• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بازگشت از سکوت | ستاره افشار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع setarehafshar
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 459
  • برچسب‌ها
    رمان
  • کاربران تگ شده هیچ

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
32
امتیازها
53
سن
29
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
بازگشت از سکوت
نام نویسنده:
ستاره افشار
ژانر رمان:
عاشقانه، اجتماعی
کدناظر: 5856
ناظر: MAHLA.MI MAHLA.MI

خلاصه : در پیچ‌وخم تقدیر، زنی میان انتخاب‌های دردناک گرفتار است. عشق، وظیفه و تقدیر، سه ضلع مثلثی‌اند که او را در بر گرفته‌اند. شمیم میان گذشته‌ای پرآشوب و آینده‌ای نامعلوم دست‌و‌پا می‌زند. برای نجات فرزندانش، دل از عشق می‌شوید و به سایه‌های انتخابی دشوار پناه می‌برد. اما حقیقت همیشه راهی برای ظهور دارد، بازگشت مردی از اسارت، طلسم سکوت را می‌شکند و قصه‌ای تازه را آغاز می‌کند. آیا عشق توان عبور از سد تقدیر را دارد، یا سایه‌های گذشته سرنوشت را برای همیشه رقم زده‌اند؟ روایتی از عشق، ایثار و نبردی بی‌پایان با بازی‌های سرنوشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Abra_.

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
17/2/24
ارسالی‌ها
102
پسندها
1,521
امتیازها
9,653
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
8
 
  • مدیر
  • #2
IMG_20250501_184704_079.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
32
امتیازها
53
سن
29
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
ظهر بود، خورشید سوزان، بی رحمانه بر زمین داغ کوچه ها می تابید. هوا چنان سنگین شده بود که حتی نفس کشیدن سخت به نظر می‌رسید. عرق، مثل قطراتی بی‌قرار، روی پیشانی شمیم می‌لغزید و چادرش، به‌شدت به شانه‌هایش چسبیده بود. درختان، بی‌حرکت زیر آفتاب، سایه‌هایی کمرنگ بر زمین خشک انداخته بودند، اما فایده‌ای نداشت؛ گرمای خفه‌کننده همه‌جا را در برگرفته بود، حتی نسیمی که میان شاخه‌ها عبور می‌کرد، بویی از خنکی نداشت. شمیم نفسش را با حرص بیرون داد و چادرش را روی شانه‌هایش مرتب کرد. نگاهش روی دست‌های لرزانش افتاد، اما نباید ضعفش را نشان می داد، زیر لـــب زمزمه کرد: - نه، نمی‌شود...این تصمیم اصلا شدنی نیست.
صدایش را صاف کرد و گفت:
- خانم‌جان، از شما بعیده مگه من می‌تونم از بچه‌هام بگذرم؟ چی داری میگی شما؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
32
امتیازها
53
سن
29
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
انگار این تصمیم، از پیش گرفته شده بود. اما شمیم حاضر به تسلیم نبود، او برای سکوت و تسلیم ساخته نشده بود، با وجود لرزش صدا، به سختی آن را صاف کرد. نگاهش را از زمین برداشت، چشم‌هایش را از اشک خالی کرد، و با لحنی که رساتر از صدای پیرزن بود، گفت:
- خانم‌جان، آخه کریم کجا، من کجا؟ اون برای من حکم برادر داره، چرا نمی‌خواین اینو بفهمین؟ من چه حسی می‌تونم به برادر شوهرم داشته باشم؟!
پنجره‌ی چوبی، با صدایی گوش‌خراش باز شد؛ لولای زنگ‌زده‌ی آن ناله‌ای کشدار سر داد، انگار خودش هم از این سکوت سنگین به ستوه آمده بود. مادر رحیم، با حرکتی آرام اما مقتدر، روی لبه‌ی پنجره نشست و با نگاه نافذ و سردش شمیم را در خودش مچاله کرد، سایه‌ای از قضاوت و سرسختی در چشمانش برق میزد. با صدایی طوفان گونه گفت:
- چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
32
امتیازها
53
سن
29
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
بدون هیچ حرف دیگری، عقب رفت و از حیاط به راهرو پناه برد، راهرو، باریک‌تر از همیشه بود. دیوارها مثل سایه‌های بلند، اطرافش را احاطه کرده بودند، انگار می‌خواستند او را ببلعند. صدای بسته شدن پنجره، مثل ضربه‌ی آخر، در ذهنش پیچید. به آشپزخانه رسید، از پله‌ها پایین رفت، کف دستش را روی میز چوبی گذاشت. گرمای چوب، مثل باری روی وجودش سنگینی کرد. لحظه‌ای چشمانش را بست، انگار می‌خواست ثانیه‌ای از سنگینی دنیا فرار کند، روی صندلی چوبی کنار میز نشست. کریم را دید که از هفتاد دولت آزاد است و بشکن‌زنان وارد آشپزخانه می‌شود، از پشت میز بلند شد و گفت:
- سلام آقا کریم!
کریم با دیدن رنگ و روی شمیم اخم‌هایش در هم رفت و نگاهش روی او ثابت ماند.
- سلام زن داداش، خوبی؟
- ممنون، شما خوبین؟
- چیزی شده، زن داداش؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
32
امتیازها
53
سن
29
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
شمیم دستی به پیشانی‌اش کشید و نفسش را با کلافگی بیرون داد. «من کجا، این لجنزار کجا؟» این فکر چند روزی بود که ذهنش را اشغال کرده بود. کاش بچه‌ها یه هفته‌ی دیگه خانه‌ی ناصر می‌ماندند. حوصله‌ی سوال‌پیچ شدن و چته‌چته‌هایشان را نداشت، گوشی را برداشت و شماره‌ی ناصر را گرفت.
- الو، ناصر، سلام؟ خوبی؟
- سلام، جونم آبجی! تو خوبی؟
- خوبم، شکر. چیکار می‌کنی با زحمت‌های ما؟
- نه بابا، این چه حرفیه؟ زحمت نیست، رحمته. جانم؟
- بچه‌ها اونجان یا رفتن بیرون؟
- اینجان، چیزی شده؟
- نه، فقط می‌خواستم ببینم اگه زحمتی نیست، این هفته هم نگهشون داری. مادربزرگشون یه کم ناخوشه، مجبورم به اون برسم.
- چه زحمتی، آبجی؟ اونا انگار بچه‌های خودم هستن، قدمشون رو چشمام.
- خدا چشمهاتو سالم نگه داره. به نیره‌جون هم سلام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
32
امتیازها
53
سن
29
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
چیزی نگذشت که کریم با ابروهای گره‌خورده وارد آشپزخانه شد، سینی غذا را محکم در دست گرفته بود. اخم‌هایش درهم بود، گویا از رفتار مادرش چندان راضی نبود. با بی‌حوصلگی، سینی را روی میز گذاشت و نفسش را پرحرص بیرون داد.
کریم: این مادر ما نازش زیاده! می گه از وقت غذاش گذشته، دیگه میلش نمی کشه! ولش کن، زن داداش، خودم شب دوباره میام‌ می‌خورم. هزار بار هم قورمه سبزی درست کنی، اعتراض نمی کنم! خیالت راحت، این غذا رو دستت نمی‌مونه.
شمیم، که تا آن لحظه مشغول فکر کردن به حرف‌های خانم‌جان بود، نگاهی گذرا به سینی انداخت و لبخند محوی زد و گفت:
- حداقل خوبه تو اینجا هستی، وگرنه دق می‌کردم...
کریم با شیطنت لبخند زد، دستش را تکان داد، انگار می‌خواست حال‌وهوای سنگین آشپزخانه را تغییر دهد، با همان لبخند ادامه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
32
امتیازها
53
سن
29
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
شمیم لبخندی زد، اما هنوز تردید در چهره‌اش پیدا بود.
- باشه.
کریم با رضایت سر تکان داد، انگار به خواسته‌اش رسیده بود.
- ممنون زن‌داداش، آبجی گلم!
کریم آماده‌ی رفتن شد، اما قبل از اینکه بیرون برود، لحظه‌ای مکث کرد و گفت:
- من دارم میرم بیرون، چیزی احتیاج نداری؟
شمیم آرام جواب داد، بدون اینکه نگاهش را از زمین بردارد:
- نه، سلامتیت.
کریم چشمکی زد، انگار می‌خواست حال‌وهوای سنگین لحظات قبل را از بین ببرد.
- سلامت باشی، آبجی جونم!
در سکوتی که بعد از رفتن کریم ایجاد شد، شمیم نگاهش را به حیاط انداخت. نور عصر روی دیوارها افتاده بود و سایه‌های بلند، حالتی عجیب به فضای اطراف داده بودند. دست‌هایش را به هم قلاب کرد و زیر لب زمزمه کرد:«یکی نیست به من بگه با چه رویی می‌خوای بری بشینی که حرف بزنن…»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
32
امتیازها
53
سن
29
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
شمیم حس کرد نفس‌هایش سنگین شده‌اند. تنگی نفسش به جانش افتاده بود، انگار هوای اطرافش کِش می‌آمد، سرد نبود، گرم نبود، فقط... سنگین بود.خودش را کنار حوض آجری کشاند، جایی که همیشه پناهش بود. دستانش را دور خودش حلقه کرد، چانه‌اش را پایین انداخت. با بغض به سطح آب حوض نگاه کرد. سایه‌ی درختان روی آب می‌لرزید، مثل خاطراتی که در ذهنش پراکنده شده بودند. دستانش را در هم گره زد و زیر لب، پر از بغض، زمزمه کرد:
- پیرزن ایکبیری! معلوم نیست جوونیاش چی بوده که حالا اومده به من درس بده! بری و بر نگردی الهی… اوف، خوب شد رفت.
اما رفتن پیرزن چیزی را تغییر نمی‌داد. حس سنگینی هنوز سر جایش بود، فشار غم همچنان در درونش می‌چرخید.نگاهش روی سطح آب ماند، انگار میان امواج آرام حوض چیزی را جست‌وجو می‌کرد که مدت‌ها پیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
32
امتیازها
53
سن
29
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
کریم ابرو بالا انداخت، لبخندش را جمع کرد و با لحنی آرام، اما پر از شیطنت گفت:
- اتفاقاً کنار من فقط باید خندید، شمیم… همیشه باید بخندی.
خودش هم از حرفش خنده‌اش گرفت، اما بعد لحظه‌ای مکث کرد، لبخندش را کمرنگ‌تر کرد و گفت:
- راستی، چرا گفتی کنار من نمی‌تونی بخندی؟
شمیم نگاهش را دزدید و گفت:
-کریم، بی‌خیال، تورو خدا…
کریم دستش را روی زانویش گذاشت، جدی‌تر شد.
- نه، جدی بگو. می‌خوام بدونم.
شمیم مکث کرد، لب‌هایش را روی هم فشرد، نفسش را بیرون داد.
- خب، خانم‌جان کی فرصت خنده به آدم می‌ده؟ هر زمان خندیدیم، زهرمارمون کرده! غیر از اینه؟
کریم دوباره زد زیر خنده، دستی داخل آب فرو برد و با شیطنت پاشید سمت شمیم.
- وای کریم، چیکار می‌کنی؟ نکن، خیسم کردی، نپاش دیگه، لوس!
شمیم با خنده شیلنگ آب را برداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا