داستان کوتاه داستان شازده کوچولو

  • نویسنده موضوع Friba~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 23
  • بازدیدها 1,101
  • کاربران تگ شده هیچ

Friba~

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
4/9/18
ارسالی‌ها
2,781
پسندها
42,481
امتیازها
66,873
مدال‌ها
26
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
قسمت اول

روزگارم تو تنهایی می‌گذشت بی این که راستی راستی یکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تا اینکه زد و شش سال پیش وسط کویر آفریقا حادثه‌ای برایم اتفاق افتاد؛ یک چیز هواپیمایم شکسته بود و چون نه تعمیرکاری همراهم بود نه مسافری یکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمیر مشکلی برآیم. مساله‌ی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف می‌داد.
شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسه‌ها به روز آوردم پرت افتاده‌تر از هر کشتی شکسته‌ای که وسط اقیانوس به تخته پاره‌ای چسبیده باشد. پس لابد می‌توانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کله‌ی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت: «بی زحمت یک برّه برام بکش!» از خواب پریدم. – ها؟
– یک برّه برام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Friba~

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
4/9/18
ارسالی‌ها
2,781
پسندها
42,481
امتیازها
66,873
مدال‌ها
26
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
قسمت دوم
خیلی طول کشید تا توانستم بفهمم از کجا آمده. امیر کوچولو که مدام مرا سوال پیچ می‌کرد خودش انگار هیچ وقت سوال‌های مرا نمی‌شنید. فقط چیزهایی که جسته گریخته از دهنش می‌پرید کم کم همه چیز را به من آشکار کرد. مثلا اول بار که هواپیمای مرا دید ازم پرسید:
– این چیز چیه؟
– این «چیز» نیست: این پرواز می‌کند. هواپیماست. هواپیمای من است.
و از این که به‌اش می‌فهماندم من کسی‌ام که پرواز می‌کنم به خود می‌بالیدم.
حیرت زده گفت: – چی؟ تو از آسمان افتاده‌ای؟
با فروتنی گفتم: – آره.
گفت: – اوه، این دیگر خیلی عجیب است!
و چنان قهقهه‌ی ملوسی سر داد که مرا حسابی از جا در برد. راستش من دلم می‌خواهد دیگران گرفتاری‌هایم را جدی بگیرند.
خنده‌هایش را که کرد گفت: – خب، پس تو هم از آسمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Friba~

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
4/9/18
ارسالی‌ها
2,781
پسندها
42,481
امتیازها
66,873
مدال‌ها
26
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
قسمت سوم

به این ترتیب از یک موضوع خیلی مهم دیگر هم سر در آوردم: این که سیاره‌ی او کمی از یک خانه‌ی معمولی بزرگ‌تر بود. این نکته آن‌قدرها به حیرتم نینداخت. می‌دانستم گذشته از سیاره‌های بزرگی مثل زمین و کیوان و تیر و ناهید که هرکدام برای خودشان اسمی دارند، صدها سیاره‌ی دیگر هم هست که بعضی‌شان از بس کوچکند با دوربین نجومی هم به هزار زحمت دیده می‌شوند و هرگاه اخترشناسی یکی‌شان را کشف کند به جای اسم شماره‌ای به‌اش می‌دهد. مثلا اسمش را می‌گذارد «اخترک ۳۲۵۱». دلایل قاطعی دارم که ثابت می‌کند امیر کوچولو از اخترک ب۶۱۲ آمده‌بود.

این اخترک را فقط یک بار به سال ۱۹۰۹ یک اخترشناس ترک توانسته بود ببیند که در یک کنگره‌ی بین‌المللی نجوم هم با کشفش هیاهوی زیادی به راه انداخت اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Friba~

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
4/9/18
ارسالی‌ها
2,781
پسندها
42,481
امتیازها
66,873
مدال‌ها
26
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
قسمت چهارم
هر روزی که می‌گذشت از اخترک و از فکرِ عزیمت و از سفر و این حرف‌ها چیزهای تازه‌ای دست‌گیرم می‌شد که همه‌اش معلولِ بازتاب‌هایِ اتفاقی بود. و از همین راه بود که روز سوم از ماجرایِ تلخِ بائوباب ها سردرآوردم.

این بار هم بَرّه باعثش شد، چون امیر کوچولو که انگار سخت دودل مانده‌بود ناگهان ازم پرسید:
-بَرّه‌ها بته‌ها را هم می‌خورند دیگر، مگر نه؟
-آره. همین جور است.
-آخ! چه خوشحال شدم!

نتوانستم بفهمم این موضوع که بَرّه‌ها بوته‌ها را هم می‌خورند اهمیتش کجاست اما امیر کوچولو درآمد که:
-پس لابد بائوباب‌ها را هم می‌خورند دیگر؟

من برایش توضیح دادم که بائوباب بُتّه نیست. درخت است و از ساختمان یک معبد هم گنده‌تر، و اگر یک گَلّه فیل هم با خودش ببرد حتا یک درخت بائوباب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • #5
قسمت پنجم

آخ، امیر کوچولو! این جوری بود که من کَم کَمَک از زندگیِ محدود و دل‌گیر تو سر درآوردم. تا مدت‌ها تنها سرگرمیِ تو تماشای زیباییِ غروب آفتاب بوده. به این نکته‌ی تازه صبح روز چهارم بود که پی بردم؛ یعنی وقتی که به من گفتی:
غروب آفتاب را خیلی دوست دارم. برویم فرورفتن آفتاب را تماشا کنیم
هوم، حالاها باید صبر کنی
واسه چی صبر کنم؟
صبر کنی که آفتاب غروب کند.
اول سخت حیرت کردی بعد از خودت خنده‌ات گرفت و برگشتی به من گفتی:
–...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • #6
قسمت ششم

روز پنجم باز سرِ گوسفند از یک راز دیگر زندگی امیر کوچولو سر در آوردم. مثل چیزی که مدت‌ها تو دلش به‌اش فکر کرده باشد یک‌هو بی مقدمه از من پرسید:
گوسفندی که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم می‌خورد؟
گوسفند هرچه گیرش بیاید می‌خورد.
حتا گل‌هایی را هم که خار دارند؟
آره، حتا گل‌هایی را هم که خار دارند.
پس خارها فایده‌شان چیست؟
من چه می‌دانستم؟ یکی از آن: سخت گرفتار باز کردن یک مهره‌ی سفتِ موتور بودم. از این که یواش یواش بو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • #7
قسمت هفتم

راه شناختن آن گل را خیلی زود پیدا کردم:
تو اخترکِ شهریار کوچولو همیشه یک مشت گل‌های خیلی ساده در می‌آمده. گل‌هایی با یک ردیف گلبرگ که جای چندانی نمی‌گرفته، دست و پاگیرِ کسی نمی‌شده. صبحی سر و کله‌شان میان علف‌ها پیدا می‌شده شب از میان می‌رفته‌اند.
اما این یکی یک روز از دانه‌ای جوانه زده بود که خدا می‌دانست از کجا آمده رود و امیر کوچولو با جان و دل از این شاخکِ نازکی که به هیچ کدام از شاخک‌های دیگر نمی‌رفت مواظبت کرده‌بود. بعید نبود که این هم نوعِ تازه‌ای از بائوباب باشد اما بته خیلی زود از رشد بازماند و دست‌به‌کارِ آوردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • #8
قسمت هشتم


گمان کنم شهریار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرنده‌های وحشی استفاده کرد.
صبح روز حرکت، اخترکش را آن جور که باید مرتب کرد، آتش‌فشان‌های فعالش را با دقت پاک و دوده‌گیری کرد؛
دو تا آتش‌فشان فعال داشت که برای گرم کردن ناشتایی خیلی مناسب بود. یک آتش‌فشان خاموش هم داشت. منتها به قول خودش «آدم کف دستش را که بو نکرده!» این بود که آتش‌فشان خاموش را هم پاک کرد. آتش‌فشان که پاک باشد مرتب و یک هوا می‌سوزد و یک‌هو گُر نمی‌زند. آتش‌فشان هم عین‌هو بخاری یک‌هو اَلُو می‌زند. البته ما رو سیاره‌مان زمین کوچک‌تر از آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • #9
قسمت نهم

خودش را در منطقه‌ی اخترک‌های ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۸، ۳۲۹ و ۳۳۰ دید. این بود که هم برای سرگرمی و هم برای چیزیادگرفتن بنا کرد یکی‌یکی‌شان را سیاحت کردن.
اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگی بسیار ساده و در عین حال پرشکوه نشسته بود و همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد داد زد:
خب، این هم رعیت!

شهریار کوچولو از خودش پرسید: – او که تا حالا هیچ وقت مرا ندیده چه جوری می‌تواند بشناسدم؟
دیگر اینش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • #10
قسمت دهم

اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
خود پسند چشمش که به شهریار کوچولو افتاد از همان دور داد زد: – به‌به! این هم یک ستایشگر که دارد می‌آید مرا ببیند!
آخر برای خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایش‌گرند.
شهریار کوچولو گفت: – سلام! چه کلاه عجیب غریبی سرتان گذاشته‌اید!
خود پسند جواب داد: – مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهله‌ی ستایشگرهایم بلند می‌شود. گیرم متاسفانه تنابنده‌ای گذارش به این طرف‌ها نمی‌افتد....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا