸/۳۰
مانی: خوب ؟! ساعت چنده پس؟
نگاهی به ساعت کردم که دیدم ۸/۱۵ بگم پشمام ریخت دروغ نگفتم، حاجی چجوری؟... آخه چطور؟
من: عه ساعت ۸/۱۵ دقیقس.
مانی:ای مرگ فقط یاد داری من و حرص بدی یالله بگو کجایی
- چه گیری ها، رو تختم تو اتاق دیگه
مانی:چی؟
چنان با فریاد گفت چی که یک صحنه احساس کردم گوشام به تاریخ پیوست.
سریع گوشی و از خودم فاصله دادم که مانی با عربده از اونور گوشی گفت:
مانی: تو توی خونه چه غلطی می‌کنی؟
گوشی و به خودم نزدیک کردم و با نیش بازی گفتم
- غلط های خوب خوب.
که حرصی گفت
مانی: ماهان!
و با جدیدت ادامه داد
مانی: گم میشی سریع حاضر میشی و خودت میرسونی ها، فکر کردی من بیکار توعم هر دفعه استاد و بپیچونم؟
- خیله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
250
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
و با خیال راحت به برگه مقابلم نگاه کردم همش حل شده بود و فقط جای یک اسم خالی بود؛ خوبه باز عقلش کشیده اسمش و ننویسه.
سريع اسمم و بالای برگه نوشتم و بعد اندکی تحمل از سرجام بلند شدم تا برم برگم و بدم که همه نگاه چپکی بهم انداختن.
خوب میدونستن من آدمی نیستم که درس بخونم برای همین همه رسما پشماشون ریخته بود حتی استادم نگاه خواص و عجیبی بهم داشت که مشخص بود داره فک میکنه یا چرت نوشتم یا اصلا جواب ندادم.
تک خنده‌ی کوتاهی زدم و بعد اینکه برگه رو دادم خسته نباشیدی گفتم و از کلاس خارج شدم.
با قدم های آرومی به سمت یکی از نیمکت های کنار درخت رفتم و با بی حوصلگی خودم و روش انداختم.
عجیب نیومده احساس بی‌حوصلگی داشتم و دلیلش فقط یک هفته‌ای بود که تایمم و تو خونه سپری کرده بودم.
بی حوصله تر نگاهم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
250
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
حسام: خفه شو مانی حال تو ندارم.
مانی: منم مجید دلبندم.
حسام هوف کلافه‌ای کشیدو قهوه من و که نصفش و خورده بودم برداشت و سر کشید که منم گفتم:
- ولی کار ندارم از یک چیز خیلی زورم میاد.
با حرفم سوالی نگام کردن که ادامه دادم
- خیلی بده تو خواب ناز باشی و یک خر ساعت ۶:۳۰ زنگ بزنه و بگه کلاس داریم بعد خودش کلاس اول و نیاد.
مانی: دقیقا، همچین خری با منم تماس گرفت فقط با این تفاوت که ساعت ۶ صبح بود.
حسام که فهمیده بود با اونیم دوتا دستشو برد بالا و محکم زد پس‌کلمون که اخی کردیم و بعد گفت:
حسام: خر اون قیافه هاتونه، مگه کار بدی کردم از افتادنتون تو ترم جلو گیری کردم؟
من و مانی که منتظر این حرف بودیم هم زمان گفتیم : آره
و زدیم زیر خنده که اونم حرصی نگاهی بهمون انداخت و دید جلودارمون نیست ساکت شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
250
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
مانی: که به حساب مانی آره؟ میخوای من و تیغ بزنی بچه جون؟ آیا شدنیست؟ نه خدایی شد نیست؟ بعد شم ماهان بچه پولداره نه من!
- باشه بابا بریم به حساب من فقط از همین الان بگم یکی می خرما
حسام نگاه آبیشو که الان برق میزد بهم دوخت و با شیطنت گفت:
حسام: بابا بزار بریم با هم کنار میایم
مانی: آره تو بیا یک کارش می‌کنیم.
و جفت شون به سمت اونور خیابون که یک بستنی فروشی بزرگ بود رفتن. من که می‌دونم اینا من و به چیز خوردن میندازن و بعد بسم اللهى قدم هام و تند کردم و به سمتشون رفتم. سه تایی دور یک میز که گوشه ترین قسمت بود نشسته بودیم و منتظر سفارش هامون بودیم. من بستنی کاکائویی حسام وانیلی و مانیم از هرنوع یکی ،یعنی دلم می خواست خفش کنم. بالاخره بعدکلی انتظار گارسون سفارش هامون و آورد و ما سه تا هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا