روی سایت دلنوشته‌ی بی‌قرار | نازگل مرادی کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/3/18
ارسالی‌ها
276
پسندها
2,659
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خدا
نام دلنوشته: بی قرار
نام نویسنده: نازگل مرادی


692524_21bc7544d31b141d4cc017e5048b60ec.png

ویراستار: s-a-h-a-r, b-i-n-a
مقدمه:
بی‌قرارتر از همیشه، بی‌صدا و صامت
در کنار پنجره ایستاده‌ام.
بهار و تابستان و پاییز و زمستان
و حتی اولین برف هم آمد... .

اما تو هنوز نه!
بی‌قرارم!
حالم دگرگون است و هیچ چیز جز بازگشت تو، روح مرا آرام نمی‌کند
برگرد!
من عجیب تشنه و طالب آرامشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/3/18
ارسالی‌ها
276
پسندها
2,659
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
***
نازش را بکش!
اصلاً خیلی وقت‌ها همین بدقلقی‌ها، ترش بودن‌ها، کم‌محلی‌ها، عصبی صبحت کردن‌ها، یعنی یک‌‌جا باید بگویی من هستم!
اصلاً تو قهر کن، ناز کن، عصبی شو... .
من برای تمامشان فدا می‌شوم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/3/18
ارسالی‌ها
276
پسندها
2,659
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
قرار نیست همه متوجه شوند من حالم بد است!
قرار نیست وقتی دارم از غم منفجر می‌شوم، متوجه شی که چیزی شده!
حتی قرار نیست وقتی تا دو ثانیه قبل داشتم زار می‌زدم و تو الان داری با من حرف می‌زنی، از چند ثانیه قبل باخبر شوی!
قرار است تو فکر کنی همه‌چیز خوب‌ست!
من اصلاً نشکستم.
تا حالا اشکی نریختم. بی‌خیال‌ترین موجود روی زمینم. همیشه دارم می‌خندم؛ از کسی ناراحت نمی‌شوم. چیزی برایم مهم نیست!
قرار نیست هیچ‌وقت کسی ببیند چه‌طور و چندبار شکستم و دم نزدم... .
قرار نیست کسی متوجه حال دگرگونم و چشمان خسته‌ام بشود!
من همیشه راهی برای فرار گذاشتم و تو هیچ‌وقت نمی‌توانی متوجه شی که چه بر من می‌گذرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/3/18
ارسالی‌ها
276
پسندها
2,659
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
یک‌سری دوست داشتن‌ها را باید تا همیشه در خود ساکت کنی!
باید همیشه قورتشان دهی!
باید ساکتش کنی.
باید بعضی کلمات را قورت دهی؛ مثل همان قربان‌صدقه رفتن‌های بعد از دیدن عکسش!
خیلی حس‌ها را باید سرکوب کنی؛ مثل حس کشیدن دست‌هایت بر روی گونه‌ها و ته‌ریشش!
گاهی برای همیشه باید سرکوب شوی تا همین داشتن‌های یکی در میان را هم از دست ندهی... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/3/18
ارسالی‌ها
276
پسندها
2,659
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
دلتنگ روزهایی هستم که بودی و بودم. عاشقانه بودیم... !
خاطرات هر لحظه شیره‌ی جانم را می‌کشد! صدای خنده‌هایت را ضبط صوت، هر روز پخش می‌کند و من اشک می‌ریزم.
تصویر چشمان نافذت روی تابلوی نقاشی به من زل می‌زند و من به که بگویم که هنوز بی‌تاب است دل شکسته‌ام؟!
تک‌تک یاخته‌های بدنم معتاد شال‌گردنی است که بوی تو را می‌دهد... .
من فقیرم!
من را فقیر کردی. تمام دارایی‌ام دستان تو بود و تو آن را از من گرفتی!
چرا نمی‌توانم فراموش کنم تو را؟
دل بکنم از تو و تمام چیزهایی که به یادگار گذاشتی... .
چرا نمی‌توانم از یاد ببرم کسی را که با تمام بی‌رحمی من و عاشقانه‌هایم را رها کرد به حال خودمان؟
شاید من هنوز هم منتظر بازگشتن کسی باشم که مرا مچاله کرد و دور انداخت؛ اما یک روز می‌آیی و من دیگر تو را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/3/18
ارسالی‌ها
276
پسندها
2,659
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
تو را به خدا بس کنید این دروغ‌های مصلحتی‌تان را!
آدم را وادار می‌کند باور کند بودن‌هایتان را؛
باور کند بودن‌ها و حرف‌هایی که دروغی مصلحتی بیش نبوده... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/3/18
ارسالی‌ها
276
پسندها
2,659
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
عشق در بهترین حالت،
میتواند بدترین قاتل باشد... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/3/18
ارسالی‌ها
276
پسندها
2,659
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
هم‌چون دیوانه‌ای ساعت‌ها به یک نقطه خیره می‌شد.
گاهی بلند می‌خندید.
گاهی با خودش حرف می‌زد.
گاهی انگار چیزی او را به وجد می‌آورد؛ چشمانش برق می‌زد!
یک‌هو سرگردان می‌شد. برق چشمانش خاموش می‌شد. بلندبلند فریاد می‌زد.
از جا بلند می‌شد و اشیا را به این‌طرف و آن‌طرف پرتاب می‌کرد و در آخر آن‌قدر اشک می‌ریخت که به هق‌هق می‌افتاد... .
آرام گوشه‌ای می‌نشست و زانوهایش را بغل می‌کرد.
آن وقت‌ها اهالی تیمارستان می‌گفتند به او کاری نداشته باش! دیوانه است!
من هم گمان می‌کردم... .
تا این‌که سال‌ها بعد،
عاشق شدم
و بعد از رفتنش،
حال آن مجنون را درک کردم!
دیوانه نبود، بی‌قرار بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/3/18
ارسالی‌ها
276
پسندها
2,659
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
هی تو!
من می‌خواهم بعض نکنم؛ اما تو چه؟ تو هم می‌توانی بغض نکنی؟
همیشه در چشمانت گله را می‌بینم... .
از چه کسی گله می‌کنی؟ آن‌ها که تو را نمی‌بینند!
تا حالا چند بار شده بگویند کنارت هستند؛ محکم و بدون خواهش؟
تا حالا شده دست‌هایت بگیرند و بگویند که هستند و نباید این‌طور خودت را نابود کنی؟
تا حالا شده سرت را بگذاری روی شانه‌هایشان و بی‌مهابا اشک بریزی؟!
تو فقط در تنهایی‌هات برای خودت اشک ریختی.
بس نیست؟!
این‌همه گله و شکایت از آدم‌هایی که حتی نمی‌دانند وقتی به‌ آن‌ها لبخند می‌زنی چه جنگ و آشوبی درونت است!
اصلاً تو را درک می‌کنند؟
می‌دانند وقتی می‌گویی مهم نیست یعنی دلت چه می‌خواهد؟
اصلاً تا حالا پیشت بوده‌اند؟
وقتی خودت هم اعتراف می‌کنی تنهایی آن‌ها فقط می‌گویند این‌طور بهترست باز هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

* نازگـل بانــو *

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/3/18
ارسالی‌ها
276
پسندها
2,659
امتیازها
14,773
مدال‌ها
13
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
یاد تو که می‌افتم،
دلم می‌گیرد!
بهار است؛ اما
جایی میان پاییز، گیر می‌کنم.
جایی میان خاطرات‌مان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا