• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان توفش | تیفانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع |TIFani|
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 28
  • بازدیدها 458
  • کاربران تگ شده هیچ

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
توفش
نام نویسنده:
تیفانی
ژانر رمان:
تاریخی، درام، عاشقانه،
کد رمان: 5809
ناظر:
Armita.sh Armita.sh

خلاصه:
در روزگاری که خاک وطن در آتش جنگ و خ*یانت می‌سوزد، سرنوشت، غریبه‌هایی را در میان باروت و خون به هم می‌رساند. میان عشق و انتقام، بقا و آرمان، آن‌ها باید انتخاب کنند: در خاکستر فرو روند، یا طوفانی شوند که جهان را دگرگون می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ghasedak.

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
1,065
پسندها
3,211
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه‌:

در دل ویرانی، میان خیابان‌هایی که بوی باروت و خ*یانت می‌دهند، قصه‌ی انسان‌هایی شکل می‌گیرد که در طوفان جنگ و اشغال، برای چیزی فراتر از بقا می‌جنگند. آن‌ها میان سایه‌ها پنهان می‌شوند، در روشنایی تعقیب می‌شوند، و در خون خود غرق می‌شوند، اما زنده می‌مانند.
اینجا، مرز بین عشق و نفرت، وفاداری و خ*یانت، امید و نابودی، باریک‌تر از لبه‌ی یک تیغ است. سربازی که برای سرکوب فرستاده شده! اما حقیقت را در چشمان دشمنش پیدا می‌کند. مردی که برای عشق جنگید و در عطش قدرت سقوط کرد. و زنی که در شعله‌های مبارزه سوخت، اما خاکستر نشد؛ بلکه توفان شد.
این داستان کسانی است که در عصر خ*یانت و سرکوب، از میان آتش و دود برخاستند.
این داستان “توفش” است.
 

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
«گیلان - ۱۳۰۷»

باران آرام و بی‌وقفه می‌بارید. نه آن‌قدر شدید که سیل راه بیندازد، نه آن‌قدر سبک که نادیده گرفته‌شود. فقط آن‌قدر مداوم که همه‌چیز را نرم و براق کند. حیاط خانه، شاخه‌های درخت توت، سنگ‌های آجرچین دور حوض، و موهای خیس دختری که کنار مادرش نشسته‌بود.
چراغ نفتی روی طاقچه‌ی ایوان، نور زرد و لرزانی می‌پاشید. سایه‌ها روی دیوار بالا و پایین می‌رفتند، انگار که خانه با خودش حرف می‌زد. در گوشه‌ای از حیاط، صدای چکیدن آب از ناودان، ریتمی آرام و یکنواخت می‌ساخت. بوی خاک باران‌خورده، هوا را پر کرده‌بود.
- باز هم بارون اومد.
خاتون، با پاهای برهنه و دامنی گلدار، سرش را بالا گرفت و به مادرش نگاه کرد.
مادر، با چادری نازک که شانه‌هایش را پوشانده‌بود، دستی به موهای نم‌کشیده‌ی دخترکش کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
مادر انگشتانش را آرام در میان موهای دخترش فرو برد. لحظه‌ای چیزی نگفت. فقط نگاهش را از باران گرفت و به خاتون دوخت، انگار که می‌خواست ببیند آیا واقعاً برای شنیدن جواب آماده است یا نه. بعد، آهسته گفت:
- بعضی وقتا… انتخاب کردن، هزینه داره!
خاتون، که هنوز در آغوش مادر گرم بود، پلک زد.
- هزینه؟ یعنی مثل وقتی که بخوای از نونوایی نون بگیری و باید پول بدی؟
مادر لبخند محوی زد، اما ته چشمانش غمی نشسته‌بود.
- یه جورایی، ولی این یه چیز دیگه‌ست. برای اینکه سر جای درست وایستی، گاهی باید چیزایی رو از دست بدی.
خاتون کمی جا به جا شد. هنوز هم درست نمی‌فهمید. سرش را بالا گرفت و در چهره‌ی مادر دقیق شد.
- بابا چی رو از دست داده؟
مادر نگاهش را به تاریکی حیاط دوخت، جایی که قطرات باران روی زمین می‌چکید و در سکوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
«گیلان – ۱۳۲۱»

هوا شرجی بود. از همان روزهایی که انگار رطوبت، آرام و نامرئی در همه‌چیز نفوذ می‌کرد. در چوب‌های کهنه‌ی خانه، در لباس‌هایی که هیچ‌وقت به‌درستی خشک نمی‌شدند، در نفس‌هایی که انگار سنگین‌تر از همیشه شده‌بودند. مه نازکی روی درختان باغ نشسته‌بود و بوی خاک نم‌خورده، با عطر برگ‌های خیس آمیخته شده‌بود. از دور، صدای جیرجیرک‌هایی که در مرداب‌های اطراف آواز می‌خواندند، شنیده‌می‌شد.
خانه آرام بود. شاید بیش از حد آرام.
باد پرده‌ی نازک پنجره را آرام تکان می‌داد. فانوس کوچک روی طاقچه، نور زرد و لرزانش را روی دیوار چوبی می‌پاشید و سایه‌ها را کشیده‌تر می‌کرد. از دور، صدای گذر باد از میان شالیزارها به گوش می‌رسید.
خاتون، با پاهای جمع‌شده روی طاقچه‌ی پنجره، کتابی را باز کرده‌بود، اما مدتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
صدای مشت‌هایی که به در کوبیده می‌شد، دوباره بلند شد. این‌بار، محکم‌تر.
- باز کنید! از طرف فرمانداری نظامی!
باد پرده را به داخل کشید. فانوس روی میز، نور لرزانش را روی دیوار تکان داد.
خاتون از جا پرید. هنوز نمی‌دانست چه اتفاقی قرار است بیفتد، اما حس کرد چیزی در خانه تغییر کرده، چیزی که دیگر درست نخواهد شد.
پدر بلند شد. پیراهنش را صاف کرد، نفس عمیقی کشید، و قبل از اینکه قفل در را بچرخاند، برگشت و به خاتون نگاه کرد.
- محکم بایست، دخترم!
قفل در با صدایی خشک چرخید. چوب کهنه‌ی در، زیر فشار ناگهانی نیروهای پشتش، لرزید و با صدای بلندی باز شد. باد سرد و نمناک شب، همراه با سایه‌هایی که فانوس‌ها را در دست داشتند، به داخل خانه هجوم آورد.
چند مرد با لباس‌های نظامی پشت در بودند. سه سرباز انگلیسی با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
صبح خاکستری و گرفته‌ای بود. آسمان هنوز از باران دیشب سنگین بود و هوا بوی خاک نم‌خورده و چوب خیس می‌داد. جوی‌های باریک کنار کوچه‌ها، پر از آب گل‌آلود شده‌بودند و زمین هنوز نرم بود. هر قدمی که برمی‌داشتند، صدای فرو رفتن چکمه‌ها در گل، زیر پایشان پیچید.
خاتون، با گام‌هایی تند و محکم، در کنار صادق حرکت می‌کرد. چیزی در وجودش می‌جوشید، چیزی که نه فقط خشم بود، نه فقط ترس. احساس ناشناخته‌ای که سینه‌اش را سنگین کرده‌بود، مثل ابرهایی که بی‌وقفه در آسمان می‌چرخیدند اما هنوز نباریده‌بودند.
باید احمد را می‌دید.
باید از خودش می‌پرسید که آیا هنوز همان آدمی است که قول داده‌بود؟ یا اینکه از همان اول، دروغی بیش نبوده؟
عمو محمد گفته بود که «عجله نکن، دخترم. اول بفهم که دشمن کیه، بعد خنجر بزن.» اما خاتون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
خاتون دست‌هایش را مشت کرد. گلویش خشک شده‌بود، اما نگذاشت این را بفهمد.
- تو باید به من بگی، احمد!
سکوتی کوتاه بینشان افتاد.
احمد نگاهش را از خاتون گرفت و به صادق دوخت. با لحنی که بیشتر شبیه دستور بود تا سوال، گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
صادق قدمی جلوتر گذاشت، اما قبل از اینکه چیزی بگوید، خاتون نفسش را جمع کرد و مستقیم گفت:
- پدرم رو کجا بردن، احمد؟
لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای، پلک‌های احمد تکان خورد.
اما باز هم، سریع خودش را جمع کرد. سری به سمت یکی از سربازهای انگلیسی تکان داد، انگار که می‌خواهد نشان دهد این مکالمه را لازم نمی‌داند. بعد، آرام گفت:
- اینجا واینستین. بیاید بالا.
خاتون، برای اولین بار، از پله‌های فرمانداری بالا رفت.
دور و برش را نگاه نکرد. صدای ضربان قلبش را می‌شنید که با هر قدم، در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
47
پسندها
238
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
سکوت.
خاتون، برای چند لحظه، چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد.
احمد چند قدم جلو آمد. حالا، دیگر خیلی نزدیک بود.
- بابات آزاده می‌شه، بانوی من.
چشم‌های خاتون لرزیدند. انگار که برای لحظه‌ای، چیزی درونش متوقف شد. احمد موهای آشفته روی صورتش را نوازش‌وار پشت گوشش می‌برد. خاتون با صدا، آب جمع‌شده در دهانش را قورت داده و لب می‌زند:
- چی…؟
دست سرکش احمد زیر چانه‌اش می‌رود. سرش را بالا آورده و چشم در چشمان هزار رنگ دخترک، مانند خودش لب می‌زند:
- می‌تونم آزادش کنم.
احمد حالا صدایش را آرام‌تر کرده‌بود، انگار که راز بزرگی را در میان می‌گذاشت.
- اگه آروم باشی. اگه اینجوری جلو همه پرخاش نکنی. اگه... .
لحظه‌ای مکث کرد، نگاهش را درست در چشمان خاتون دوخت. لبخند محوی گوشه‌ی لبش نشست.
- اگه به من اعتماد کنی.
قلب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا