• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zeynab227
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 777
  • بازدیدها 33,519
  • کاربران تگ شده هیچ

طرفدار کدوم شخصیت هستید؟

  • باران

  • آریا

  • رادوین

  • نگار


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
بی‌مقدمه پرسید:
- خب نظر شما چیه؟ بهم فرصت آشنایی می‌دید؟
دست پیش بردم و به گوشیم چنگ زدم. لحنم خالی از هر احساس بود، بر خلاف متلک‌های ناخودآگاهم که تمومی نداشت.
- بهش فکر می‌کنم.
انگار چی گفتم که ذوق‌ مرگ شد! شماره‌‌‌ش رو بهم گفت تو گوشی سیو کنم و مشغول نوش‌جان کردن قهو‌ه‌‌‌ش شد. بلند شدم و بعد از خداحافظی از کافه بیرون زدم و به سمت ماشینم قدم تند کردم.
***
نگاهم روی گوشی دخیل بسته بود. خون تو رگ‌های صورتم دوید، انگشت‌هام دور فرمون حلقه شد و فکم به هم چسبید. آژیر خطر تو وجودم اخطار می‌داد که نباید خونسرد باشم. داغی نفسم، ریه‌م رو می‌سوزوند. چقدر پست بود و به چه جرأتی چنین اجازه‌ای به خودش می‌داد؟ ماهیت این آدم‌ها برام گنگ بود. من به انسانیتشون شک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
سرش رو به معنی سلام حرکت داد. چهره‌ معمولی داشت. چشم و ابرو و موهای پرپشت مشکی... . متقابلاً همین کار رو تکرار کردم. رو ازم گرفت و خطاب به نگار گفت:
- اگه کاری از دستم برمیاد بگو برات انجام می‌دم.
- نه جناب سروان. این‌ کار خوراک داییمه فقط!
سعیدی لبخندی به روش پاشید و گشاده‌رو لـ ـب به بدرقه زد.
- پس برو پیش همون داییت! بذار ما هم به کارمون برسیم.
نگار به حالت نظامی ادای احترام گذاشت.
- چشم قربان!
حرکتش باعث شد جمعی که نزدیک سعیدی ایستاده بودن خنده‌‌شون بگیره. چه خوب که ترس اون شب رو نداشت! شاید دلش قرص داییش بود. هرچند احساس من روی جاده پر از چاله راه می‌رفت. به طبقه‌ بالا رفتیم. سالنی که از پایین کوچک‌تر بود، ولی اتاق‌های زیادی داشت. به انتهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
یعنی چی؟! مجبورش کرده بودن پشت اون میز بشینه و به حرف‌های ما گوش بده؟ اگه جواب سلامم رو مثل خودم می‌‌داد چیزی ازش کم می‌شد؟! ناخودآگاه اخم کمرنگی به پیشونیم نشست. فقط ده دقیقه گذشته و هر دقیقه‌ش تو پیاله شک دلم غل زد. شاید اون هم از حاشیه‌گذاری خوشش نمی‌اومد و شاید نگار از قبل موضوع رو کامل گفته بود که حالا منتظر اصل مطلبه.
از پیله افکارم بیرون اومدم و مو به مو تمام ماجرا رو از اولش توضیح دادم. هر پرده از ماجرا رو که برملا می‌کردم، تعجب و تردید رو تو نگاهی که چند درجه تیره‌تر از رنگ عسلی چشم‌های نگار بود، می‌خوندم. حرف‌هام که به نقطه رسید، با مکث کوتاهی لـ ـب زد:
- چای می‌خورین یا قهوه؟
نگار چای خواست و من تمایلی نشون ندادم. از جاش بلند شد و به طرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
به قدم‌هام سرعت دادم و از اون محیط خفه بیرون زدم. گوشیم رو از مسئول تحویل گرفتم و پشت فرمون نشستم. کوله‌م رو عقب ماشین انداختم و دستم به کلید سرمایش حمله‌ور شد. چیزی شبیه به شی‌ء سفت تو مغزم می‌سوخت. برخورد سرما از خروجی دریچه، راه نفسم رو باز کرد. نگاهم به ساختمون نه چندان مرتفع پیش روم خشک شد. خودم رو تو دخمه پر از مأمور انداختم تا امنیت داشته باشم، تا برای تنبیه ماهان شریفی به روش خودم پشتوانه داشته باشم، اما چرا به جای آروم شدن مثل کبریت خودم رو می‌سوزوندم؟ در شاگرد باز شد و بوی عطر شیرینش، شامه‌م رو پر کرد.
- بچه‌ت رو گاز بود؟! خب صبر می‌کردی بهت برسم. اینو چرا روشن کردی تو این سوز سرما؟!
شیارهای خروجی کولر رو به طرف خودم تنظیم کردم و استارت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
- نمی‌‌گم.
بدون کوچک‌ترین کلمه‌ای قطع کرد. به صفحه لمسی گوشیم خیره شدم و کنج لبم بالا رفت. سرگرد از دماغ فیل افتاده! از اون قماش بود دیگه!‌ یعنی باهام چیکار داشت؟ چرا تأکید کرد تنها بیام و نگار چیزی نفهمه؟
***
پشت در اتاقش ایستادم. سربازش رو که ندیدم، تقه‌ای به در زدم. با همون تن صدای مردونه‌ و محکمش رخصت داد:
- بیا تو!
دمی گرفتم و پا به فضای بسته اتاقش گذاشتم. روی مبل نشسته و حینی‌ که انگشت اشاره‌‌ش متفکرانه پشت لبش بود، پرونده دم دستش رو با دقت بررسی می‌کرد، بی هیچ سلامی! بی‌حرف روی مبلی که دیروز نشسته بودم جا گرفتم. چند دقیقه‌ای به همین منوال گذشت و به تصور این‌که لطف می‌کنه من رو ببینه سکوت کردم، ولی...نرمال بود؟
چیزی نگفتم؛ چون درک می‌کردم به هم ریختن تمرکز چقدر ذهن رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
سرپا شد و درحالی‌ که دست‌هاش رو داخل جیب‌های شلوارش فرو می‌برد، به سمتم قدم برداشت و بالای سرم ایستاد، با همون چین عمیق بین ابروهای پرپشتش... .
- پس نمی‌خوای حقیقتو بگی. باشه! من شروع می‌کنم.
آشکارا چشم ازش پوشیدم.
- همکاریت با ماهان شریفی از کی شروع شد؟
چند لحظه کوتاه ماهیچه چشم‌هام فلج شد. چی می‌گفت؟ چطور به این نتیجه خنده‌دار رسیده بود؟! پس حدس دیروزم بیراه نبود. مرز جنون کم‌کم به رگ‌هام تزریق می‌شد. با گلایه بهش زل زدم و با ظاهر حفظ شده‌ای لب زدم:
- درست شنیدم؟ بله درست شنیدم، ولی شما اشتباه منطقت رو به زبون آوردی. اگه هم‌دست بودم این‌جا چیکار می‌کردم؟
دست به سـ ـینه شد و بی‌‌خیال براندازم کرد. نگاه دلخورم به لـ ـب‌های زاویه‌دارش سُر خورد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
- پس حرف حساب حالیت نیست! صبر کن سورپرایزت رو بگیری دست پر برگردی! الآنه که برسه، اون وقت متوجه می‌شی وقتی بهت می‌گم حقیقتو بگو باید جوابمو درست بدی. هیچ‌کس هم نمی‌تونه به دادت برسه. امثال شماها که وطن به اجنبی می‌فروشین و ککتون هم نمی‌گزه رو خوب بلدم تارومار کنم! گیرِ بد کسی افتادی.
همون لحظه دادش بلند شد:
- قاسمی!
به یک ثانیه نکشید سربازی وارد شد و احترام نظامی گذاشت. با دیدنم جا خورد هول‌زده گفت:
- شرمنده سرگرد! رفتم دنبال اون پرونده‌‌ای که گفتید.
- اومدن؟
- بله. الآن تشریف آوردن. بیارمشون؟
نگاه تمسخرآمیز و فاتحانه‌ای نثارم کرد. به نیم‌رخم چرخیدم. جلوم نشست. پاره‌خط شیب‌داری میون نگاهمون وصل بود. خطابش داد:
- بیارشون!
قاسمی اطاعت کرد و با جفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
حوصله‌ چیزی رو نداشتم. به مامان که آشپزخونه بود، سرسری سلام کردم و وارد اتاق شدم. لباس‌هام رو گوشه‌ای انداختم و پا به حموم گذاشتم. بعد از نیم‌ ساعت خیس شدن، حوله‌پوش بیرون زدم. روی صندلی پشت میز توالت نشستم و خشکی دست و صورتم رو با آبرسان برطرف کردم. کارم که تموم شد، سراغ لباس‌هام رفتم و شلوار با ست گرمکن سرمه‌ای پوشیدم. موهام رو اول با حوله و بعد با کمک سشوار خشک کردم تا زودتر از خیسی موهای بلندم راحت بشم. بعد از اتمام با کش بالای سرم بستم و صندل‌های سرمه‌ای رو پام کردم و از اتاق بیرون زدم. بابا روزنامه دستش بود. با لبخند بهش سلام‌ و خسته نباشید گفتم و به گرمی جوابم رو داد. به کمک مامان رفتم. پاستا درست کرده بود. با هم میز رو چیدیم.
- بابا جان شام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
- ها! چیزی شده؟
- حواست کجاست؟
مقنعه‌‌ای که تا فرق سرش سر خورده بود روی موهای بورش کشید.
- ببخشید حواسم نبود. چی داشتی می‌گفتی؟
- مهم نیست.
با فکر درگیرش که نمی‌دونستم از کجا نشأت گرفته، بهتر بود به حال خودش بذارم. دقایقی گذشت که صدای گرفته‌‌ش بلند شد.
- معذرت می‌خوام!
نگاهم از متن تایپ شده به چشم‌هاش گردش کرد.
- چی؟
لحنش شرمسار بود.
- منو ببخش!
- کاری نکردی.
سرش رو پایین انداخت.
- چرا، هم من و هم...داییم.
خطیر و رک گفتم:
- ببین نگار! من این قضیه رو فراموش کردم؛ چون، برام ارزش فکر کردن نداره و مهم نیست، ضمناً اونی که باید عذر بخواد یکی دیگه‌‌س، نه تو. تصمیمم رو گرفتم. از این به بعد حواسم هست چیکار کنم.
کامل به سمتم برگشت و مشتاق و مردد پرسید:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
- حرفات نقیضه نگار. آخه مگه می‌شه به همین راحتی آدمی رو با خودشون ببرن؟! مگر این‌که از روی نعشم رد بشن!
- خب بحث همه‌ ما همینه. اصلاً فکر کردی چرا داییم وانمود کرد ماهان رو پیدا نکردن؟ سرهنگ واسه همین به من رسوند تا به تو بگم و با پای خودت بیای آگاهی. می‌خواد ببینتت.
رو ازش گرفتم. دختر و پسری پیتزا به دست به آلاچیق نزدیک می‌شدن.
- من نمیام. به سرهنگ بگو!
کوله‌م و برداشتم و بلند شدم. ایستاد و بازوم رو حصار انگشت‌هاش کرد.
- چرا لجبازی می‌کنی خواهر من؟ می‌گم جونت در خطره. مطمئن باش اگه می‌گه می‌خواد ببینتت، حتماً کار مهمی باهات داره. می‌دونست بی‌دلیل نمیای ستاد. به خدا منم گیج شدم. سرهنگ حتماً بهمون کمک می‌کنه.
با خودخوری انگشت‌ به پیشونی گرفتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا