متون تاپیک جامع داستان کوتاه‌های انگلیسی

  • نویسنده موضوع Redemption
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 221
  • بازدیدها 28,651
  • کاربران تگ شده هیچ

Aisa Hami

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
29/5/18
ارسالی‌ها
827
پسندها
17,337
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
19
سطح
24
 
  • #141
One of Harry's feet was bigger than the other. 'I can never find boots and shoes for my feet,' he
said to his friend Dick.
'Why don't you go to a sho~maker?' Dick said. 'A good one can make you the right shoes.'
'I've never been to a shoemaker,' Harry said. 'Aren't they very expensive?'
'No,' Dick said, 'some of them aren't. There's a good one in our village, and he's quite cheap.
Here's his address.'He wrote something on a piece of paper and gave it to Harry.
Harry went to the shoemaker in Dick's village a few days later, and the shoemaker made him
some shoes.
Harry went to the shop again a week later and looked at the shoes. Then he said to the shoemaker
angrily, 'You're a silly...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] KãrMãW

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • #142
A man told jokes to the audience all laughed like crazy. After a moment he again told the same and they joke fewer of the audience laughed. Then agai he told the same joke and noone in the crowed laughed. He smiled and said: when you can not laugh again and again with the same joke , why you always cry and feel regret for the same issue? Forget the past and look at the present
 

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • #143
مرد لطیفه ای برای حضار تعریف کرد ، همه دیوانه وار خندیدند . بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری خندیدند . او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به ان لطیفه نخندید . او لبخندی زد و گفت : وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید ، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید ؟ گذشته را فراموش کنید و به آینده نگاه کنید .
 

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • #144
The pen from the jude's penholder fell down. The person who was present there said : Mr judge pick you axe up . Judge who was annoyed said : this is a pen and not a axe.you still don't know the difference between a pen and an axe . The man said : what ever it is . You have ruined my house whit it .
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] KãrMãW

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • #145
قلمی از قلمدان قاضی افتاد . شخصی که آنجا حضور داشت گفت : جناب قاضی کلنگ خود را بردارید. قاضی خشمگین پاسخ داد : ابله این قلم است نه کلنگ ، تو هنوز فرق قلم و کلنگ را از هم نمیشناسی ؟ مرد گفت : هرچی که هست ٬ تو خانه مرا با آن ویران کردی.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] KãrMãW

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • #146
کلمات مهم
قاضی ____ judge
جاقلمی __ penholder
تیشه _ کلنگ ____ axe
خشمگین ___ annoyed
تفاوت __ difference
میان ____ between
ویران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] KãrMãW

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • #147
It was cold and nstmas eve the weather was snowy. The bo show so less harm and harassment. He had p the glass of the store window and was seeing inside the stores. In his look his needs were seen, as if the things he didn't have. He was demanding them from god.As ifhe was wishing through his eyes. A woman who intended to enter the store, she paused and looked at the boy who was completely engrossed watching inside the store window. She went inside the store. After a few minutes bare feet, was moving his feet on the lhat the snow on the pavement would give him ressed his face on she came back with a pair of shoes in her hand. Hey, my son! The boy turned around and went to wards the...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • #148
شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی . پسرک در حالی که پاهای برهنه را روی برف جابه جا میکرد ، تا شاید سرمای برف کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل آن نگاه می کرد . در نگاهش احتیاج دیده می شد ، مثل اینکه با نگاهش ، نداشته ها را از خدا طلب می کرد ، انگار با چشم ها آرزو می کرد . خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد .
-آهای پسر ، آقا پسر !
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می زد وقتی آن خانم ، کفش هارا به او داد . پسرک با چشم های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید :
  • شما ؟
  • نه پسرم من تنها یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • #149
کلمات مهم
کریسمس _ christmas
هوا __ weather
برف ___ snowy
پیاده رو ___ pavement
اذیت _ harassment
فشرده __ [COLOR=rgb(226, 80...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sahel_am

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
13/8/19
ارسالی‌ها
148
پسندها
1,688
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • #150
Lisa lives with her dog, Fluffy.

Fluffy never eats anything that costs less than 50 dollars. He has a really expansive taste.

One day Fluffy gets lost. Lisa looks for him everywhere, but she can't find him.
"Fluffy, my friend, you are on your own," she says.

Poor Fluffy walks and walks. He is not sure where to turn, and it is already time for his 4 o'clock snack.
"What should I do?" Fluffy thinks.

Now it is 8 o'clock, and Fluffy is really hungry. He wants to eat, and he wants his 8 o'clock bath.

"Oh, no…" Fluffy thinks.

Now it is 10 o'clock, and Fluffy is extremely hungry. He wants his snack, his dinner, his bath and his soft bed.

Suddenly he spots a big gray dog, with a big...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا