• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان افق‌های مستور جلد اول: غم تنهایی | ریحانه علیزاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zxcvbnmlp
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 35
  • بازدیدها 484
  • کاربران تگ شده هیچ

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
165
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
هزار مستور جلد اول: غم تنهایی
نام نویسنده:
ریحانه علیزاده
ژانر رمان:
عاشقانه، معمایی، درام
کد رمان: 5850
ناظر: Raha~ Raha~


خلاصه: در دنیایی که گرگ‌ها همچنان گرگ‌اند و شغال‌ها هم شغال، تنها آدم‌ها هستند که دیگر آدم نیستند. جدال خونین میان دو قومیت، عشقی ممنوعه را در میان شعله‌های خشم و کینه گرفتار می‌کند. پسری که زخم‌های گذشته را بر دل دارد، در مسیر انتقام زندگی اطرافیانش را به آتش می‌کشد و در این میان کسی از دل تاریکی ظهور می‌کند... این بازی چگونه به پایان می‌رسد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AROOS MORDE

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
2,095
پسندها
23,987
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
سن
22
سطح
30
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c (1).jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROOS MORDE
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] mohaamad

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
165
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
(دانای کل)



فرزانه دوباره دستش را روی بندکوله‌اش سوق می‌دهد و او را روی شانه‌اش جابه‌جا می‌کند تا جلوی سرعتش را نگیرد و اعتنایی به صدای پسر پشت سرش نمی‌کند چرا این گونه شد چرا نمی تواند این پسر سمج را از خودش برهاند با کشیدن کوله‌اش به عقب می‌ایستد و مانع افتادن خودش با زمین می‌شود بعد نفس عمیقی گرد می‌کند و روبه‌روی پسر مقابلش می‌ایستد
امیر: فرزانه این چه کاریه چرا این طوری میکنی مگه چیزی شده؟
- امیر خواهش می‌کنم دست از سرم بردار و برو این همه دختر دوروبرت چرا سریش اونا نمیشی؟
امیر بعد نفس عمیقی از فرزانه رو می‌گیرد و به عبور ماشین‌ها و مردم‌ها چشم می‌دوزد سکوت بین آن دورا می‌گیرد انگاری هیچ‌کدام قصد شکستن این سکوت را ندارند که بعد مدتی امیر لب باز می‌کند:
- فرزانه مشکل چیه کجاست من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
165
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
چشم می‌بندد و ادامه سخنش را در تاریکی چشمانش می‌گوید:
- برادرم آدم سنگدلیه وقتی این حرف رو زد مطمئن بودم که این کار رو می‌کنه پس بهت هشدار میدم که از من فاصله بگیری من نمی‌خوام اتفاقی برات بیفته.
چشمانش را باز می‌کند و به چهره سرد و بی‌روح امیر نگاه می‌کند با خود فکر می‌کند که حتما برای این چشم‌های زمردی دلش تنگ خواهد شد با خداحافظی زیر لب از او روی می‌گیرد و با قدم‌هایی آهسته از او دور می‌شود قدم‌هایی که به زور برمی‌دارد قدم‌هایی که نه انکار می‌کند که به او علاقه دارد و نه می‌تواند نشان دهد در راه دانشگاه تا خانه فکر می‌کند به اولین دیدارشان در دانشگاه اولین عشقی که در روز اول دانشگاه اتفاق افتاد.
اولين نگاه اولین قفل چشم‌هایشان به هم و غرق شدن در آن همه و همه در روز اول وقتی که امیر سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
165
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
با وجود اینکه خیلی سال است که در ایران زندگی می‌کنند زندگی درست و حسابی ندارند با صدای بی‌بی به خودش می‌آید و به سمت آشپزخانه که در به حیاط است نگاه می‌کند.
بی‌بی: دچی نگا موکونی نه نه (به چی نگاه می کنی ننه)
فرزانه به زبان افغانی مادر بزرگش که بعد این همه سال زندگی در ایران عوض نشده لب خندی می‌زند و می‌گوید
- چه طور؟
بی‌بی: آخه یکجوری نگا موکونی کی انگاری صد سال دَاین جی ناَبودی (آخر یک جوری نگاه می‌کنی که انگاری صد سال در اینجا نبودی)
- داشتم به وضع اسف‌بارمون که ساختیم نگاه می‌کردم.
بی‌بی با اخم غلیظی به سمت آشپزخانه می‌رود. بعد اینکه پدربزرگش از دنیا رفت مادربزرگش همراه آن‌ها در این خانه زندگی می‌کرد. مادرش را بر اثر بیماری طاقت فرسایی از دست داد. زیر گلویش سه عدد دانه چرک داشت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
165
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
- خیلی خب من میرم اتاقم تا استراحت کنم حسابی خستم هروقت بابا و مهران از سر کار اومدن منو بیدار کن.
بی‌بی: باشه قبل اینکی بوری اونو چلو ساف رَ بیدی (باشه قبل اینکه بری اون آبکش رو بده)
فرزانه بعد انجام کار مادربزرگش به سمت اتاقش پا تند می‌کند و در را می‌بندد نفس عمیقی می‌کشد و جلوی آینه می‌ایستد زمانی را یادش می‌آید که بعد از دیدن مهران به خانه برگشت. مهران دعوای جانانه با او داشت و او را تهدید کرد.
مهران: فرزانه به قرآن مجید اگه راه این پسره الدنگ رو از دورت کم نکنی دستم بهش برسه می‌کشمش.
- امیر مگه باهات چی کار کرده مهران خواهش می‌کنم کوتاه بیا.
مهران با نعره‌ای از ته گلو بلند بر سر فرزانه داد زد:
- فرزانه گفتم این قدر امیر امیر واسه من نکن قلم پاش رو جمع می‌کنی یا من خوردش کنم هان؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
165
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
مهران: بیدار بودی؟
- نه خواب بودم چند دقیقه دیگه بیدار میشدم.
مهران حرصی نگاهی به او انداخت و فرزانه پیروز از اینکه توانسته بود حرصش را دربیاورد ولی طول عمر لبخندش زیاد نبود چون با لبخند خبیثی که روی لب‌های مهران بود سریع جمع شد.
مهران: بیا پایین می‌خوام باهات حرف بزنم.
- من حوصله شنیدن حرف‌های تکراری رو ندارم.
خودش را جمع و جور کرد ولی با حرف مهران در جایش خشک شده به او نگاهی کرد.
مهران: این دفعه قراره حرفای جدید بشنوی بابا پایین منتظره.
پدرش آدم خونسردی بود و بعضی جاها کمی هم منطق چاشنی‌اش میشد ولی حق را هیچ گاه به او نمی‌داد. به اطاعت از حرف مهران بلند شد خودش را در آینه نگاهی کرد وقتی از مرتب بودن سرو وضعش مطمئن شد همراه مهران از اتاق خارج شد. پدر را دید که خسته کنار تلویزیون در حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
165
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
مهران پوفی کشید و کنار پدرش نشست و پا روی پا انداخت و به تلوزیون خیره شد. پدر که منظورش با فرزانه بود گفت:
پدر: برای یه چیز دیگه گفتم بیا حرف اصلیم مونده.
فرزانه شروع به تر کردن لب‌هایش توسط زبانش می‌شود. در دل فکر می‌کند چه سخنی می‌تواند باشد که این طور پدر مردد گفتن است؟
پدر : دیگه نیازی نیست بری دانشگاه. ترک تحصیل کن. ما اتباع افغانی توی ایران قرار نیست کاره‌ای بشیم. از قدیم به ماها گفته شد هنر دانی در نمانی. دخترم برو هنر یاد بگیر مثل دختر عمت برو کلاس خیاطی چه می‌دونم از این حرفا ولی دیگه اجازه نداری بری دانشگاه. بمون خونه و کمک خرج من و برادرت باش.
فرزانه به سرعت لب باز می‌کند و می‌گوید:
- اما پدر من... .
پدر: اما و اگر نداریم همینی که گفتم به مهران هم گفتم که بره به مدیر دانشگاهت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
165
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
(امیر)


چند روزی می‌شود که فرزانه دانشگاه نیامده. این دختر مجبوره برای اینکه منو از خودش دور کنه این کارها رو انجام بده. درحالی که داشتم روی ریاضیم کار می‌کردم یهو فکری به ذهنم زد نکنه اتفاقی براش افتاده‌ یا تو دردسر افتاده ولی حالا اگه اتفاق افتاده من چی کار می‌تونم بکنم وقتی نه آدرسی ازش دارم نه می‌دونم کجاست؟ هروقت هم بهش زنگ می‌زنم پاسخگو نیست. فکر کنم بهتره برم اتاق مدیر از او اطلاعات به دست بیارم. هرچی هم که باشه مدیر رو در جریان می‌ذاره. با صدای استاد عباسی به خودم اومدم:
- ببخشید آقای امیر صولتی اگه مزاحم افکارتون نیستیم تشرف بیارید پای تخته و این مسئله رو برای بچه‌ها توضیح بدین.
یا خدا الان وقت توضیحه؟ من که چیزی توی ذهنم نیست برای اینکه پای تخته نروم و ضایع نشم با آرامش گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
165
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
مدیر: امیرجان دایی اون دختر ارزش محبت‌های تورو نداره. دورو برت رو یه نگاهی کن کلی دختر ایرانی نجیب و خانم هست می‌تونی یکی از اون‌ها رو به عنوان همسرت انتخاب کنی.
- ولی من به کسی دیگه‌ای نمی‌تونم فکر کنم.
مدیر: چرا امیر چرا اون دختر افغانی... .
- افغانی نه افغانستانی افغانی واحد پولشون هست.
مدیر پوفی کشید و گفت:
- باشه اون دختر افغانستانی چی داره که دخترای ما ندارن.
- وفا. وفا چیزی هست که دخترای ما ندارن از بین ۱۰۰ دختر ایرانی خیلی کم با وفا پیدا کنی یا دنبال پولت هستن یا دنبال قیافه ولی این دختر خیلی معصوم هست من مطمئنم با اون می‌تونم خوشبخت بشم.
مدیر: پدرو مادرت در مورد انتخابت می‌دونن.
سرم رو پایین میندازم و میگم:
- وقتی وقتش رسید میگم.
مدیر: پدرو مادرش موافقن؟
- نه یه برادر بزرگتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا