روی سایت دلنوشته تقویم بی بهار|رویای محال کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 33
  • بازدیدها 1,630
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,169
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام دلنوشته: تقویم بی بهار
نام نویسنده: رویای محال
تگ: منتخب
ویراستار: I'M_NEGIN
مقدمه
تقویم من بدون تو شاهد هیچ بهاری نیست.
از وقتی از شهر بهاری من کوچ کردی و رفتی،
تمام درخت های قلب یخ زده‌ام؛ زرد و خزان شدند و سیل باران پاییزی، کل قلبم را فرا گرفت.
بدون تو این بهار که سهل است؛
تمام بهار های تقویم عمرم، هیچ وقت سبز نخواهند شد!



620559_628d7d4788d8bd5fbb9b0d329da82916.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
22/7/18
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
13,932
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
سطح
19
 
  • #2
134551


" به نام ایزد منان "

هر انچه از دل برآید، خوش آید!

کاربر گرامی نهایت قدردانی را داریم که نوشته های زیبایتان را در انجمن یک رمان به اشتراک می گذارید!
خواهشمندیم پیش از پست گذاری و شروع دلنوشته ی خود، قوانین زیر را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته ی کاربران"

پس از گذشت حداقل 30 پست از دلنوشته تان، می توانید در تاپیک زیر درخواست تگ بدهید.
"درخواست تگ دلنوشته"...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hani.Nt

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,169
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
***

مرگبار است...
رفتن کسی را به چشم دیدن و دم نزدن!
فاجعه است...
دادنش به دیگری و نبودنش در زندگی و روزمرگی‌هایت!
مرگ است...
دیگر حتی صدایش را نشنوی؛ نفس‌هایش را حس نکنی؛ دست‌هایش را لمس نکنی!
تمام این‌ها برای ادمی مثل من چیزی جز مرگ را رقم نمی‌زند.
می‌بینی مرگ چه قدر راحت می‌تواند رخ بدهد؟!
مرگی که در بیداری آدم را اسیر خودش می‌کند!
مرگ زنده!
یک مرگ از جنس زندگی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,169
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
***

ساعت از نصف شب هم گذشته است.
خواب به چشم‌های کوفتی‌ام نمی‌اید.
انگار سال‌هاست خوابیده‌ام و الان که بیدار شده‌ام، هیچ میلی به خوابیدن ندارم.
نمی‌دانم این بی‌خوابی‌ها از کی مهمان چشم‌های مزخرفم شدند!
نمی‌دانم چه زمانی چشم‌هایم وقت کردند که حقیقت را ببینند و دیگر روی هم بند نشوند!
شاید حقیقت ها را دیدن آن‌قدر تلخ بوده که چشم‌هایم را زدند!
شاید تلخی حقیقت خواب چشم‌‌هایم را سوزاندند و خواب را از چشم‌هایم فراری دادند.
بالاخره کم چیزی نیست!
تو را با دیگری دیدن؛ کم حقیقت تلخی نیست!
من مطمئنم چشم که سهل است!
این حقیقت جانم را هم می‌سوزاند!
همان‌قدر بی‌رحمانه!
همان‌قدر ظالمانه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,169
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
***

باران می‌بارد.
پاییز بالاخره از راه رسیده و سایه سردش را روی این شهر انداخته است.
هرچند قلب من هنوز که هنوز است پاییز مانده و تغییری نکرده است!
باران بی‌وقفه می‌بارد.
بوی باران و بوی قهوه و بوی پاییز، خبر از حادثه‌ای تلخ را می‌دهند.
حادثه‌ای که بعد رفتنت اتفاق افتاد.
حادثه‌ای که شک ندارم بعد از شنیدنش، باورت هم نمی‌شود!
من از وقتی که تو رفتی...
یعنی از پاییز همان سالی که تو عزمت را جزم کردی برای رفتن، کلا یک آدم دیگر شدم!
و این حادثه؛ یک کشته و یک زخمی بر جای گذاشت!
کشته‌اش من شدم و زخمی‌اش قلب بیچاره‌ام که برای داشتنت از همه چیز و همه کس گذشت!
پس حالا دیدی حادثه‌ی تلخ بعد رفتنت را؟!
اصلا چرا دارم این‌ها را به تو نفهم می‌گویم!
شاید چون پاییز بود و اولین بارانش یادم افتاد که تعریف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,169
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
***

بهار هیچ وقت قرار نیست از راه برسد.
حتی با تحویل شدن سال جدید بهاری قرار نیست مهمان دل پاییزی من بشود.
پاییز سنگین این دل من، هیچ وقت به بهار تبدیل نخواهد شد!
نه با عوض شدن تقویم؛ نه با عوض شدن سال؛ نه با عوض شدن ماه.
قلب زرد و خزان دیده من، دیگر بهار را نمی‌پذیرد چون برایش یک شوخی بیش نیست.
هه!
چه کسی می‌داند چرا دیگر دل من هیچ بهاری را نمی‌خواهد؟
اصلا چه کسی راز مه‌الود و باران دیده این قلبم را می‌داند؟
اصلا از کجا می‌خواهد بفهمد که پشت این صورت خندان، چه غمی زندانیست؟
شاید هم من اشتباه فکر می‌کنم!
شاید فقط تو می‌دانی که پشت هر لبخند خزان دیده من، چه بارانی پنهان شده است!
شاید بهار من تو بودی که هیچ‌گاه، دیگر به قلب سرد و رنگ باخته من قدم نگذاشتی و بهار را به من هدیه ندادی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,169
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
***

راستش الان دلم می‌خواهد کمی از تو برای مخاطب‌هایم بگویم.
اصلا می‌خواهم عکس چشم‌های تو را به تصویر بکشم.
نمی‌دانم کار درستی است یا نه ولی می‌خواهم برایشان از رنگشان بگویم.
آخر چشم‌های آبی رنگت من را تا اوج رهایی و آزادی می‌برد.
می‌خواهم فقط از چشم‌هایت بگویم.
بگویم با این که رنگشان آبی بود ولی برای من حکم بهار را داشت.
بگویم با این که رنگ آبی آسمانی بود ولی طراوت و سرسبزی را به زندگی رنگ باخته‌ی من بخشید!
چشم‌هایت بهار من شدند و درخت‌های سرد و خشک قلبم با چشم‌هایت سبز شدند و بزرگ شدند و رنگ بهار را گرفتند.
راستش، تو آن‌قدر ها هم بد نبودی!
فقط کمی زیر قولت زدی.
فقط کمی من را ندیدی.
فقط کمی سرد شدی!
نامهربان شدی.
دل کندی.
خ**یا*نت کردی.
من را نخواستی.
از چشم‌هایت افتادم!
راستش تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,169
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
***

چشم‌هایم را بسته‌ام.
ساعت از یک شب گذشته است.
صدای جیرجیرک و سگ‌ها گوشم را دیوانه‌وار می‌نوازند.
راستش هوا خنک شده و شهریور کم کم دارد رنگ پاییز را به خودش می‌گیرد.
راستش بوی تورا دارم حس می‌کنم.
نه این که پاییز بوی تو باشد ها! نه!
پاییز بوی رفتن تو را دارد.
رفتنی که ناجوانمردانه، رویاهایم را از من گرفت.
رفتنی که اصلا هم اتفاقی نبود.
اصلا نکند سر همین رفتن تو بود که شاعر گفت:
"پاییز یعنی یک غم دیگر؛ یعنی یک سال مبهم دیگر؛ من از همان پاییز که تو رفتی، کلا شدم یک آدم دیگر!"
اصلا شاید همین رفتن تو بود که عشق به امدن پاییز را از وجود بی‌حس من گرفت.
پس رفتنت ان قدر ها هم آسان نبوده نامهربان!
رفتنت همه چیز را عوض کرده.
حتی شعر‌های تمام شاعرهای این شهر را!
شاید چون آن‌ها حال پریشان من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,169
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
***

می‌گفت بدون تو محال است لحظه‌ای دوام بیاورم. من تا ابد و یک روز باتو می‌مانم!
هه...
یادم رفت موقع خداحافظی‌اش، بگویم که چه زود ابد و یک روزت عفو خورد!
چه ساده جا زدی و حکم قصاص را برایم صادر کردی!
راستش را بخواهی خودم از قصد سکوت کردم و نظاره کردم.
خیلی شوکه شده بودم!
کسی که تا همین دیروز برایم از عشق می‌گفت؛ امروز داشت سراسیمه حکمش را صادر می‌کرد و می‌رفت.
کاش می‌دانست با این رفتنش، دل که سهل است! تمام من، همراه او به باد سرد و خشک پاییز می‌رود!
اخر، تمام من برای او بود.
تمامم را به همراهش خواهد برد با همین رفتن همیشگی‌اش!
لعنت به فاصله‌ها و حرف‌های دروغ.
لعنت به تمام قول ها.
تمام عشق‌ها و...
تمام آدم‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,169
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
***

دوستم داشتی اگر...
صدای قلب شکسته‌ام را می‌شنیدی!
صدای قلبی که صادقانه عشقش را به چشم‌های دریایی‌ات اعتراف کرد ولی تو هر بار پسش زدی...
هه...
جالب بود.
همیشه مقصر دل من می‌شد و همیشه تو خودت را پاک‌ترین ادم داستانمان می‌کردی.
البته از حق نگذریم تو خیلی پاک بودی چون همیشه آدم بد قصه، من بودم!
وقتی یک طرف داستان، آدم بدی باشد، قطعا طرف دیگر داستان، ادم پاکی هست که مدام سرزنش می‌شود؛ تحقیر می‌شود؛ کوچک می‌شود و در آخر زیر پاها له می‌شود!
ولی نمی‌دانم تو که ادم پاکی بودی، چرا من له شدم؟!
مگر تو نمی‌گفتی تو ادم بدی هستی؟!
نمی‌دانم اگر من بد بودم، چرا تمام این ها را من تجربه کردم.
سرزنش شدم. تحقیر شدم. کوچک شدم! له شدم و در اخر...
این من بودم باختم به همه چیز!
هه!
بی خیال همه چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا