- تاریخ ثبتنام
- 1/8/23
- ارسالیها
- 247
- پسندها
- 1,779
- امتیازها
- 9,913
- مدالها
- 11
- سن
- 22
سطح
10
سوزان با عجله به طرفم آمد، انگار میخواست چیزی بگوید، چیزی که شاید من را از تصمیمم منصرف کند. اما من حتی نگاهی به او نینداختم. بیهیچ حرفی، بیهیچ مکثی، پلهها را بالا رفتم. قدمهایم سنگین بود، اما مصمم. وارد اتاقم شدم و در را پشت سرم بستم، در را قفل کردم، انگار میخواستم خودم را از تمام دنیا جدا کنم.
همانجا پشت در، بیرمق فرو ریختم. زانوهایم دیگر توان نگه داشتنم را نداشتند. کف سرد اتاق را زیر دستانم حس میکردم. نه اشکی بود که بریزم، نه فریادی که رها کنم. فقط یک خلأ عمیق بود، مثل درونم که خالی شده بود. نگاهم به گوشهای از اتاق دوخته شد، جایی که همیشه کتابهایم را تلنبار میکردم، اما حالا هیچ چیز اهمیتی نداشت. ذهنم، که تا همین چند ساعت پیش پر از افکار و نگرانی بود، حالا خاموش شده بود...
همانجا پشت در، بیرمق فرو ریختم. زانوهایم دیگر توان نگه داشتنم را نداشتند. کف سرد اتاق را زیر دستانم حس میکردم. نه اشکی بود که بریزم، نه فریادی که رها کنم. فقط یک خلأ عمیق بود، مثل درونم که خالی شده بود. نگاهم به گوشهای از اتاق دوخته شد، جایی که همیشه کتابهایم را تلنبار میکردم، اما حالا هیچ چیز اهمیتی نداشت. ذهنم، که تا همین چند ساعت پیش پر از افکار و نگرانی بود، حالا خاموش شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.