نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بادبان شکسته| آیلار مومنی کاربر یک رمان

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
1,844
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
بادبان شکسته
نام نویسنده:
آیلار مومنی
ژانر رمان:
اجتماعی، تراژدی و عاشقانه
کد: 5773
ناظر: ❁S.NAJM ❁S.NAJM


خلاصه:
این داستان، قصه‌ی دختری است که سایه‌های تاریک گذشته‌اش را به دوش می‌کشد، اما با قلبی زخمی و اراده‌ای بی‌پایان، برای یافتن نور در دل تاریکی می‌جنگد. او به همراه دوستی نزدیک، سفری را آغاز می‌کند؛ سفری از فرار و رهایی به سوی بازسازی، از تنهایی به سوی اعتماد، و از ناامیدی به سوی عشقی که آرام‌آرام زندگی‌اش را روشن می‌کند. این قصه، درباره‌ی کسانی است که می‌خواهند از میان ویرانه‌ها برخیزند و دوباره خود را بیابند.


پارت گذاری: هفته ای دو بار

مخاطبان محترم، پذیرای تمام انتقادات و پیشنهادات شما هستم.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

روناهی

مدیر بازنشسته
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,421
پسندها
26,237
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روناهی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
1,844
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

زندگی هیچ‌گاه آن‌طور که می‌خواهیم پیش نمی‌رود. همیشه چیزی هست که از دست می‌دهیم، چیزی که نمی‌توانیم به آن دست یابیم. در دنیایی که بی‌رحمانه می‌تازد و از همه چیز برای پیشرفت خود بهره می‌برد، انسان‌ها با امیدهای شکسته و آرزوهای بر باد رفته در جستجوی چیزی فراتر از آنچه که به دست آورده‌اند، می‌جنگند.
«بادبان شکسته» داستان افرادی است که در سایه‌های گذشته و در درون خود گرفتار مانده‌اند؛ کسانی که تلاش می‌کنند تا در برابر جزر و مدهای زندگی ایستادگی کنند، ولی گاهی آن‌قدر در توفان‌ها غرق می‌شوند که فراموش می‌کنند کجا به ساحل رسیده‌اند. در این سفر، هیچ‌کس نمی‌تواند از درد و رنج گذشته فرار کند، اما شاید تنها امیدی که باقی می‌ماند، یادآوری این است که هنوز هم چیزی برای پیدا کردن وجود دارد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
1,844
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #4
گرمای سوزناک اوایل اولین ماه تابستان بر مرکز جمجمه‌ام، حسی همانند سبکی سر و سردرد برایم به ارمغان داشت.
پیاده روی طولانی مدت، نوعی عادت بد در ناخودآگاهم بود. بالاخره بعد مدت‌ها به کوچه باریک و طویل دوران کودکی‌ام پا نهادم. قبل از این‌که توسط خانم های همسایه، بازدید شوم شال و کفش های سفیدم را با کهنه لباس‌های مناسب منطقه زندگی‌ سابقم، تعویض کردم. آدامس دهانم را تف و باقی مسیر را ادامه دادم.
درب تک طاق سبز پسته ای ته کوچه با وجود زنگ‌زدگی‌های دور و برش هنوز همانی بود که از کودکی به یاد داشتم. من هرگز از دوران کودکی خاطره خاصی در ذهن نداشتم تا با مرور آن خاطرات، آرامشی بر جانم سرازیر گردد.
نمی‌دانم شاید کودکیِ پر رنج مشقتی را پشت سر گذاشتم؛ شاید چرا؟ قطعاً همین‌طور بود. از روزی که خود را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
1,844
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #5
آن زن، کارش را خوب بلد است. او به راحتی می‌توانست از یک فرد بی گناه، قاتل زنجیره‌ای بسازد. تمام عمرم با درد و دل‌های مسخره‌اش گذشت.
می‌گویند وقتی چیزی را از دست دهی قدرش را بیشتر خواهی دانست. من این گفته را با پوست و جانم حس کردم؛ پدرم را بالاجبار ترک کرده بودم و حالا تک تک لحظه‌های عمرم، نبودنش را به رخم می‌کشند.
گوشی موبایلم را از جیب مانتویم بیرون کشیدم. نگاهی به ساعت انداختم و تاریخ امروز را زیر لب مرور کردم:
«چهارده تیر سال ۹۳»
نزدیک چهل دقیقه بود که فرنگیس داشت غر می‌زد. زیر لب با کلافگی زمزمه کردم:
- چرا خسته نمی‌شه؟
همچنان که با دکمه‌های گوشی‌ام ور می‌رفتم صدای جیغ بلند بهروز، برادرزاده‌ام را پشت پنجره شنیدم.
سر جنباندم و از پشت دیوار به حیاطمان چشم دوختم. بهروز وسط باغچه افتاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
1,844
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #6
اولین سوال در ذهنم جرقه زد:
- چی شده؟ من کجام؟
میزی که به آن بسته شده بودم از آنِ خودم بود.
یاد سایه‌ی مشکی قبل از بیهوشی‌ افتادم که گوشم سوت کشید؛ طوری که محکم گوشم را به لبه میز چسباندم و با اخمی بزرگ پلک‌هایم را روی هم گذاشتم.
پشتم به درب ورودی زیرزمین بود. به علت وجود کارتن‌های پر از خرت و پرت‌های فرنگیس تکان دادن میز ، کار بسیار سختی به نظر می‌رسید با این همه، تلاش کردم تا کمی میز را تکان دهم و طناب کنفی دور دست‌هایم را شل کنم.
در همین حین، اتفاقات را از صبح مرور کردم؛ از ورودم به خانه تا ضربه خوردنم. مشخص است که در تله افتاده‌ام و رهایی از آن برایم بسیار سخت خواهد بود.
در تقلا برای رهایی از طناب‌ بودم که در چوبی با آوای قیژ مانندی باز شد. فکر می‌کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
1,844
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #7
مادرم تسلیم سعید شد و در نهایت با تنفر از او رو برگرداند و گفت:
- تحویل خودت. من یه همچین ولدی رو از شناسنامه حذف کردم.
این بار سعید بحث و جدلش با زنش شروع شده بود که از این موقعیت استفاده کردم. در یک حرکت بسیار سریع وارد زیرزمین شدم. زانویم به شدت درد می‌کرد اما چاره‌ای برایم باقی نمانده بود. ساک دستی را که پر از مدارک و عکس‌های یادگاری با پدرم و خواهرم، همچنین طلاهای نه چندان زیاد دوران کودکی‌ام بود به شانه‌ آویختم.
از زیر جورابم چاقوی تیزی را برای حفاظت از خودم در آوردم. تا قبل این اتفاق، شوکه بودم و ترسی که در ذهنم بود مانع فکر کردن شده بود. ولی من دیگر همان دختر دست و پا چلفتی گذشته نبودم‌.
جست و خیزانه خود را به حیاط انداختم، یادداشتی را از قبل در جیبم آماده کرده بودم....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
1,844
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #8
همان قسمت که کتک‌ خورده بودم دوباره ضرب دید، مرد سیبیل کلفت و غلام چیزهایی به هم می‌گفتند. در همین حال با جان کندن از زمین برخواستم‌.
غلام چیزی از من پرسید اما من نشنیدم و عقب عقب می‌رفتم تا نقشه فرار در ذهنم بکشم.
موهای کله‌اش عین برادرم سعید، طاس بود و با آن قد کوتاهش، لباس‌های شلخته‌ای پوشیده بود که بر تنش زار می‌زد‌. فقط چند قدم با کوچه فاصله داشتم که با نزدیک شدن غلام چاقویی را که در جیبم مخفی کرده بودم بیرون کشیدم، فریاد زدم:
- راهمو باز کن.
مرد سیبیل کلفت پوزخندی زد که به عصبانیت و استرسم افزود. لرزش دست‌هایم بی اراده بود و اصلاً جرات چاقو زدن به کسی را نداشتم.
غلام متوجه لرزش و ترس درونی‌ام شده بود پس بی‌خیال و دست در جیب نزدیکم شد من نیز کم نیاوردم و دوباره سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
1,844
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #9
مابین زمین و هوا معلق ماندم ولی سعی کردم خودم را آرام کنم و به چیزی جز دوری از منطقه‌ی خطر فکر نکنم‌.
نزدیکی من، ایستگاه اتوبوس قرار داشت که در حال خالی‌ کردن مسافرانش بود. به طرفش خیز برداشتم و روی اولین صندلی خالی جا گرفتم.
حرکت کردن اتوبوس، خیالم را از بابت هر چیزی راحت می‌کرد. در طی مسیر فقط در حال آرام کردن ذهن کلافه‌ام بودم چون به نظر خودم هنوز تحت تعقیب هستم.
زمان به سرعت برق می‌گذشت ولی من هنوز در لحظه‌ای که سعید بالای سرم ظاهر شد گیر کرده بودم و استرس آن را می‌کشیدم.
این بار روی صندلی تاکسی فرو رفتم و منتظر ماندم تا مسافران دیگری برسند و ماشین حرکت کند. کمی افکارم را سامان بخشید، نزدیکم مردی جوان نشسته بود و کنارش پیرزنی درمانده.
نمی‌توانستم از آن‌ها در مورد مسیر حرکت تاکسی سوال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : آیلار مومنی
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
1,844
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #10
چشم غره‌اش را به جان خریدم. بالشتش را به سمتم پرت کرد و زیر لب غرغرکنان گفت:
- شیر افعی چه صیغه‌ایه؟
واقعاً این سرزنش‌ها لازمم بود تا نوبت بعد، البته اگه بار دیگری هم باشد، حواسم را بیشتر جمع کنم. نفسم را آسوده به هوا فرستادم و لباس‌های تنم را با لباس‌های راحتی عوض کردم.
هوای خانه گرم و گرم‌تر می‌شد، شانه‌ی چوبی به دست، کلید «تند» پنکه را زدم. هوا کمی دم گرفت اما بهتر از چند لحظه‌ی قبل بود. درب خروجی اتاقم را باز کردم و موهای خرمایی‌ام را به یک طرف صورتم ریختم تا شانه کنم.
حیاط خانه‌ای که با ساغر در آن زندگی می‌کردیم زیاد بزرگ نبود و ساختمان پوسیده‌اش، دو تا دورِ این محوطه‌ی کوچک قرار داشت. به جز من و ساغر، شش خانواده دیگر نیز با ما در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : آیلار مومنی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 13)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا