• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تا کی انتظار | یلدا بانو کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Yaldabanoo
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 9,408
  • کاربران تگ شده هیچ

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,611
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
تا کی انتظار
نام نویسنده:
یلدا بانو
ژانر رمان:
#درام #عاشقانه
کد رمان: 2039
ناظر:
MAEIN MAEIN


837239_47872776b85bc3b01dfcc455e2021952.jpg

خلاصه:
در این دنیای نه‌چندان بزرگ، هرکسی آرزویی دارد اما اکثر این آدم‌ها از خدا پول طلب می‌کنند، در میان میلیون‌ها آدم آرزوی کودکی یکی از آن‌ها در آغوش کشیدن کسی است که هیچ خاطره‌ای از او ندارد، آرزویی که در وجودش زنده است اما صبر او هم حدی دارد؛ درحالی که طرف مقابلش هنوز منتظر اوست و این انتظار آغازی است برای فراز و نشیب‌های بسیار.

دوستان عزیز روند داستان در قالب گذشته و حال است.

درحال ویرایش...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزانه رجبی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
1,676
پسندها
16,502
امتیازها
39,073
مدال‌ها
29
سطح
24
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فرزانه رجبی

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,611
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
گرچه جدایی سخت است؛
اما این دست تقدیر است.
از تو فرسنگ‌ها دورم،
با این حال بازهم صبورم.
شاید هرگز چشمم به جمالت نخورده است؛
اما وجودم از تو لبریز است.


روی گلیم پرنقش و نگاری که در اتاقش قرار داشت، نشسته بود. نگاهش را از پنجره‌ی بسته‌ی اتاق که پرده‌ای کلفت روی آن قرار داشت، به صندوقچه‌ی قدیمی گوشه‌ی دیوار گرفت. چشم انتظار کسی بود که نمی‌دانست بالاخره می‌اید یا نه! با کفِ دستش، غبارِ رویِ صندوقچه‌یِ قدیمی را کنار زد. صندوقچه‌ای بزرگ از چوبِ افرا؛ با سنگ‌های فیروزه‌ای به رنگِ آسمان، به رنگِ چشم‌هایش مقابلش قرار داشت! با خودش گفت:
- این صندوقچه درست مثل قلبِ منه که سال‌ها دست نخورده باقی مونده!
بازهم مثل همیشه، دست‌هایش او را یاری نکردند تا درِ صندوقچه را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,611
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
به سختی از روی تخت بلند شد و با چشمان اشک‌آلودش به طرفِ صندوقچه رفت. رویِ گلیمِ ساده‌‌یِ وسطِ اتاق نشست و با دست‌هایی که برای یک لحظه هم از لرزششان کم نمی‌شد؛ درِ صندوقچه را باز کرد. دستبندِ ساده‌ی قدیمی که رویش کلمه‌ی "نازلی" نقش بسته بود، توجّهش را جلب کرد. چشم‌‌های درشتش را روی هم فشار داد. نگاهِ جزئیِ به صندوقچه انداخت و تمامِ خاطراتِ گذشته، مثلِ یک فیلم از جلویِ چشمان آبی‌رنگش عبور کرد.
آیا چشم‌هایِ دریایی‌‌اش تابِ دیدنِ آن عکس‌ها را داشت؟ دست‌های لرزانش توانِ بلند کردن سنگین‌ترین ورق‌ها را داشت؟!
با هق‌هق درِ صندوقچه را بست و آن را مثلِ همیشه کنار گذاشت. تکیه‌اش را به همان صندوقچه داد و از فرطِ خستگی، چشمانش را رویِ هم گذاشت. مراد که پشتِ در نشسته بود، وقتی دید سکوت در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,611
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
تورهان از پله‌های مارپیچی پایین رفت و نازلی هم به دنبالش آمد. به حیاط رفت و به گل‌هایِ سفیدِ درونِ گلدان‌ِ سرامیکی آب داد. دستش را روی گلبرگ‌هایِ سفید کشید و با صدایِ گرفته و آرام گفت:
- دخترایِ عزیزم چشم بد ازتون دور، هرروز دارید بزرگ‌تر و خوشگل‌تر می‌شید.
رویِ نیمکتِ چوبی نشست و با دمِ عمیقی هوای تمیز بارانی را به ریه‌هایش فرستاد. مراد در نشیمن نشسته بود و با چشم‌های پف‌دارش روزنامه‌‌هایِ جدید را نگاه می‌کرد. تورهان با کفش‌های پاشنه‌ بلندش که صدای تق‌ و تق آن، گوش هر بنی و بشری را به لرزه می‌انداخت پیش مراد آمد و با صدای گرفته‌اش گفت:
- میشه کمی باهم حرف بزنیم؟
مراد با اوف از رویِ مبل بلند شد، سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- باز چیه؟ من سر و پا گوشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,611
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
سال ۱۹۹۴
گوی‌های آبی‌ لرزانش را با دقت به درخت‌های پر شاخه‌ی جاده دوخته بود و پوست کنار ناخنش را می‌جوید. دلش مانند دیگی جوشان شده بود و تمام محتویات معده‌اش را در انتهای گلویش خوب حس می‌کرد. شدیداً از تاریکی می‌ترسید، چشم‌هایش را از ترس به جاده دوخته بود که از شانس بدش ماشین از حرکت ایستاد. مراد استارت زد امّا این ماشین روشن نمی‌شد که نمی‌شد! با نفس عمیقی از ماشین پیاده شد و گفت:
- نه نه، این ماشین قصد‌ِ روشن شدن نداره.
نازلی یک تای ابروی هاشور‌خورده‌اش را بالا انداخت و مظلومانه لب پایینش را بیرون داد.
- خب تکلیف چیه؟
خود را در آغوش کشید تا لرزی که بر اندامش افتاده بود کنترل کند. مراد سری تکان داد و بر بدنه‌ی مشکی‌رنگ ماشین ضربه‌ای زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,611
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
در جاده‌ی مه گرفته قدم برداشتند. گلدان‌هایِ رنگارنگِ کوچکی که در کنارِ جاده با نظم چیده شده بود توجه نازلی را جلب کرد. گوشه‌ی لبش بالا رفت و با تعجب گفت:
- مراد؟ این گلدون‌هایِ نازِ کوچولو این‌جا تو جنگل چیکار می‌کنن؟
مراد مشکی‌های براقش را به نازلی هیجان‌زده دوخت. لبخندی که کم‌کم بر لبان صورتی دختر کنارش می‌نشست، آرامش برایش به ارمغان می‌آورد.
- چیه؟ نکنه خیلی کنجکاو شدی، می‌خوای دنبالشون کنیم؟ شاید چیز جالبی منتظرمون باشه!
نازلی از روی شانه‌ی مراد پایین آمد و دست به سینه ایستاد. ابرویی بالا انداخت و پوزخند تمسخرآمیزی بر لب نشاند.
- آره حتماً، گیر گرگ و شغال می‌افتیم، خیلی هم شانس بیاریم می‌افتیم تو چاله!
با اینکه نازلی خیلی می‌ترسید امّا مراد، بدونِ توجّه به او دستش‌ را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,611
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
نازلی آبی‌هایش را به اندازه‌ی دکمه درشت کرد و با جیغِ بلندی گفت:
- آی، خدا! این دیگه از کجا اومد آخه؟
مراد دستی به موهای پر‌پشتش کشید. نگاهی به کلبه‌ی چوبی با فانوس‌های کنارش انداخت و قهقهه‌ی بلندی سر داد.
- خب معلومه دیگه عزیزم، از کجا می‌خواستی بیاد، از مغزِ متفکرِ تو!
نازلی این‌بار عصبانی‌تر شد و صورتش گل انداخت. از مچ مراد گرفت و پیچاند. همین‌طور که مراد، به نازلی التماس می‌کرد که او را رها کند، نازلی ادامه داد:
- این تازه اولشه مراد خان، ببین باید کمتر حرف بزنی وگرنه اگه همین‌طوری بخوای به فک زدنت ادامه بدی، خیلی برات بد می‌شه، باید با یه نازلی رو دوشت بخوابی و بلند شی!
مراد لب گزید. صدایی صاف کرد و حینی که دست بر رگ گرفته‌ی دستش می‌کشید، بریده بریده گفت:
- حرفی نیست...من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,611
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
- وای مراد، وای تورو خدا بگیرش.
همین‌طور دنبال ملخ می‌گشت تا بالاخره از زیرِ مبلی با پایه‌هایِ چوبی که سورمه‌ای رنگ بود پیدایش کرد. با جارو از در به بیرون هدایتش کرد، بدون آن‌که کوچکترین آسیبی به آن ملخ تنها بزند.
نازلی هم با ابروهایِ گره خورده پایین آمد و داد بلندی سر داد:
- زود، تند و سریع بگو ببینم این ملخ اینجا چی‌کار می‌کرد؟
مراد از درِ چوبی فاصله گرفت. به دسته‌ی مبلی در همان نزدیکی تکیه زد و دستی به ته ریش سیاهش کشید.
- نازلی عزیزم وسطِ جنگلیم دیگه، چه انتظاری داری؟ ملخِ بیچاره همش یه ذره بود، تازه بیچاره به این خوشرنگی بود سبز...رنگ موردعلاقه‌ی من.
نازلی دست‌هایش را دور کمر باریکش حلقه کرد و ایستاد. بعد از گذشت چند ثانیه، لب‌های نازکش را به قصد فریاد از یکدیگر گشود، امّا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Yaldabanoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
160
پسندها
8,611
امتیازها
23,763
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
دستِ سرد و بی‌حس شده‌ی نازلی را در دست‌های نسبتاً درشتش جای داد. نازلی، از راهروی تابلوکاری شده به سمتِ درِ نیلی رنگ خانه حرکت کرد و با کمک مراد و گرفتن میله‌ها از پله‌کان سنگی خانه‌ی چوبی پایین آمد. مراد با لحنی نگران و عجولانه گفت:
- نازلی، همین‌جا بمون من زود بر می‌گردم.
- کجا داری میری؟
مراد دستی به ته ریش مشکی رنگش کشید و درحالی که از نازلی دور می‌شد فریاد زد:
- زود بر می‌گردم!
مغز نازلی به طرز عجیبی می‌تپید و گویا می‌خواست منفجر شود! برای همین بیشتر سخن گفتن را جایز ندانست. گوشه‌ای ایستاد تا هوای تازه را استشمام کند و نفسی بگیرد. در همین حین، مراد به قصد آوردن ماشین از راه جنگلی خارج شد و مدّتی نازلی را در سکوتِ سرسام‌آور شب، با صدای بی‌قرار جیرجیرک‌هایی که جنگل درون خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا