• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چشم‌های خونین | بهار عسگری کاربر انجمن یک رمان

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
40
پسندها
301
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
چشم‌های خونین
نام نویسنده:
بهار عسگری
ژانر رمان:
#عاشقانه #طنز سیاه #جنایی
کد ناظر: 5837
ناظر: L.latifi❁ L.latifi❁


خلاصه:
نیما سرمدی
، کارآگاهی با گذشته‌ای سیاه و دلی پر از درد، در دنیای جنایت و فساد گم شده است. زندگی او تنها معادله‌ای از قتل‌ها و دروغ‌هاست تا اینکه ملیحه، دختری با روحیه‌ای آشفته و قلبی که از انتقام لبریز است، وارد داستان می‌شود. در چشمان ملیحه، تصویری از گذشته‌ای مرموز و خونین می‌درخشد. عشق و نفرت در این بازی پیچیده با هم درگیر می‌شوند، اما آیا نیما می‌تواند حقیقتی را که از آن فرار کرده پیدا کند، یا این‌که هر دو همچون عروسک‌هایی در دستان سرنوشت خواهند بود که در پی بازی مرگبار خود، شکسته خواهند شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian

Abra_.

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
17/2/24
ارسالی‌ها
86
پسندها
1,431
امتیازها
9,578
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
8
 
  • مدیر
  • #2
IMG_20250414_210255_848.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
40
پسندها
301
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
نیما سرمدی در دنیای جنایت و فساد غرق شده است، دنیایی که هر روزش از دیگر روزها سیاه‌تر می‌شود. او نه کارآگاه است، نه قهرمان؛ او یک مرد شکسته است که در میان دایره‌ای از دروغ‌ها و قتل‌ها به دنبال یک حقیقت گم شده می‌گردد. گذشته‌اش، همچون کابوسی که هیچ‌گاه تمام نمی‌شود، او را دنبال می‌کند. در دل شب‌های سرد و تاریک، تنها همراهش درد است و تنهایی.
تا اینکه روزی در جایی که هیچ‌کس انتظارش را نداشت، ملیحه وارد زندگی‌اش می‌شود. دختری که در چشم‌هایش عذابی نهفته است، عذابی که از انتقام و زخمی عمیق در دلش برخاسته. نگاهش همچون تیغی تیز است که هر لحظه آماده است تا قلب کسی را بشکافد. اما او فقط یک بازیگر نیست؛ او هم همانند نیما، بخشی از یک دنیای تاریک و پیچیده است. دنیایی که در آن عشق و نفرت با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
40
پسندها
301
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
«فصل اول: آغاز یک معما»
نیما در اتاق تاریک دفتر کارش نشسته بود، چهره‌اش زیر نور ضعیف چراغ، سایه‌هایی سنگین به خود گرفته بود. پرونده‌ی قتل جدید روی میز جلویش بود، پرونده‌ای که هرچه بیشتر به آن نگاه می‌کرد، پیچیده‌تر و گمراه‌کننده‌تر میشد. دو جسد، یک مرد و یک زن، هر دو کشته شده در شرایطی که حتی ذهن تیزترین کارآگاه‌ها هم به سختی می‌توانست آن را تحلیل کند.
چهره‌ی مرد جوان، مدیر ارشد یک شرکت بزرگ، در برابرش رژه می‌رفت. او تنها کسی بود که در صحنه‌ی قتل دیده شده بود، اما شواهد علیه او وجود نداشت. قتل‌ها به شکلی انجام شده بودند که همه چیز را به هم می‌ریخت. به نظر می‌رسید که هر سرنخی، تنها سرنخ‌های بیشتری را در پی خود می‌آورد که هیچ‌کدام به جایی نمی‌رسیدند.
در همین لحظه، درِ اتاق با صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
40
پسندها
301
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
«گذشته»
اتاق تاریک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. نیما ایستاده بود و بی‌حرکت به ملیحه نگاه می‌کرد. نگاهش سرد و بی‌احساس بود، مانند کسی که هیچ چیز نمی‌تواند او را متزلزل کند. انگار همه‌چیز برایش تمام شده بود، حتی نگاه ملیحه، که دیگر هیچ حس خاصی را به او منتقل نمی‌کرد.
ملیحه، که هنوز با قلبی پاره و خالی از امید به نیما می‌نگریست، اولین کسی بود که سکوت را شکست:
- تو هیچ وقت نتونستی من رو درک کنی، نیما. هیچ وقت! همیشه اولویتت کار بود، پرونده‌ها و قتل‌ها. من فقط یه چیزی شبیه به یه حاشیه توی زندگی تو بودم.
نیما به آرامی نگاهش را از او برداشت و با صدای خنثی گفت:
- کار همیشه برام مهم‌تر از هر چیزی بوده. اون زمان که درمورده اولویت‌هام برات می‌گفتم تو با یه عشقِ بچگانه فکر می‌کردی پای عشق که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
40
پسندها
301
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
نیما همچنان در دفتر کارش نشسته بود، در کنار کاغذهای پراکنده‌ی پرونده‌ها، غرق در جزئیات قتل‌ها و شواهد بی‌سر و ته. ذهنش از فکر ملیحه پر بود، از گذشته‌ای که هنوز نمی‌توانست فراموشش کند. نگاهش به صفحه‌ی کامپیوتر خیره بود، اما هیچ چیزی برایش واضح و روشن نبود. تنها صدای زنگ تلفن بود که از سکوت فضا برخاست.
یک لحظه تعلل کرد. این شماره‌ی ناشناس، همان چیزی بود که همیشه به آن بی‌توجه می‌ماند. انگار دلش نمی‌خواست از این دنیای پیچیده بیرون بیاید، اما بالاخره گوشی را برداشت.
- بله؟
صدای فرهاد، همکار قدیمی‌اش، به سرعت از آن طرف خط شنیده شد. صدای محکم و جدی‌اش، که همیشه نیما را از این گمراهی بیرون می‌آورد.
- نیما، یه سرنخ جدید داریم. یه چیز مرموز.
نیما با نارضایتی، اما کاملاً با انگیزه گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
40
پسندها
301
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
نیما بدون اینکه حتی نگاهی به کاغذهای پراکنده روی میز بیندازد، از دفتر خارج شد. هوای بیرون تاریک و سرد بود، انگار که دنیای بیرون هم حال و هوای ذهنش را منعکس می‌کرد. نفسش را به سختی از سینه بیرون داد و به سمت پارکینگ قدم برداشت. هیچ‌کدام از افکارش به جایی نمی‌رسید، تنها چیزی که ذهنش را پر کرده بود، تصویر ملیحه بود؛ اما به خودش یادآوری کرد که هیچ‌وقت نباید اجازه بدهد گذشته‌اش وارد بازی فعلی شود.
ماشین را روشن کرد، به سمت دفتر سرهنگ حرکت کرد. چند دقیقه بعد، در پارکینگ اداره متوقف شد و با گام‌های بلند وارد ساختمان شد. در راهرو، صدای قدم‌هایش پژواک می‌شد، همانطور که در ذهنش افکار پراکنده می‌چرخید. ذهنش درگیر سرنخ جدید بود، سرنخی که باید توضیح می‌داد، اما هنوز نمی‌دانست چطور آن را با سرهنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : atrian

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 13)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا