کودکان کار کودکان کار | داستانی از کودکان کار

  • نویسنده موضوع NEGIN_R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 361
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

NEGIN_R

مدیر بازنشسته
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
26/7/18
ارسالی‌ها
1,796
پسندها
64,262
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
26
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
اپیزود اول: میدان رسالت

خسته شده بود. چهار زانو روی تکه مقوایی نشسته بود و ترازویی مقابلش. غمی بر چهره کودکانه اش نشسته بود و نگاهش به رهگذران بی تفاوت پر از معنا بود. ظاهر نا آراسته و کثیف اش نمایانگر این بود که ساعت‌های طولانی در آنجا نشسته است، در انتظار اینکه شاید کسی بخواهد از وزنش مطلع بشود.

مدتی از دور نگاهش کردم و بعد جلو رفتم. اسمش سعید بود و با پدرش زندگی می‌کرد و یک برادر بزرگتر دارد که دیگر با آن‌ها زندگی نمی‌کند و از او خبری ندارند. از او پرسیدم چرا کار می‌کند؟

گفت: پدرم می‌گوید تا کم سن و سال هستی میتوانی اینگونه پول دربیاوری و مردم به تو پول می دهند؛ در سن سال تو که کاری بلد نیستی، جز گدایی هیچ کاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

مدیر بازنشسته
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
26/7/18
ارسالی‌ها
1,796
پسندها
64,262
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
26
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
اپیزود دوم: پارک ملت

آفتاب داشت غروب می‌کرد. با جعبه مقوایی مستطیل شکلی بی هدف در پارک قدم می‌زد. از چهره اش مشخص بود نتواسته است از فروش اجناسش مقدار پول دلخواهش را به دست آورد.

لاغر و سبزه بود. به قد و قواره اش میخورد که ۱۱ سال بیشتر ندارد. محتوای جعبه مستطیل شکل که با یک بند به گردنش آویزان بود به دو قسمت تقسیم می‌شد، یک طرف آن آدامس‌های چیده شده و طرف دیگر آن فال حافظ بود.

تمایل به حرف زدن با من را نداشت؛ وقتی فهمید می‌خواهم سوال بپرسم، رفت. به بهانه اینکه فال می خواهم دوباره برگشت. اسمش محمد بود. هر روز حوالی ساعت‌های ۱۰ صبح تا ۱۲ شب در پارک دستفروشی می‌کرد. می گوید «خیلی روز‌ها شده که از دست ماموران فرار می کنم. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

مدیر بازنشسته
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
26/7/18
ارسالی‌ها
1,796
پسندها
64,262
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
26
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
اپیزود سوم: خیابان ولیعصر (عج)
برای درک کردن دنیای کودکان کار کافی است هنگامیکه از میدان ولیعصر به سمت انقلاب قدم می‌زنید حاشیه پیاده رو‌ها را با دقت بیشتری نگاه کنید.

پیراهن چهارخانه آستین کوتاه گشادی تنش بود. معلوم بود که برای خودش نیست و با دمپایی چند سایز بزرگتر از پا‌های خودش، رو به روی بساطش نشسته بود.

اسمش حسین بود. پسری ۱۰ ساله و یکی از حاشیه نشینان پیاده رو‌های ولیعصر که وضعیت نابسامان مالی و خانوادگی اش او را مجبور به دستفروشی کرده بود.

کل بساط دستفروشی مربوط به پسر عمویش بود و از هرچه که می‌فروخت، مقدار ناچیزی سهم خودش بود. حسین پدرش را سال گذشته در تصادف از دست داده بود و در اتاق نگهبانی سی متری با عمو و پسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

عقب
بالا