- تاریخ ثبتنام
- 1/8/23
- ارسالیها
- 186
- پسندها
- 1,558
- امتیازها
- 9,833
- مدالها
- 10
- سن
- 22
سطح
9
با صدایی خفه، میان هقهق فروخوردهام گفتم:
- شما… دارید منو مجازات میکنید، درسته؟ این یه انتقامه؟ به خاطر پدرم؟
پادشاه کمی مکث کرد. شاید انتظار چنین واکنشی را نداشت، اما نگاهش تغییری نکرد. بعد از لحظهای، پوزخندی زد و گفت:
- شاید... فقط یه انتقامه.
تمام وجودم فریاد میزد که فرار کنم، اما پاهایم بیجان بودند. نگاهم روی گلهای رنگین فرش قصر دوخته شد. نه… من حتی نمیتوانستم این را درک کنم، چه برسد به اینکه آن را بپذیرم. سرم را به شدت تکان دادم، انگار که میتوانستم این واقعیت تلخ را از خودم دور کنم.
- من نمیرم! هر کاری از دستم برمیاد میکنم، اما اینو قبول نمیکنم! شما نمیتونید منو مجبور کنید!
پادشاه آرام به سمتم آمد. هر قدمش مانند طبل مرگ در گوشم کوبیده میشد. ایستاد، از بالا به من نگاه...
- شما… دارید منو مجازات میکنید، درسته؟ این یه انتقامه؟ به خاطر پدرم؟
پادشاه کمی مکث کرد. شاید انتظار چنین واکنشی را نداشت، اما نگاهش تغییری نکرد. بعد از لحظهای، پوزخندی زد و گفت:
- شاید... فقط یه انتقامه.
تمام وجودم فریاد میزد که فرار کنم، اما پاهایم بیجان بودند. نگاهم روی گلهای رنگین فرش قصر دوخته شد. نه… من حتی نمیتوانستم این را درک کنم، چه برسد به اینکه آن را بپذیرم. سرم را به شدت تکان دادم، انگار که میتوانستم این واقعیت تلخ را از خودم دور کنم.
- من نمیرم! هر کاری از دستم برمیاد میکنم، اما اینو قبول نمیکنم! شما نمیتونید منو مجبور کنید!
پادشاه آرام به سمتم آمد. هر قدمش مانند طبل مرگ در گوشم کوبیده میشد. ایستاد، از بالا به من نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر