• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سپیده‌دم پارس | هیرو کاربر انجمن یک رمان

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
سپیده‌دم پارس
نام نویسنده:
هیرو
ژانر رمان:
عاشقانه، تاریخی
کد رمان: 5820
ناظر: پرینز پرینز


خلاصه: در هنگامه‌ای که جهان بر لبه‌ی تیغ غرور و قدرت ایستاده، عشق در تاریکی دشمنی جوانه می‌زند. آرشیدا، بانوی اصیل‌زادۀ پارسی، در بند رومیان گرفتار می‌شود، اما روح سرکش و نگاه آتشینش، قلب مارکوس والریوس، فرمانده‌ای از سرزمین فاتحان را به لرزه می‌اندازد.
میان دیوارهای مرمرین رم و خاطرات سرزمین سوخته، عشقی ممنوعه می‌تپد... پیوندی میان دو جهان، که یا مرزهای خونین را درخواهد نوردید، یا در گردباد سرنوشت، به خاکستر بدل خواهد شد.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

AROOS MORDE

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
2,057
پسندها
23,829
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
سن
21
سطح
30
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c (1).jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROOS MORDE

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
باد بر فراز سرزمین‌های کهن می‌وزد، گویی نجواهای تاریخ را در گوش خاک زمزمه می‌کند. در میان کوه‌های سر به فلک کشیده‌ی پارس و ستون‌های مرمرین روم، داستانی نهفته است که در گذر قرن‌ها، هنوز در میان طومارهای فراموش‌شده، زنده است... داستانی از عشق و غرور، از اسارت و آزادی، از پیوندی که میان دو دنیای دشمن شکل گرفت.
او، دختری از خاستگاه آتش و افتخار، با نگاهی که گرمای خورشید پارس را در خود داشت.
او، مردی از سرزمین قدرت و قانون، با چشمانی که سردی سنگ‌های روم را در دل خود پنهان کرده بود.
این داستان، سرگذشت عشقی‌ست که در میانه‌ی غبار نبردها، چون سپیده‌دمی در تاریکی، طلوع کرد.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
آفتاب، از پس دیوارهای خشتی شهر، بر زمین‌های گسترده‌ی ایران‌زمین می‌تابید. باد ملایمی، عطر گندم و خاک را از دشت‌های دوردست به همراه داشت. در حیاط خانه‌ای بزرگ، میان ستون‌های سنگی و دیوارهای پوشیده از نقوش کهن، دختری شمشیرش را در هوا چرخاند.
دستانم محکم دور قبضه‌ی شمشیر حلقه شده بود، چشمانم تیز و متمرکز. عرق از کنار شقیقه‌ام پایین می‌لغزید، اما من بی‌توجه به خستگی، ضرباتم را یکی پس از دیگری اجرا می‌کردم. مردی مسن، با ریش جوگندمی و قامتی استوار، از دور ایستاده بود و مرا نگاه می‌کرد. لبخند محوی گوشه‌ی لبش نشسته بود، انگار از دیدن چابکی و مهارت دخترش احساس غرور می‌کرد.
- بهتر شدی، اما هنوز حریف خوبی برای یک جنگجوی واقعی نیستی.
شمشیرم را پایین آوردم و نگاهی تیز به پدرم انداختم.
- پس باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
بوی نان گرم و ادویه‌های معطر در فضای آشپزخانه‌ی بزرگ خانه پیچیده بود. خادمان، با چابکی مشغول آماده کردن خوراک بودند. در حالی که گوشه‌ی ردای بلندم را بالا گرفته بودم، از میان آن‌ها گذشتم و به سمت باغ پشتی رفتم. اینجا، پناهگاه خلوتم بود... جایی که می‌توانستم برای لحظاتی از نگاه‌های سنگین اطرافیان رها شوم.
روی سکوی سنگی کنار استخر کوچک نشستم و دستی به سطح آب کشیدم. درختان سرو و نارون، دیواری سبز به دور باغ ساخته بودند و آواز پرندگان در میان شاخه‌های‌شان طنین داشت. اما ذهنم آرام نبود.
از کودکی یاد گرفته بودم که دختر یک فرمانده بودن، تنها به معنای رفاه و زندگی در خانه‌ای بزرگ نبود. انتظارات، مانند زنجیرهایی نامرئی، دورم حلقه زده بودند. باید آداب را می‌آموختم، باید نجیب و باوقار می‌بودم، و در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
شمشیر را به طرفم گرفت و با قاطعیت گفت:
- از همین الان می‌تونی شروع کنی.
سری تکان دادم و شمشیر را با دو دست گرفتم، مثل شمشیر خودم نبود، هزار برابر سنگین‌تر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم.
بالاخره به میدان تمرین رسیدم. نور آفتاب بر شن‌های کوبیده‌شده‌ی میدان تمرین می‌تابید، و هوای گرم، بوی عرق و گرد و غبار را در فضا پراکنده کرده بود. صدای برخورد شمشیرها و فریادهای خشن سربازان، در میان باد گرم پیچیده بود. صدای فلز بر فلز در فضای بازِ میدان تمرین می‌پیچید. زمینِ کوبیده‌شده‌ی میدان، جای پای بسیاری از جنگجویان را به خود دیده بود، و امروز، دختر فرمانده یکی از آن‌ها بود.
من در میان سربازان، شمشیر به دست ایستاده بودم. باد موهایم را به رقص درآورده بود، اما نگاهم ثابت و مصمم بود. مقابلم یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
آسمان شب، گستره‌ای از سیاهی بود که ستارگان پراکنده در آن، مثل خاطراتی محو در ذهن، سوسو می‌زدند. نسیم آرام از میان پرده‌های نازک اتاق می‌گذشت و بوی خاکِ تازه‌ی باغ را با خود می‌آورد. اما من بیدار بودم.
در سکوت اتاق، دستم را بالا آوردم و زخم‌های تازه‌ی روی انگشتانم را لمس کردم. درد، هنوز خاموش نشده بود، اما چیزی در دلم می‌جوشید که از درد عمیق‌تر بود... حسی که نمی‌توانستم به‌درستی نامی بر آن بگذارم. احساس غرور؟ شاید. اما غروری که در کنار آن، سنگینی یک سایه را نیز حس می‌کرد... سایه‌ی پدری که نگاهش همیشه بر پایه انتقاد بود، همیشه سنجشگر، همیشه پر از انتظاری که هرگز برایم توضیح نداده بود.
از کودکی، داستان‌های بزرگی درباره‌ی پدرم شنیده بودم. مردی که در میدان جنگ، مانند شیر می‌جنگید، مردی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
ضربه‌ی شمشیر از کنار صورتم گذشت، نسیم تیز تیغه را روی گونه‌ام حس کردم. نفسم را در سینه حبس کردم و گامی به عقب برداشتم. زمین سخت زیر پایم لغزید، اما این بار تعادلم را از دست ندادم. شمشیر را محکم‌تر گرفتم، انگشتانم از شدت فشار تیر کشیدند، اما عقب‌نشینی نکردم.
مربی، با همان چهره‌ی بی‌احساس همیشگی، حمله‌ی بعدی را آغاز کرد. شمشیرش، مثل سایه‌ای مرگبار در هوا چرخید و به سمت من فرود آمد. بی‌آنکه فکر کنم، تیغه‌ام را بالا آوردم. صدای برخورد فلز بر فلز، در میان همهمه‌ی سربازان، طنین انداخت. چشمانم از تمرکز می‌درخشیدند. می‌دانستم که هنوز فاصله‌ی زیادی با مهارت واقعی دارم، اما چیزی در درونم شعله‌ور شده بود... حسی که دردی شیرین را به جانم می‌ریخت.
مربی عقب رفت و شمشیرش را پایین آورد.
- برای یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
صدای برخورد شمشیرها در فضای میدان تمرین طنین انداخته بود، اما این بار همه چیز فرق داشت. می‌دانستم که این تمرین با تمام تمرین‌های پیشین تفاوت دارد. این بار، تنها مربی‌ام در حال تماشای من نبود، بلکه پدرم ایستاده بود... در سکوتی سنگین، با آن نگاه تیز و نافذی که هیچ احساسی را فاش نمی‌کرد.
ضربه‌ی شمشیر، سریع و بی‌رحم بود. من به سختی توانستم جاخالی دهم، اما زخم‌های روی دستانم تیر کشیدند. نفسم را با فشار بیرون دادم و عقب رفتم، اما حمله‌ی بعدی در راه بود. مربی رحم نمی‌کرد. او کسی نبود که به یک دختر... هرچقدر هم که مصمم باشد... اجازه دهد ضعیف بماند.
عرق روی پیشانی‌ام نشست. تیغه را بالا آوردم و این بار خودم حمله کردم. ضربه‌ام دقیق نبود، اما به اندازه‌ی کافی سریع بود که مربی مجبور شود یک قدم به عقب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
باران، نرم و آرام روی بام‌های سنگی خانه فرو می‌ریخت. شب، با تمام سردی و سکوتش، شهر را در آغوش گرفته بود. من کنار پنجره نشسته بودم و به قطره‌هایی که از لبه‌ی سنگی می‌چکیدند، خیره شده بودم. دست‌هایم هنوز درد می‌کردند. رد ضربه‌های تمرین، سرخ و عمیق روی پوستم باقی مانده بود. اما درد، چیزی نبود که ذهنم را درگیر کند. نگاه پدرم... .
- محکم‌تر.
این یک کلمه، تمام شب در سرم تکرار شده بود.
چشمانم را بستم... محکم‌تر، یعنی چی؟ مگه محکم نبود؟ یعنی هنوز قبولش نداشت؟ آهی کشیدم و سرم را به دیوار تکیه دادم.
- چرا هیچ‌وقت چیزی نمی‌گه؟
صدای آرامم در تاریکی گم شد. از وقتی که یادم می‌آمد، پدرم همیشه همین بود... ساکت، قاطع، محکم. هرگز من را تحسین نکرده بود. حتی وقتی که اولین بار اسب‌سواری یاد گرفتم، یا وقتی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا