• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وَرف | مهدی سرخ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع سرخ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 376
  • برچسب‌ها
    #سرخ
  • کاربران تگ شده هیچ

سرخ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/4/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
28
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
وَرف
نام نویسنده:
مهدی/سرخ
ژانر رمان:
فانتزی
ناظر: Taraneh.j Taraneh.j
کد: 5873


خلاصه:
کم و درست سخن گفتن نکوست و درباره این داستان سخن چندان نیست، مگر آنکه نوشته ایست برای خواندن و به یادگار گذاردن.
داستانی است که بر هیچ گفتمان تاریخی استوار نیست و تنها بر پایه رویا ایستاده و سر آغاز و سر انجام چندی از مردمان سرزمین رویا را به نگارش در آورده است.
کسانی که از دوستان بوده و هستند و در یاد خواهند ماند.
باشد که خواستگان بپسندند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

سارابـهار❁

مدیر آزمایشی تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
883
پسندها
6,470
امتیازها
22,273
مدال‌ها
20
سن
24
سطح
14
 
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سارابـهار❁

سرخ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/4/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
28
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
«به نام نیک و نیکان»

پا بر برف می‌کوبید و به جلو گام برمی‌داشت، بازدم گرمش با سردی تندباد درهم می‌آمیخت و به کُرنش شمشیر راه خویش را از میان انبوه جنگجویان دشمن باز می‌کرد.
با تنه اش، سربازی بر زمین افتاد و تن رنجورش به زیر پای جنگجویان دیگر از هم پاشید.
جنگجوی نیزه دار دیگری به سوی او هجوم آورد، از مسیر تیغه تیز نیزه او کنار رفت و تیغه شمشیرش را بر دست سربازه بیچاره کوبید و نیزه را از میان انگشتان کنده شده و مچ خرد شده سرباز بیرون کشید.
خیزی برداشت و نیزه را به سمت کمانداری که نوک پیکان خویش را به سوی شاهزاده میت نشانه رفت بود پرتاب کرد. کماندار بیچاره بر زمین دوخته شد و جان داد. نگاهی کوتاه به همرزم و همپیمانش، شاهزاده میت انداخت. به اندازه سی گام از او دور بود و تیغه های پولادینی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سرخ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/4/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
28
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
شاهزاده میت می‌دانست چه در سر همرزمش می‌گذرد، از نخست نباید تن به این جنگ می‌دادند.
نیزه اش را در تن دشمنی فرو برد، خوش‌بینی کورکورانه ایی بود! نیزه را همراه با روده های مرد بیچاره بیرون کشید. پذیرفتن آنکه آن گرگ خونخوار، کاروانی چنین ارزشمند را با شمار اندکی سرباز در این راه رها کند خامی بود! سربازی را بر زمین انداخت.
پس از دو سال نبرد در زمین و دریا، باید پیش‌بینی می‌کرد که بجای سکه های زر، با پنج‌هزار سرباز روبه رو خواهند شد! چشمان گریان سرباز به زیر پایش از هم پاشیدند.
به دور و برش نگاهی انداخت، شمارشان یک دهم نیروهای دشمن بود‌. چاره ای نبود، باید تا بدانجا که می‌شد نبرد می‌کردند و آنگاه اگر بخت یاری می‌کرد و برف و بوران به پایان می‌رسید، از آن دورخ فرار می‌کردند. هرچند که این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سرخ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/4/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
28
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
سرباز پتکش را برای یکسره کردن کار شاهزاده نیمه جان بالا برد، این پایان کار بود؟ پتک بر پای راست شاهزاده میت فرود آمد و درد و فریادش را دوچندان کرد. این پایان همه آن نبرد ها، سختی ها و فداکاری ها بود؟ پتک بر دست چپش فرو آمد و از درد دندان هایش را بر هم کوباند. در تاریخ از او با چه نامی از او یاد می‌کنند؟ پتک برای واپسین بار بالا رفت و به سوی چهره شاهزاده نیمه جان هجوم برد، این پایان همه چیز بود؟ پتک درنگی در هوا داشت و در کنارش بر روی زمین افتاد، شمشیر همرزمش در سینه پتک دار جامانده بود، کنار او نشست و فریاد زد:
بیاین اینجا، باید شاهزاده را از این جا دور کنیم!
به چشمان شاهزاده نگاه کرد و با دیدن آن دو چشم پر هراس که به پشت سرش دوخته شده بودند خاموش شد، چرخاندن سرش با آغاز دردی جانکاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سرخ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/4/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
28
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
خاموش ایستاده و به جلو خیره گشته بود، پایش بر روی پوست خرسی بود که در پانزده سالگی شکارش کرده بود و دستش میزبان تبری پولادین.
آن سراچه بزرگ با دیوار های بلندش، تن او را که بیش از شش پا اندازه داشت کوچک نشان می‌داد.
چشمانش را به کار دختر نگارگر پیش رویش دوخته بود، می خواست تا نمایه خودش را در کنار شاهان دیگر بگذارد، دوست داشت که آتش هراس و ترس، در دل هرکسی که آن نگاره را می‌دید زبانه بکشد! از کودکی چنین رویایی داشت، از همان هنگام که روبه روی نگاره فرمانروایی از یاد رفته ایستاد که سالیان سال پیش، از دنیا رفته بود و تنها همان نگاره بر روی دیوار از او به یادگار مانده بود فرمانروایی با زرهی به رنگ فام و موهایی قهوه ای رنگ و چشمانی سیاه، درست همانند خود او!
لب از لب باز کرد:
برای امروز بسه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سرخ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/4/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
28
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
با بیرون رفتن نگارگر، به سوی کوزه کنار پنجره رفت، از پشت این پنجره همه شهر رسوا بود، خانه های نیمه ویران، درختان خشک، بازار تهی و سربازخانه که یک پنجم شهر را پوشانده بود. جامش را از مایه سرخ رنگ درون کوزه پر کرد. دستی به آرامی بر در کوبیده شد و نوای فرمانده مین به گوش رسید:
پیامی از سوی رزمگاه برای شما دارم پادشاه!
رزم و نبرد، همان چیزی که شاه وینست را سخت به تکاپو و هیجان می‌انداخت:
بیا تو.
لبانش را به مایه گرم درون جان تر کرد، همانگونه که او می‌خواست به فرمان او در هنگام جنگ، همگی می‌بایست شیر و انگبین داغ را جایگزین هرچه که بیهوشی می‌آورد می‌کردند، هرچند که راز سرخی نوشیدنی او، خون تازه بود!
فرمانده مین به درون سراچه آمد و در ده گامی او ایستاد و لب به سخن باز کرد:
همونجور که پیش‌بینی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سرخ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/4/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
28
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
پوزه اش را بر زمین نزدیک می‌کرد و به سوی بوی خوش گوشت مردگان و سربازان غرق در خون پنجه بر زمین می‌سایید. به سربازی که از تیره بختی اش هنوز نمرده بود نزدیک شد و دندان هایش را در تن نیمه جان او فرو کرد. دمی از فریاد گوشخراش سرباز نگذشته بود که سگ های دیگر هم به دوستشان پیوسته و تن او را که هنوز زنده بود و بینا، از هم دریدند. غم این داستان از آن رو تلخ تر و بیشتر می‌گردید که این سرباز نه نخستین کسی بود که در این چند ماه به چنین سرنوشت شومی دچار شده بود و نه واپسین تَن.
زمان درازی نیاز نبود تا سگ های درنده، گوشت سرباز را از استخوان جدا کنند و چهره اش را که شاید روزی جایگاه بوسه هایی شیرین بود به تُنگی خونین و پر ز ماهیان تکه تکه شده مانند سازند و دختر نگارگر در سکوت، بیننده این همه ددخویی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سرخ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/4/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
28
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
در آن سو شاهزاده آروین بر گوشه ارابه ای بنشسته بود و با لبی خندان به شاهکاری که آفریده بود می‌نگریست و گهگاهی با فرمانده مین گفتگو می‌کرد. گرداگرد او را جنگجویانی با گرز های زرگون پوشانده بودند و کمی آن سو تر، خدمتگزارانی بودند که دمادم جام او را از نوشیدنی پر کرده به فرمانش سگ ها را به سوی دشمنان نگون بخت هدایت می‌کردند.
فرمانده مین رو به شاهزاده خویش کرد و به آرامی سخنی در گوش او گفت، دختر نگارگر با دیدن نگاه آن دو به خویش، گامی به پشت سر برداشت و ز آنجا دور شد و این کارش دستمایه خنده آن دو را فراهم ساخت.
پس از دمی شیپورچیان بر شیپور های خویش دمیدند و همه نیرو ها را به سوی چادر فرمانروا وینست فراخواندند. چادر او به سرباز خانه ای کور و پنهان می‌مانست و اگر دمی آتشدان خاموش می‌شد تاریکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سرخ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/4/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
28
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
چهار روز از هنگامی که بار و بنه را بر روی چهارپایان بارکش گذاشته بودند می‌گذشت. به راهی پر پیچ و خم پا گذاشته بودند که در یک سویش آبادی های کوچک چوبی، همچون تکه های کوچک خار از زمین بیرون آمده بودند و در سوی دیگرش رشته کوهی سترگ و پوشیده از برف، سر به آسمان نهاده بود. فرمانده لوکاس، رشته کوه را گنجینه ای از پولاد می‌دانست که فرمانروایی سالیان دور آن را به دست فراموشی سپرده بود و امروزه بدست روستاییان بهره برداری می‌شد. دختر نگارگر بر پشت اسبی قهوه ای رنگ از نژاد هافلینگر نشسته بود و کوشش می‌کرد تا در نزدیکی فرمانده لوکاس بماند چرا که ماندن کنار این فرمانده سالخورده به او یاری می‌کرد که از دیگر سران دور بماند و ناچار نباشد چشم به نیشخند های آنان بدوزد.
دود سیاه دمادم از آبادی های چوبی بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا