- تاریخ ثبتنام
- 10/4/19
- ارسالیها
- 909
- پسندها
- 11,716
- امتیازها
- 29,073
- مدالها
- 15
سطح
19
- نویسنده موضوع
- #51
لبخند بی موقعی مهمون لـ ـبهام شد. زنگ پایان استراتژی مردک دغلباز زده شد. شلیک گلولهها سرسامآور شده بود، اما من نمیشنیدم. گرمای لذت بخشی به قلبم سرازیر شده بود. باید تا رسیدن پلیسها نگهش میداشتم، همینجا، قتلگاهش!
- بدو نازنین! باید بریم.
خوشیم زایل شد و بیحواس پرسیدم:
- کجا؟
ترسیده بود و سرعت عملش برای گریز بیشتر... . سراسیمه چمدونها رو به مرد سپرد و با اضطراب واضحی گفت:
- باید بریم نازنین!
به وضوح رنگش پریده بود. سردرگم، کف دستش رو روی صورتش گذاشت. میخواست فکرش رو کار بندازه واسه فرار و من واسه لِفت دادن.
- اردشیر کجاست؟
- آقا یه ربع پیش از عمارت رفت. فقط شما و پارسا خان تو عمارتین.
دندونهام چفت هم شد. اسارت ماهان برام کفایت میکرد،...
- بدو نازنین! باید بریم.
خوشیم زایل شد و بیحواس پرسیدم:
- کجا؟
ترسیده بود و سرعت عملش برای گریز بیشتر... . سراسیمه چمدونها رو به مرد سپرد و با اضطراب واضحی گفت:
- باید بریم نازنین!
به وضوح رنگش پریده بود. سردرگم، کف دستش رو روی صورتش گذاشت. میخواست فکرش رو کار بندازه واسه فرار و من واسه لِفت دادن.
- اردشیر کجاست؟
- آقا یه ربع پیش از عمارت رفت. فقط شما و پارسا خان تو عمارتین.
دندونهام چفت هم شد. اسارت ماهان برام کفایت میکرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش