• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zeynab227
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 777
  • بازدیدها 33,517
  • کاربران تگ شده هیچ

طرفدار کدوم شخصیت هستید؟

  • باران

  • آریا

  • رادوین

  • نگار


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #651
پس از خشک شدن دست‌هایش زیپ پشتی کیف را باز کرد و همراهش را بیرون آورد و بدون تردید با آریا تماس گرفت. پاسخی دریافت نشد. دو مرتبه تماس گرفت. چوب خط بوق‌ها تا بلند شدن صدای اپراتور پر شد. سه مرتبه تماس گرفت. فایده نداشت. گوشی را با حرص در دستش فشرد و روی آیکون پیام ضربه زد.
آریا بازی‌اش گرفته بود؟! پس از فرستادن آن کادوها و متنی که واضح بود ساعت‌ها برای تحریرش با غرور کلنجار رفته چه مفهومی داشت؟ ظرفیتش پر شده و به شدت از این عمل آریا شاکی بود. صفحه کیبورد که بالا آمد تایپ کرد:
«کجایی؟»
پیش از ارسال متن را پاک کرد و جایگزینش نوشت:
«تو آدمی نیستی که تو این شب رادوین رو تنها بذاری.»
به نظرش متن کامل نبود که پاکش کرد و از نو نوشت:
«تو آدمی نیستی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #652
موزیک بعدی که ریتم ملایمی داشت پخش شد و سحر دست رادوین را گرفت. یحتمل این هماهنگی هم شگفتانه سحر بوده، گرچه رادوین هم با توجه به پیانوی حاکم در سالن دست خالی نیامده بود. تعداد کثیری از مهمانان که دید کامل به استیج نداشتند جلوتر آمده و دو فیلم‌بردار زن تمام لحظه‌ها را ثبت می‌کردند.
صفحه روشن همراه در دستش چشمش را زد که نگاهش مردد پایین آمد. پیامی به او رسیده بود. پیش از خاموش شدن صفحه وقتی چشمش نام ژولیت عبوس را خواند، قلبش حیران شد و دست‌هایش لرزید. از میان جمعیت فاصله گرفت و پیامش را بدون معطلی باز کرد، اما با چیزی که روبه‌رو شد، برای چند ثانیه صدای قلب و هلهله اطراف به گوشش نرسید.
«روز عقدت که دعوتم نکردی. امروز هم که هیچی... . دیدم هنوز آهوی گریزپام تحویلم نمی‌گیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #653
چشم‌هایش تنها آمبولانسی را می‌دید که کادر درمانش با برانکارد آریای مجروحش را با احتیاط تا آن هدایت می‌کردند.
در آن بحبوحه صدای خراشیده سامان را شنید که از افراد تجمع کرده و مهمان‌های تازه از راه رسیده خواستار بود که تا پایان مراسم عقد به صاحبان مجلس چیزی نگویند. درهای آمبولانس که بسته شد، چیزی در دلش فرو ریخت. چیزی شبیه به توده درهمی که در معرض افکار مسمومش به جهش می‌تازید. نمی‌دانست آریایش را به نام بیمار اورژانسی سوار کرده بودند یا... انگشت‌هایش که دستگیره را لمس کرد تا خود را به آریایش برساند، سامان پشت فرمان نشست و همزمان با حرکت آمبولانس به راه افتاد.
گوش‌هایش یکی در میان تسلی دادن‌های سامان را می‌شنید و از طرفی دیگر در برابر فریاد و محاکمه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #654
باد سوزان از صحرای گلویش به چشم‌ها وزید و آن‌ها را همانند گلویش خشک کرد. مانند باد سَموم همان‌قدر مهلک و داغ تا حدی که چشم‌هایش دردناک شده بود و با این حال نمی‌توانست کاری کند. اختیار زمان از دستش رفته بود، اما احساس می‌کرد ساعت‌هاست که دارد با تصاویری که پشت پلک‌هایش ردیف می‌شود دست و پنجه نرم می‌کند. همه جا در ظلمت نامفهومی رفته بود و با وجودی که مغزش به درستی کار می‌کرد، اما قدرت تکان بدنش را نداشت و این ظلمت بی‌رحمانه او را با همان چشم‌های بسته و دست و پاهای از کار افتاده در غرقاب هولناکی می‌راند.
پلک‌هایش به هم چسبیده بود، اما جزئیاتی را که بر پرده ظلمت اکران می‌شد می‌دید. آریایش را می‌دید که با همان پوشش خاکی تنش و موهای ژولیده، دست به پهلوی خون‌آلودش گرفته و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #655
برای جان دادن به پاهایش باید از اوضاع کنونی آگاه می‌شد و نباید روزنه امیدش را نادیده می‌گرفت. بی شک جراحی پیش از سپیده‌دم تمام شده بود. با دیدن اتاق اورژانس احتمال داد که در یکی از طبقه‌های زیرین باشد، اما نا نداشت که تا همکف برود و از مسئول چک بپرسد، برای همان به سوپروایزر بخش اورژانس رجوع کرد. شاید از وضعیت بیمار وخیم دیشبشان آگاه بودند. زنی میانسال کنار میز در حال ورق زدن کاغذهای منگنه شده دستش بود. باران که به او رسید، سرش را بلند کرد و از پشت قاب عینک فلزی‌اش به رخ پریده او چشم دوخت.
- سلام. شما... .
کلمات در صدایش تحلیل رفت. آب دهانش را فرو داد و ناچاراً با همان حنجره زخم خورده‌اش شمرده‌تر گفت:
- شما اطلاع دارید عمل آقای مجد تموم شده؟
نگاه زن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #656
- یکی از همکارها می‌گفت این جوون همه‌ش بقیه رو تسلی می‌داد. تو جشن اتفاق افتاد؟
پلک‌هایش روی هم افتاد و لب زد:
- عروسی برادرم بود.
دختر پرستار شوکه شد و چشم به رادوین دوخت. می‌ترسید دوباره حال باران نامساعد شود که سکوت کرد و او را به داخل سالنی برد که تنها محل رفت و آمد کادر درمان بود. نمی‌دانست آن را اقبال خوش بنامد، اما از اینکه تا این لحظه کسی او را ندید، راضی بود؛ زیرا پاسخ آبرومندانه‌ای برای سؤال‌ آن‌ها نداشت.
دختر پرستار با کمک یکی از مسئولین مرد بخش‌، باران را تا اتاق مد نظر او راهنمایی کرد. به محض آنکه مرد پشت شیشه مستطیلی یکی از اتاق‌ها ایستاد، باران قدم‌هایش را بلند برداشت و رو به شیشه چرخید. تا نگاهش به ژولیت مجروحش گره خورد، گلویش متورم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #657
از قضا یک کار از او بر می‌آمد. نوبت او بود تا آجرهای افتاده را جمع کند و دیواری از نو بسازد، آنقدر محکم که به هیچ یک از عزیزانش ضربه نزند. دیگر نوبت او بود که رخ در رخ دشمن مجهولش شود. نگاه مغضوبش تا چهره آریا رفت و نجوا کرد:
- دیگه نوبت منه. کار ناتمومت رو من تموم می‌کنم آریا. انتقامت رو می‌گیرم. تو فقط خوب باش! به خدا می‌سپارمت. نمی‌دونم آخرش چی می‌شه. شاید هیچ وقت برنگردم، ولی قبلش خیلی دلم می‌خواد که بگم...
صدایش در تنگنای حنجره بسته شد و نگاه طوفان‌گرش لبالب پر از اشک... جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت و صدایش را از حنجره‌اش خارج کرد و زمزمه‌وار گفت:
- دوستت دارم.
دستش را به سختی از شیشه برداشت. همراهش را به جیب برد و حینی که کیف دستی‌اش را در دستانش می‌فشرد، به پاشنه چرخید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #658
نگاه رادوین پر بار بود و نگاه باران خشمگین... درحالی که فریاد شرمساری و طلب بخشش تارهای صوتی‌اش را می‌لرزاند، اما به گوش برادر نمی‌رسید. برای نجات جان عزیزانش چاره‌ای نداشت؛ مانند اکنون که زیاده‌روی کرده بود. به طرف پارکینگ رفت. لکسوس گل زده رادوین در گوشه‌ای از پارکینگ به او دهن کجی می‌کرد.
به یاد مظلومیت برادرش و چشم‌های پر خنده‌ دیشبش که اکنون پر بار شده بود، دندان به هم سایید. سوگند خورد که تا تقاص این مصیبت را از بانی‌اش نگیرد‌ هیچ‌کس رنگ او را نمی‌بیند. پشت فرمان قرار گرفت و استارت زد و با بیشترین سرعت تا عمارت مجدها راند. به مقصد که رسید تک بوقی زد. در که باز شد، پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین را نزدیک به ساختمان هدایت کرد، سپس پیاده شد و از پله‌های منتهی به خانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #659
دیری نپایید ضامن در کشیده شد و در روی لولا چرخید، تا حدی که فقط او داخل شود. باران کیفش را سفت نگه داشت، کاملاً هوشیار قدم پیش نهاد، از آستانه در گذشت و به محض داخل شدن در دم به پشت سرش چرخید. مرد بلند بالا و درشت هیکل با موهای تراشیده که ریش مشکی‌اش لبخندش را پنهان کرده بود، شلوار ارتشی به تن داشت و تیشرت آستین کوتاه مشکی‌اش جذب عضله‌های بازوهایش بود. نگاهش در آخر روی زنجیر دست مرد و قلاده دور گردن سگ سراب رسید که زبانش از دهان بیرون آمده و مانند دشمن خونی‌اش به او نگاه می‌کرد. پوزخند مرد باعث شد نگاهش را بالا ببرد.
- پس اون جوجه‌ای که گرد و خاکش مثل ببره تویی!
چشم‌های آبی‌اش قامت باران را برانداز کرد و در برابر طوفان خفته در چشمان او خندید. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #660
چشم‌گیر ترین قسمت خانه یگانه لوستر عظیم و چند شاخه‌ای بود که از سقف بلند خانه آویزان و تا طبقه پایین رسیده بود. از آنجایی که هیچ وسیله‌ای نبود، می‌توانست حدس بزند که در خانه معمولی پا نگذاشته. طبقه همکف هم دست کمی از بالا نداشت و در سمت راست و چپش درهای چوبی اختصاص یافته بود. همه چیز کاملاً کلاسیک و یکنواخت... . همین که به طبقه پایین رسیدند، مرد مقابلش قد کشید، دستش را جلو برد و آمرانه گفت:
- کیف...
باران چانه کشید.
- تو دیگه اینجا کاری نداری.
- کیف...
- بکش کنار!
مرد از کوره در رفت و صدایش بلند شد.
- حرف مفت نزن! بده من اون کیف رو!
باران از او رو گرداند که مرد حرص‌زنان لپ‌هایش را باد کرد و صدایش بلند شد.
- با چه خل و چلی در افتادم‌ها! گفتم اون کیف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا