• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zeynab227
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 777
  • بازدیدها 33,521
  • کاربران تگ شده هیچ

طرفدار کدوم شخصیت هستید؟

  • باران

  • آریا

  • رادوین

  • نگار


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
فنجون قهوه رو از دسته گرفتم و با لذت زیر بینی بردم. می‌شد دست رد به طعمش زد؟
- یه ساعت از شام گذشته. راحت بخور!
نگاهم تو نگاهش گرم شد. دوستی ما بی‌دلیل موندگار نشده بود. خلقیات ما دو قطب متفاوت داشت، ولی با شناختش همیشه هوای هم رو داشتیم، مثل حالا که می‌دونست تو هوای سرد فقط یک فنجون قهوه ترک آرومم می‌کرد، حتی می‌دونست بعد از شام چیزی نمی‌خورم و گاهی فقط برای مزه کردن طعمش هوس می‌کنم. جرعه‌ای نوشیدم. فوق‌العاده بود!
- چطور شده؟
به نرمی سر چرخوندم. درخشش و سرزندگی نگاه عسلیش رو دوست داشتم.
- امیدوار شدم. ممنون!
جفت ابروی باریک و بورش پرید و پقی زد زیر خنده.
- جوری که تو گفتی منم به خودم امیدوار شدم. کجاشو دیدی؟ یهو دیدی تو خط کاپوچینو و اسپرسو رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
وردهایی که دونه دونه از بند وجودم رد می‌شد، با قفل شدن زبونم از کار افتاد. لـ ـب‌هام رو روی هم کشیدم و پلک باز کردم. با جسارتش چه حماقتی می‌کرد! برگشتم. همون جایی که نشسته بودم نشسته بود و کاملاً جدی نگاهم می‌کرد. بدون لباس نظامی شخصیت واقعیش دیدنی‌تر بود!
- چیزی گفتید؟
خونسرد بود.
- نترس!
- از چی؟
و بی‌خیال چشم گرفتم و مسیرم به حالت اولیه برگشت. لحن متفکرانه و معنادارش خدشه‌ شد روی روانم.
- آب تو گلوت پرید.
از مقصود حرفش سر در نمی‌آوردم. انتظار نداشتم بعد از بحث بینمون بخواد رو در رو بشه. بدون این‌که خم به ابرو بیارم گفتم:
- هرکسی آب تو گلوش بپره یعنی ترسیده؟
- ترس از آدم‌فروشا طبیعیه.
- شامل من نمی‌شه.
- از پسری که خیال می‌کنه تو تورش افتادی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
ساعت از ده شب گذشته و هنوز گرم اختلاط بودن! نگار هم معلوم نیست یکهو کجا غیبش زد. مثلاً قرار بود با قهوه برگرده! به سمت اتاقش رفتم و تقه‌ای به در زدم. جوابی دریافت نکردم و دوباره به در کوبیدم. با تردید دستگیره‌ در رو پایین کشیدم و با دیدنش روی تخت چشم‌هام ریز شد. خانم رو باش! ریلکس نشسته و همه هوش و حواسش درگیر لپ‌تاپش بود. اخم کمرنگی پیشونیم رو چین انداخت، روی کاناپه‌ آبی رنگ اتاقش نشستم و کنایه‌وار گفتم:
- دستتون درد نکنه قهوه آوردید! شرمنده‌‌م کردید!
نظر از صفحه مانیتور نگرفت و حین تایپ کردن متن با حرکت تند انگشت‌هاش گفت:
- خواهش می‌کنم. یه قهوه که این حرفا رو نداره!
- یک دفعه کجا غیبت زد؟
اجمالی نگاهم کرد و به حالت اول برگشت.
- داییم بهت چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
اینبار به عکسش نظر کوتاهی کردم. نگار همیشه عادت داشت از کاه، کوه بسازه!
- واقعاً نوبری تو! هرکی این زیبایی خدادادیو ببینه دک و پزشو می‌ذاره تو جیبش!
- این وسط به تو چی می‌رسه؟
آهی کشید و احمقانه‌ترین لحن ممکن رو به زبون آورد.
- هیچی، فقط حسرت می‌کشم!
سری از تأسف به طرفین بردم و نگاه پر حرصم خیره به تصویر شد. گاهی دیدن دنیا از زاویه دید نگار برام فانتزی می‌شد. احترام می‌ذاشتم، ولی عقیده‌ش نسبت به ظاهر آدم‌ها فضایی بود و اگر به پسر ختم می‌شد، خلقم رو تنگ می‌‌کرد.
- امیدوارم یه روز چماق بخوره تو سرت تا اراجیف نگی! ما دختر‌ها هرچی می‌خوریم از خودیه. اعتماد به نفس پسرها رو شماها باد کردین. کار سحر شوخی هم باشه یا هرچی، به جای این کارهای بیهوده یکی از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
من خشمگین‌تر می‌شدم و اون بی‌ملاحظه‌تر... . به نفع هیچ کدوم نبود. نگاهم رو با غیظ بالا کشیدم و خیره به چهره ملتهبش گفتم:
- بس کنید!
و خلاف جهتی که دستش رو گذاشته بود گام برداشتم و دستم روی دستگیره نشست. کف دستش که چسبید به در لب گزیدم و پلک‌هام روی هم خوابید.
- معذرت‌ خواهی کن!
تک خنده‌ عصبی‌‌ سَر دادم و سرم رو به مسیرش متمایل کردم. من فقط برای سرکوب این اژدها تابع منطقم شدم. اون لایقش نبود.
- محاله.
چشم تو چشمم غرش کرد:
- گفتم معذرت‌ خواهی کــن!
پوزخند کجی زدم.
- دلیل نمی‌بینم.
نگار که گویا تازه متوجه بحث بینمون شده بود، سریع بیرون اومد و هاج و واج خیره ما شد.
- گستاخیتو پای چی بذارم؟
دست‌هام رو روی سیـ ـنه جمع کردم و با تمسخر به خودش نسبت دادم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
آهی کشید و با تأیید سرش لـ ـب به دهن باز کرد:
- آره مریم جان، چند سالی می‌شه. اولش تو کار راه‌اندازی شرکت مهندسی بود. از طریق رشته‌‌‌ش وارد این کار شد و پنج سال تلاش کرد با درآمد عمده خودش بتونه شرکتی دست و پا کنه. تو که غریبه نیستی، حتی نمی‌ذاشت پدرم کوچک‌ترین کمکی بهش بکنه. خلاصه سرتو درد نیارم همه چی خوب پیش می‌رفت و روز به روز تو کارش پیشرفت می‌کرد تا این‌‌که فهمیدیم تو این مدت پیگیر بوده و درس می‌خونده تا تو کنکور دانشگاه نیروی انتظامی شرکت کنه و بعد دوره آموزشی ببینه. بی‌خبر کنکورش هم داد و قبول شد. پنج ساله یه پاش تو شرکته و یه پاش هم اداره آگاهی، اما به خاطر علاقه‌ زیادش به تخصص انتظامی، بیشتر وقتشو صرف اون کرد و خیلی زود موفق شد به درجه‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
موهام رو به دست نوازش سپرد و با ملایمت گیرای صداش گفت:
- یکیش هم ازدواجه که همه پدر و مادرها دوست دارن تا زنده‌‌ن تو زندگی بچه‌هاشون ببینن. من نمی‌دونم چرا با ازدواج کردن مخالفی. تا چند سال پیش که درگیر درس و کنکورت بودی هم‌‌نظرت بودم، اما الآن فرق می‌کنه. تا حرف "خ" از زبونم بیرون میاد، سگرمه‌هات می‌رن تو هم، چه برسه به این‌‌که بهشون بگم بیان. منم که طوطی‌وار می‌گم نه. اونا هم خیلی راحت نمی‌پذیرن عزیز دلم. حق هم دارن، دلیل می‌خوان، یه دلیل قانع‌ کننده... . بگم هم قصدش رو نداری خیلی‌ها می‌گن پای صحبت باز بشه شاید نظرت برگرده.
بی‌حوصله دستی به صورتم کشیدم و چشم ازش دزدیدم. اگه چیزی نگفتم تا مامان کامل حرف‌هاش رو بزنه، فقط از روی احترام بود. خبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
سوم شخص
«باران»
زیپ‌ چمدانش‌ را بست‌ و آن‌ را‌ گوشه‌ای‌ از اتاق‌ قرار داد. تمام‌ لوازم‌ لازم‌ را برداشته‌ بود.‌ با کرختی‌ روی تختش‌ جای‌ گرفت. نگاه‌ خسته‌‌اش را به‌ عکس شاسی‌ بزرگ‌‌ نصب‌ شده‌ مقابلش معطوف‌ کرد، به‌ دختری‌ که‌‌ حتی‌ از پشت‌ لنز‌ دوربین‌ هم غرورش را حفظ‌ کرده‌ بود. شلوار چرم‌ مشکی‌ با پیراهن‌ سفیدی‌ به تن‌ داشت‌ و جلیقه‌ کوچکی به رنگ شلوارش روی‌ آن‌ پوشیده‌ بود، خرمن‌ موهای‌ بلند‌ و‌ لختش‌ را‌ آزادانه‌ روی‌ شانه‌ها رها کرده و‌ آن‌ را‌ به‌ دست‌ باد ملایم سپرده‌ بود، با نگاه‌‌ سرد و‌ متکبرانه‌اش‌ افسار‌ اسب را بین‌ دستانش‌ محاصره‌ کرده‌ و به‌ نقطه‌‌ای‌ جدا از لنز دوربین‌ خیره‌ شده‌ بود، عینک‌ خلبانی‌ زیبایی روی‌ موها‌یش جا خوش کرده و در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
دقایقی‌ در سکوت‌ سپری‌ شد‌ و در‌ این‌ میان‌ تنها‌ کسی‌ که‌ لقمه‌ای‌ از گلویش‌ پایین‌ نمی‌رفت،‌ باران‌ بود. مگر می‌شد در کمال‌ آسودگی‌ صبحانه‌ میل‌ کند؟ حتی‌ معده‌ هم‌ سر ناسازگاری‌ داشت! مادرش‌ پیش‌تر‌ جویای‌ دست‌ نخورده‌ بودن‌‌‌ ظرف‌ پنیر‌ و کره‌ دخترش شد‌ و‌ با تعجب‌ گفت:
-‌ چرا‌ چیزی‌ نمی‌خوری بارانم؟
نظری‌ به‌ چهره‌ دلنشین‌ مادر انداخت‌ و‌ با لحن ملایمی گفت:
- میل‌ ندارم‌. شما‌ راحت‌ باشین!
پدرش جرعه‌ای از‌ چای‌ فنجانش‌ را نوشید‌ و‌‌ لـ ـب‌ گشود:
- پشت فرمون‌ گرسنه‌‌ت‌ می‌شه.
مریم ادامه‌ حرف‌ همسرش را‌ گرفت‌ و تأیید کرد.
- دیشبم شام کم خوردی.
و همزمان‌ لقمه‌ نان‌ و پنیری‌ برایش‌ درست‌ کرد‌ و‌ به‌ سمتش‌ گرفت، لبخندزنان ادامه‌ داد:
- یاد بچگیات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
کمر راست کرد و با تشکر استکان‌ را‌ برداشت. بخارش زیر بینی پیچید. حرارتش به داغی دلش نبود.
- قهوه تو کابینت ندیدم.
- همین کافیه.
نگار‌ شوریده‌ حال پرسید:
- خوبی؟
تنها‌ به‌ جنباندن‌ سر اکتفا کرد. دوستش با دلخوری‌ کنایه زد:
- معلومه! دختر‌، داری‌ با خودت‌ چیکار می‌کنی؟ یه‌ نگاه‌ به‌ خودت‌ انداختی؟ چشمات‌ شده کاسه‌ خون! رنگ‌ به‌ رو‌ نداری، اون‌ وقت‌ می‌گی‌ خوبی؟
استکان را به میز بازگرداند. زبانش از پرحرفی ذهن، قدرت تکلمش را از دست داده بود.
- دیشب‌ خوابیدی؟
سر به بالا جنباند. صداقتش هاله مظلومی به صورتش بخشید و قلب دوستش به درد مبتلا شد.
- پس‌ چای نخور کافئینش خوابتو به هم می‌زنه. استراحت کن!
نسیم خواب چشمانش را سوزانده و رگه‌هایش را خشکانده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا