• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جنگ عاشقان | ابوالفضل حیدری کاربر انجمن یک رمان

ابوالفضل حیدری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/8/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
61
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
جنگ عاشقان
نام نویسنده:
ابوالفضل حیدری
ژانر رمان:
#عاشقانه #طنز
کد: 5874
ناظر: L.latifi❁ L.latifi❁


خلاصه:
آریا فکر می‌کرد زندگیش با نامزدیش وارد فصل جدیدی شده، اما با یه "نه"‌ی ناگهانی همه‌چیز عوض شد. نامزدش نه تنها از ازدواج پا پس کشید، بلکه تصمیم گرفت کاری کنه آریا از ته دل ازش متنفر بشه! از خرابکاری‌های بامزه تا شوخی‌های گاه‌به‌گاه با طعم انتقام، دختر قصه هیچ فرصتی رو از دست نمی‌ده.


اما تقدیر، باهمون لحن بامزه‌ی خودش، این دوتا دشمن سابق رو دوباره سر راه هم قرار می‌ده؛ این بار با رازهایی که هم می‌خندونن، هم دل رو می‌لرزونن. حالا باید دید آیا عشق دوباره راهشو بین همه‌ی دلخوری‌ها و خنده‌ها پیدا می‌کنه یا نه...
 
آخرین ویرایش
امضا : ابوالفضل حیدری

سارابـهار❁

مدیر آزمایشی تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
883
پسندها
6,470
امتیازها
22,273
مدال‌ها
19
سن
24
سطح
14
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سارابـهار❁

ابوالفضل حیدری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/8/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
61
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
همه چی از جایی شروع شد که به علت فشار کاری زیادی که به خودم آورده بودم پام به اون بیمارستان باز شد، شاید اگر اون موقع می‌تونستم تهش رو ببینم قطعاً به هیچ‌وجه اجازه نمی‌دادم کسی منو به اون بیمارستان ببره، اما متأسفانه رفتم و با کسی که یه روز دنیا رو براش آتیش میزدم الان شده دشمن خونی من آشنا نمی‌شدم... .
من اسمم آریاس، یه قاضی که به سبب تمام تلاش‌هایی که توی چند سال عمر شیرینش انجام داد به بالاترین درجه از موفقیت رسید، محل کار من تهران قرار داره اما توی استان اردبیل یه دوست خوبی به نام حسین دارم که منو دعوت کرد به اون شهر، منم پذیرفتم که ای کاش این کار رو نمی‌کردم... حسین و نگار چند سالی میشه ازدواج کردن و من اونا رو از دوران دانشگاه می‌شناسم، اما هنوز بچه‌دار نشدن و فکر نکنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ابوالفضل حیدری

ابوالفضل حیدری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/8/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
61
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4

وقتی که دیدن بیدارم یهو ساکت شدن و فقط نگاهم می‌کردن، بعد از چند ثانیه محسن دهن باز کرد و گفت:
- عه داداش صبح بخیر، بیدار شدی... .
نمی‌دونم روی میز چی بود که برش داشتم و مستقیم برا محسن پرتش کردم اما متأسفانه جا خالی داد و بهش برخورد نکرد، با حرص گفتم:
- مرتیکه من دقیقاً باید چی‌کار کنم که دیگه چشمم به تو نخوره؟
- داداش چرا اینجوری می‌کنی، الان الینا خانوم فکر می‌کنه که چی‌کارت کردم.
منم از همه جا بی‌خبر برگشتم و گفتم:
- الینا کیه دیگه؟
یهو همون پرستاری که کنارم ایستاده بود برگشت و گفت:
- از آشناییتون خوشوقتم.
هر چی عصبانیت درونم بود فروکش کرد و کمی حس شرمندگی داشتم، گفتم:
- شرمنده این رو مخی‌ها اعصاب برای آدم نمی‌ذارن... .
توی این گیر و دار حسین بر می‌گرده و میگه:
- منظورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ابوالفضل حیدری

ابوالفضل حیدری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/8/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
61
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
از بیمارستان خارج و نفس عمیقی کشیدم، اولین باری بود که یه حس متفاوتی داشتم
نمی‌دونم چم شده بود فقط می‌دونم دیگه اون آرامش گذشته رو ندارم... .
بچه‌ها جلوی بیمارستان خداحافظی کردن و رفتن، فقط حسین و نگار پیشم بودن. سوارش ماشین شدیم و گفتم:
- منو پیش یه هتل پیاده کنید ممنون میشم.
اول دو‌تاشون به هم نگاه کردن و بعد حسین گفت:
- هتل برای چی، می‌ریم خونه ما.
- نه نمی‌خوام مزاحم شما بشم.
این بار نگار برگشت و گفت:
- از مزاحم شدن بیشتر این ناراحت‌مون می‌کنه که توی شهرمون باشی و بخوای بری هتل... .
دیگه چیزی نگفتم و سر جام نشستم.
ساعت تقریباً نزدیک به یازده بود و با این حال همه توی خیابون‌ها بودن. رفتیم توی خونه و بعد از نشون دادن اتاقم و عوض کردن لباس‌هام حالا روی مبل رو‌به‌روی هم نشسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ابوالفضل حیدری

ابوالفضل حیدری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/8/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
61
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
صبح با خستگی بیش از حد به بدنم کش‌و‌قوس دادم و از جام بلند شدم، اون‌قدر خسته بودم که انگار یه نفر‌بر از روم رد شد.
به سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد از انجام کارهای مربوطه از اتاق خارج شدم.
حسین و نگار دور میز نشسته بودن و داشتن حرف می‌زدن و گه‌گاهی هم یه لقمه دهنشون می‌ذاشتن.
بهشون نزدیک که شدم یه صبح بخیر گفتم و روی صندلی نشستم، نگار بعد از جواب دادن بلند شد و گفت:
- بشین تا برات یه لیوان چای بیارم.
نشستم و به محتویات میز نگاهی انداختم.
«پنیر،گوجه،خیار،سبزی،تخم مرغ آبپز».
چشمام گشاد شده بود از میز رو‌به‌روم.
- حاجی این میز چرا اینجوره؟
- چجوره؟
- به نظرت اینجا یه چیزی غیر عادی نیست؟
حسین هم یه نگاه بی‌تفاوت به میز انداخت و گفت:
- آره راست میگی این همه نون اسراف میشه، ممنون که گفتی.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ابوالفضل حیدری

ابوالفضل حیدری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/8/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
61
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
- هیچی فقط برام سوال شده بود.
اونم یه لبخند شیطانی و زیر‌چشمی زد و بهم نگاه کرد.
- چیه چرا اینجور نگام می‌کنی؟
- یعنی می‌خوای باور کنم که فقط برات سوال شده؟
درسته نگار زن شوخ و مهربونی هست‌ ولی توی گرفتن موضوع‌ها خیلی تیزه و حرف نزده خودش همه چیز رو متوجه میشه، برا همین ترجیح دادم که باهاش رو بازی کنم.
- آره خب فقط سوال نبود، نمی‌دونم چم شده... . احساس می‌کنم اون دختر رو قبلاً می‌شناختم، یه حسی بهش دارم که نمی‌دونم چیه ولی متفاوت‌تر از چیزیه که تا حالا تصورش کردم.
نگاش کردم دیدم مهربون نگام می‌کنه که البته یه ریز خنده‌ای هم به لب داشت و داره بهم گوش میده.
بعد از کمی مکث بالاخره لب تر کرد و گفت:
- الینا رو من از دبیرستان می‌شناسم، اون موقع توی یه محل بودیم ولی استارت دوستیمون توی مدرسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ابوالفضل حیدری

ابوالفضل حیدری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/8/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
61
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
بالاخره آخر هفته هم از راه رسید، نگار همونجور که گفته بود یه مهمونی گرفته بود؛ اما فقط یه مشکلی داشت... .
- نگار واقعاً تو نمی‌دونی من از شلوغی خوشم نمی‌یاد؟
- وا، مگه می‌خوای چی‌کار کنی که توی شلوغی نمی‌شه؟
- کاری نمی‌خوام بکنم فقط از بودن توی جاهای شلوغ خوشم نمی‌یاد.
- خودم درستش می‌کنم تو فقط آماده شو تا بریم.
یه نگاه به خودم انداختم و گفتم:
- آماده‌ام دیگه... .
با تعجب بهم نگاه کرد.
- اینجور می‌خوای بیای؟ مگه می‌خوای بری سر‌کار یا دامادیته که اینجور تیپ زدی؟
- من توی همه شرایط به خودم می‌رسم.
- اگر می‌خوای زیاد توی چشم نباشی بهتره یه لباس ساده‌تر بپوشی.
- من همینجور راضیم.
- اینجور اصلاً وقت نمی‌کنی با الینا حرف بزنی‌ها؟
یکم با خودم که فکر کردم دیدم که داره حرف حق رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ابوالفضل حیدری

ابوالفضل حیدری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/8/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
61
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
یهو خونسردیم رو از دست دادم و استرس گرفتم،کنترلی رو خودم نداشتم.
از جام بلند شدم و برگشتم به طرفش
الینا رو دیدم، قلبم لرزید، بیشتر از قبل لرزید.
داشت با نگار روبوسی می‌کرد، بعدش با حسین سلام و احوال پرسی کرد. و آخرین نفر هم من بودم که با همون لبخند زیباش رو‌به‌روم قرار گرفت.
- سلام.
خودمو جمع و جور کردم و یه لبخند هم روی لبم نشوندم.
- سلام، خوشحال شدم از ملاقات دوباره‌تون.
- ممنونم.
- بفرمایید بشینید.
اونم صندلی بین من و نگار رو کشید و نشست و مشغول حرف زدن با نگار شد.
حسین برام چشم و ابرو میومد و به الینا اشاره می‌کرد. منم با چشم براش خط و نشون کشیدم که بس کنه و گرنه کار دستش میدم.
اونم اول چشماش رو گشاد کرد و بعد به خودش اشاره کرد که یعنی با منی.
منم تا گفتم آره یهو گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ابوالفضل حیدری

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا