عاشقانه ایلیای من | فاطمه دهکردی

  • نویسنده موضوع Maede Shams
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 313
  • کاربران تگ شده هیچ

Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,374
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
در بخشی از ایلیای من می‎خوانیم:
آقای افشار که به آسایشگاه رفت، باران هم سوار ماشین خود شد. سیداحمد در را برایش باز کرد. میشل از اتاق خود بیرون آمد و گفت:
-منم می‎تونم همراهتون بیام؟
باران لحظه‎ای سکوت کرد و بعد گفت:
-اگه دوست دارین مسئله‎ای نیست.
در بین راه میشل هراز چند گاهی برگشته و نگاهی به باران می‎کرد. باران عرق کرده بود و زیر نگاه میشل احساس گرما می‎کرد. میشل گفت:
-به چی فکر می‎کنید مادام؟
لحظه‎ای نگاهش کرد و گفت:
-به هیچی.
-پس چرا اینقدر عرق کردین؟
باران خیلی آرام کنار خیابان ترمز کرد و گفت:
-می‎شه خواهش کنم اونطوری نگام نکنین؟ حواسم پرت می‎شه.
میشل با لبخند گفت:
-می‎خوای من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Maede Shams

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا