• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zeynab227
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 761
  • بازدیدها 33,389
  • کاربران تگ شده هیچ

طرفدار کدوم شخصیت هستید؟

  • باران

  • آریا

  • رادوین

  • نگار


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
909
پسندها
11,716
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
لبخند بی‌ موقعی مهمون لـ ـب‌هام شد. زنگ پایان استراتژی مردک دغل‌باز زده شد. شلیک گلوله‌ها سرسام‌آور شده بود، اما من نمی‌شنیدم. گرمای لذت بخشی به قلبم سرازیر شده بود. باید تا رسیدن پلیس‌ها نگهش می‌داشتم، همین‌جا، قتلگاهش!
- بدو نازنین! باید بریم.
خوشیم زایل شد و بی‌حواس پرسیدم:
- کجا؟
ترسیده بود و سرعت‌ عملش برای گریز بیشتر... . سراسیمه چمدون‌ها رو به مرد سپرد و با اضطراب واضحی گفت:
- باید بریم نازنین!
به وضوح رنگش پریده بود. سردرگم، کف دستش رو روی صورتش گذاشت. می‌خواست فکرش رو کار بندازه‌ واسه فرار و من واسه لِفت دادن.
- اردشیر کجاست؟
- آقا یه ربع پیش از عمارت رفت. فقط شما و پارسا خان تو عمارتین.
دندون‌هام چفت هم شد. اسارت ماهان برام کفایت می‌کرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
909
پسندها
11,716
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
تو جوابش ناله کردم و لــ ـب‌هام رو فشار دادم.
- مچ پات پیچ خورده؟
تأییدوار سرم حرکت کرد.
- آقا وقت تنگه.
پریشون بازدمش رو بیرون فرستاد و به جای توجه به هشدار مرد، رو بهم گفت:
- می‌تونی راه بری؟
حینی که سعی می‌کردم به لحنم نهایت درموندگی رو تزریق کنم، گفتم:
- نمی‌تونم بیام ماکان. پام خیلی درد می‌کنه. تو برو!
آتیشی شد.
- تو رو به امون خدا ول کنم چه خاکی تو سرم بریزم؟ کجا برم؟ به چه امیدی برم؟
پناه خدا امن‌ترین جا بود. همین خرابه و ماهان نباید اینقدر ناقص‌العقل باشه که واسه محافظت از سوگلی شیخ عجم جون خودش رو به خطر بندازه! حرصی شدم و جنون‌آمیز داد زدم:
- برو لعنتی! بهت می‌گم نمی‌تونم بیام. می‌فهمی؟
باید بره، بایــد! دوباره صدای همون مرد قوی هیکل خار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
909
پسندها
11,716
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
سوم شخص
«آریا»
دستی به موهای نمدارش کشید تا قطرات ریز و درشت نشسته بر آن‌ کنار رود. حشمتی به سمتش آمد و آریا حضورش را حس کرد. به نشان احترام سر جنباند و لـ ـب گشود:
- عملیات با موفقیت انجام شد سرگرد. دستور چیه؟
با جدیتی آمیخته در کلامش گفت:
- شریفی رو گرفتین؟
به محض پایین افتادن سر حشمتی، اخم کمرنگ میان ابروان پر پشت و مردانه‌اش به گره کوری بدل گشت و سروان حشمتی را شرمسارتر کرد.
- متأسفم سرگرد، ولی فرار کردن.
نگاهش در غضب شعله کشید. صلابت در اعماق کلماتش هم نفوذ کرده بود.
- فرار شد حرف مؤمن؟! تأکید نکردم ماهان شریفی صحیح و سالم دستگیر بشه؟ این خراب شده تو محاصره نیروها نیست؟
و بی آن‌که در انتظار پاسخی از جانب او باشد، هفت تیرش را از کمر خارج کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
909
پسندها
11,716
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
«باران»
نمی‌دونستم کجام، ولی زمانی‌ که راننده به ماهان گفت:
- از کدوم مسیر به ایستگاه شهریار برسم.
متوجه شدم شیرازیم. سحر اصالتاً شیرازی بود و اسم ایستگاه قطار شهرشون رو بارها از زبونش شنیده بودم. نه حرف می‌زدم و نه اون چیزی می‌گفت. هر دو صامت بودیم تا که داوطلب شکستن سکوت بینمون شد.
- رسیدیم.
کسی از جاش تکون نخورد. نگاهم به رفت و آمد مردم بود که از پیاده‌روهای بلوار رد می‌شدن.
- شما خودتون رو برسونین منطقه و با ون‌ها هماهنگ باشین!
- چشم قربان!
- نازنین!
بالآخره افتخار دادم نگاهم رو‌ ببینه. مجسمه شد، پلکش پرید و خط ابروهاش به هم پیوند خورد.
- هنوز مچ پات درد می‌کنه؟
در رو باز کردم و از صندلی جدا شدم. زبونم بی‌حس شده بود و شک نداشتم اون چیزی که تو چشم‌هام دید اینقدر وحشتناک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
909
پسندها
11,716
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
جلوم نشست و ماتم شد. باید هم لال‌مونی می‌گرفت. چه اهمیتی داشت نقش بازی کردن؟ کارشون رو راحت کرده بودم. توصیه‌های ایمنی مهمان‌دار رو مخم بود. دعا می‌کرد سفرمون بی‌خطر باشه. باید مواظب خودم باشم تا کجا به سلامت برسم؟! صدای سوت قطار مثل ناقوس مرگ شیهه کشید. دریچه چشم‌هام بسته شد. پیدامون نکردن، نکردن. چقدر دیگه باید صبر می‌کردم و دم نمی‌زدم؟
- نازنین! چیزی می‌خوری؟
پلک‌هام به روی خورشیدی که برای وداع از آسمون ایران سرخ می‌شد و پایین می‌اومد، باز شد. شاید آخرین غروبی باشه که تو کشورم دیدم. بازدمش رو فوت کرد و دستی پشت موهاش کشید.
- نازنین، نگام کن!
ردی از اخم پیشونیم رو جمع کرد. لحنش شرمنده بود.
- من که ازت معذرت خواستم!
هه! از اون آدم‌هایی بود که کسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
909
پسندها
11,716
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
صدایی به گوش نرسید و هانیه بود که کنجکاوی امونش نمی‌داد و چرخش موتور جست‌وجوی ذهنم رو تندتر می‌کرد.
- کم دختر تور نکردی و دم حجله نکشتی، ولی به عین دیدم نازنینو ترگل ورگل کردی و همش نازشو می‌کشی. چرا؟
- چون قرار نیست دست هیچ فاسدی بهش برسه.
جفت ابروم پرید و به در زل زدم. دختر رو سر کار می‌ذاشت؟ از طرز صحبت هانیه معلوم بود شوخی گرفته.
- که تو چنگ خودت بمونه و بشه عزیز کرده‌ت!
سکوت عمیقی بین حرکت قطار روی ریل خط انداخت، هر ثانیه که پر می‌شد قسمتی از بدنم رو تکون خفیفی می‌داد و نفسم رو به تپش می‌انداخت که هانیه چوب خط‌ این سکوت خفه‌کننده رو پر کرد.
- منظورت چیه ماهان؟! از اول قرار...
- از اولشم قراری نبود.
آب پاکی رو دست هانیه و پازل‌های ناقص چیده شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
909
پسندها
11,716
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
- لعنت به این بغضی که تو گلوم سنگ کردم نشکنه! لعنت به من که جرئت نکردم از این گروه لعنتی که از انسانیت هیچ بویی نبردن، خارج بشم! عذاب وجدان آزارم می‌داد. مجبور بودم بیام. پول خوبی داشت، ولی جوانبش رو نسنجیده بودم. روحمم خبر نداشت کار اعضای این باند کثیف و ناجوان‌مردانه باشه.
هق‌هقش سوزن زد تو چشم‌هام و صداش رو برید. گوش‌هام چقدر قدرت برای شنیدنش داشت!
- از کجا می‌دونستم نون حلالو‌ از شیطان‌نماها لقمه می‌کنم تو دهن بچه‌م؟! اردشیر نذاشت از گروه بیرون بیام. می‌گفت دستشو پیش پلیسا رو می‌کنم. به جون دخترم قسم خوردم تو کَتش نرفت که نرفت. تهدید کرد هم مادرم و هم طنازمو‌ زنده می‌سوزونه جلوی چشمم! دست روی کسایی که تو این دنیای بی‌رحم برام موندن گذاشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
909
پسندها
11,716
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
صدای ظریفی که از مهار خشم و خوف لرزیده بود گفت:
- شما حق ندارین به ما توهین کنین. این حرفا چه ربطی به ما داره؟!
همه حرصم تو مشت‌هام گره شد. زنیکه بی‌شرم! چه وعده‌های فریبنده‌ای به این ساده‌لوح‌ها دادن که تا پای التماس کشوندن؟ قهقهه کریهش آتیشم زد. با فکی سفت و نگاهی تیز و بران بهش خیره بودم. پوزخند رذلی روی لـ ـب‌هاش جا خوش کرد.
- تن به اجبار که دادین باید پی همه چیو بمالین به تنتون! فعلاً خوش خوشانتونه. خوش باشین!
نگاه دخترها قبض و دندون‌هام روی هم کشیده شد. وای به حال آدم‌هایی که اشرف همه موجودات زنده بودن! فریفته موقعی بودن که خدا بعد از خلقتشون به خودش آفرین گفت؟! هیچ کدومشون تا حالا باهام دهن به دهن نشدن، احتمالاً ماهان براشون خط و نشون کشیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
909
پسندها
11,716
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
سوم شخص
«باران»
کف پاهایش داغ شده بود در این نخلستانی که ساعت‌هاست تمام نمی‌شد. دیگر کتانی‌ها پاهایش را در فضای تنگ و تاریک خود تحمل نمی‌کرد و اعتراضش را به پاشنه‌هایش رسانده بود. با حرکت ماه از بلندترین نقطه آسمان پی برد چیزی به سحرگاه نمانده. هرچه پیش می‌رفتند، شرجی هوا را بیشتر حس می‌کرد و این میزان گرما فراتر از حد تصورش بود. نظری به دخترها کرد که دم بر نمی‌آوردند. شاید وهم آسانی پس از سختی آن‌ها را این‌گونه مطیع و خاموش کرده بود، تنها او نفس‌هایش را می‌شمرد و ضربان قلبش مویه می‌‌خواند. سکوت برابر عاقبتی بدتر از جهنم بدنش را منقبض کرده بود.
هر گام نامطمئنش، خشکی هوا را پس می‌زد. انگار به مرز دوزخ نزدیک شده بود که خاک سرخ و گرمش همه جا را احاطه کرده و بوی تعفن جنبنده‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
909
پسندها
11,716
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
تحیر از رخسارش کوچ کرد و محزون شد. ناراحتی ماهان برای او آزادی نبود. سرانجام هر دو مسیر چشمه متفاوتی از تباهی داشت. هانیه دستش را به نیت دلجویی گرفت که عتابش کرد:
- دستت رو بکش!
دستش را آزاد کرد و گوشه‌ای نشست و سرش را به بدنه کشتی خواباند. دیگر نازنینی در کار نبود و افسوس که نه راه پس داشت و نه راه پیش... . خودش را عامل همه چیز می‌دید. با تصور نابودی ماهان پا در رکابی گذاشت که هیچ‌گاه گذری به کوچه پس‌‌ کوچه‌هایش نداشت و با این حال ادعا داشت آمادگی صددرصد دارد، اما نباید یأس می‌خواند. شاید دست تقدیر او را هدایت کرد تا بانی خیر باشد و رسالتی که مجابش می‌کرد کنار دخترها بماند. با عجز نالید:
«مامان، بابا! منو ببخشین! معلوم نیست کِی بر می‌گردم، ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا