• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زیر چتر ارباب | آرتمیس مهرانگیز کاربر انجمن رمان یک

semetra_roman

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/6/25
ارسالی‌ها
9
پسندها
38
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
زیر چتر ارباب
نام نویسنده:
ارتمیس مهرانگیز
ژانر رمان:
#عاشقانه #فانتزی
کد: 5871
ناظر: سارابـهار❁ سارابـهار❁

خلاصه:
در جهانی که هر فرد در ۱۸ سالگی جنسیت ثانویه (آلفا، بتا یا امگا) پیدا می‌کند، امگاها موجوداتی نایاب و افسانه‌ای شمرده می‌شوند. آیناز، خدمتکار عمارت فاول، در تولد ۱۸ سالگی‌اش با کشفی هولناک دگرگون می‌شود: او یک امگا است؛ آن هم در عمارتی که توسط بی‌رحم‌ترین آلفای جهان اداره می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

سارابـهار❁

مدیر آزمایشی تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
883
پسندها
6,470
امتیازها
22,273
مدال‌ها
20
سن
24
سطح
14
 
  • مدیر
  • #2
مشاهده فایل‌پیوست 695770
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سارابـهار❁

semetra_roman

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/6/25
ارسالی‌ها
9
پسندها
38
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
من_آیناز_ روی زمین سرد به پشت خوابیده بودم بودم، نفس‌هام تند و بریده بریده بود. قلبم انگار می‌خواست از سینه‌م بزنه بیرون. توپ گلف سفید رنگ درست روی لب‌هام بود و سردیش پوست صورتم رو می‌سوزوند.

مافیای بزرگ، دانیال فاول، بالای سرم ایستاده بود. قدش اونقدر بلند بود که از این زاویه، انگار تا آسمون کشیده می‌شد. چوب گلف توی دستش مثل یه سلاح مرگبار بود. آروم آروم چوب رو بالای صورتم تکون می‌داد. بدنم از شدت ترس می‌لرزید.

ووووش!

صدای حرکت چوب توی هوا مثل صدای مرگ بود. چشمام رو محکم بستم. صدای برخورد چوب به توپ اومد و بعد... توپ از روی لبم پرید و توی گودال ته زمین بازی اختصاصی عمارت افتاد.

"هییییی!" جیغ کشیدم و شروع کردم به هق‌هق کردن. اشکام مثل سیل روی صورتم جاری شد. "یا خدا! یا امام حسین!"...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

semetra_roman

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/6/25
ارسالی‌ها
9
پسندها
38
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
دو هفته از اون روز وحشتناک گذشته بود. روزی که ارباب فاول با چوب گلف نزدیک بود کله‌م رو مثل هندونه بترکونه! هنوزم وقتی یادش می‌افتم، تنم می‌لرزه.
حالا توی آشپزخونه بزرگ قصر فاول، کنار میز چوبی گنده‌ای که وسط آشپزخونه بود، نشسته بودم و سیب‌زمینی پوست می‌کندم.
امروز ولی فرق می‌کرد... امروز دقیقاً ۱۸ سالم تموم می‌شد!
"هی! خاله مریم!" با ذوق سرآشپز که مشغول هم زدن سوپ بود صدا زدم.
"ها؟ چیه باز ایناز؟ نکنه دوباره نمک رو با شکر اشتباه گرفتی؟"
"نه بابا!" با حرص گفتم. "امروز تولدمه! ۱۸ سالم شد!"
خاله مریم که یه زن تپل مپل بتا بود، برگشت سمتم و لبخند زد. "آهان! مبارک باشه دختر گلم. ایشالله صد و بیست سال زنده باشی."
"مرسی! ولی مهم‌تر از تولد..." از جام بلند شدم و دستام رو با حالت قهرمانانه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

semetra_roman

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/6/25
ارسالی‌ها
9
پسندها
38
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
صبح روز بعد، توی آشپزخونه مشغول تزیین کیک شکلاتی بودم. دستام هنوز از دیشب می‌لرزید. تمام شب رو زیر پتو گریه کرده بودم.

"لعنت به این شانس!" زیر لب غر زدم و سعی کردم گل‌های خامه‌ای رو درست روی کیک بچینم. "چرا باید من امگا بشم؟ از بین ده میلیون نفر، چرا باید من؟"

خاله مریم از کنارم رد شد و آروم گفت: "دستات می‌لرزه دختر. مواظب باش کیک رو خراب نکنی."

"چیزی نیست خاله... فقط یکم خسته‌م." دروغ گفتم. نمی‌تونستم بهش بگم که دیشب ارباب زیر پنجره‌م بود و من از ترس داشتم سکته می‌کردم.

یهو در آشپزخونه با شدت باز شد. همه از جا پریدیم. خانم فرخنده، پیش‌خدمت اعظم، با اون قیافه همیشه اخموش وارد شد. نگاهش مستقیم افتاد روی من.

"ایناز!" صداش مثل همیشه خشک و جدی بود. "ارباب در اتاق شخصی‌شون منتظرتن. همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

semetra_roman

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/6/25
ارسالی‌ها
9
پسندها
38
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
یکدفعه حس کردم دستای سرد و قدرتمند دانیل از پشت شونه هام رو گرفت. یه لحظه خشکم زد! قلبم شروع کرد به کوبیدن، جوری که مطمئن بودم صداشو می‌شنوه.

وقتی آروم از پشت خم شد و می‌خواست لب‌هاشو روی اون لکه قرمز لعنتی پشت گردنم - همون محل جفت‌گیری - بذاره، ناخودآگاه شونه‌مو بالا آوردم و راهشو بستم!

"هی!" صداش یه کم عصبی شد: "چیکار می‌کنی دختر؟"

تمام بدنم می‌لرزید. یه چیز عجیبی تو وجودم بود... امگای احمق درونم انگار از این توجه خوشش اومده بود! ولی من، ایناز، داشتم از ترس می‌مردم.

دانیل نفس عمیقی کشید و سرشو آورد کنار گوشم. نفسش به لاله گوشم میخورد و مورمورم می شد. با صدای بم و کنترل‌شده‌ای زمزمه کرد:

"می‌دونی چیه کوچولو؟ می‌دونم که ته دلت دوست داری من آلفات باشم... آلفای درونم بهم می‌گه؛ اون حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا