• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان طالع خونین | کارگروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *Soheyla*
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 72
  • بازدیدها 3,353
  • کاربران تگ شده هیچ

*Soheyla*

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
1,118
پسندها
28,512
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
طالع خونین
نام نویسنده:
سهیلا زاهدی، نگین برزن
ژانر رمان:
#جنایی #معمایی #درام #عاشقانه
کد رمان: 2335
ناظر:
MAEIN MAEIN


تگ: رتبه سوم جنایی

به نام خدای رنگین کمان


طالع خونین.jpg
خلاصه:
ارشیا مرد خود ساخته‌ای که به خاطر مرگ عزیزی با گذشت ده سال هنوز هم داغ‌دار است. برای اینکه آتش انتقامش فروکش کند وارد زندگی و دنیای پاک آیدایی می‌شود که همانند کبوتر در قفسی گرفتار است... اما نه تنها سیاهی انتقام ارشیا دخترک را آلوده نمی‌کند، بلکه با ورودش به زندگیش گره‌هایی از گذشته‌اش باز می‌شود که او را برای گرفتن انتقام مسمم‌تر می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

بهار قربانی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/4/17
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
12,826
امتیازها
34,373
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
19
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

*Soheyla*

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
1,118
پسندها
28,512
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
گم شده‌ام میانِ شلوغیِ آدم‌ها...
حوالیِ ظلمتِ هراس انگیز و مبهمی؛ که مرا در بی‌نهایتِ خویش، می‌فشارد .
و من، ‌چه کودکانه بغض می‌کنم، و من، چه کودکانه می‌ترسم ...
مرا به آغوشِ خودت برگردان.
بدونِ تو هر کجا بروم، گم می‌شوم، تو "باید" باشی، تو باید پناهِ من باشی!
بیا که از نگاهِ مشکوکِ عابرانِ شهر می‌ترسم.
خسته‌ام.
تمامِ روحم از نبودنت، درد می‌کند!
دارم با چشمانی خیس، دنبالِ آغوشِ تو می‌گردم، مرا به خودت برگردان!
بگذار فقط سهمِ خودت باشم.
بگذار میانِ حصارِ امنِ بازوانت بمانم و؛
مقصدِ نهاییِ آرزوهایم "تو" باشی...

"نرگس صرافیان طوفان"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
1,118
پسندها
28,512
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
دستانش از کشیده شدن روی آسفالتِ زبر خیابان، خون‌آلود و کثیف شده بود. زانوهایش ذوق‌ذوق می‌کرد و پارچه‌ی سفید شلوارش، سیاه شده بود. قلبش در دهانش می‌تپید و با رنگی که به سفیدیِ شال دور گردنش می‌زد، سرش را بالا گرفت و بزاق دهانش را بلعید. هنوز نیز گرمای آن دستی که پشت کمرش گذاشته و به جلو پرتابش کرد را حس می‌کرد و همان دست باری‌دیگر روی بازویش نشست و صدایِ مردانه‌ی او بود که به خودش آمد.
- خانوم... حالتون خوبه؟
سرش را بالا آورد و مردمک‌های لرزانش روی آن جنگل‌ِ سرد نشست. گردن کشید و نفسش را به سختی بیرون فرستاد. از شوک اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاده بود بیرون نیامده بود که دیدگانِ مشکی‌اش روی همان ماشین سیاه رنگ نشست که این‌بار شیشه‌‌های دودی‌اش پایین بود و مَردی با عینک سیاه سرش را همراه با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
1,118
پسندها
28,512
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
زن‌ها با ترس و مردها با حیرت به همهمه‌ای که راه افتاده بود می‌نگریستند و صدای ماشین‌های گروه در خیابان پیچید.
خودش را جمع‌وجور کرد نزدیکش رفت؛ تحلیل رفته زمزمه کرد:
- تیر خوردی... گفتم مراقب باش!
سرش را بالا آورد. زمردهای بادیگارد همچنان سرد بود و موهای خرمایی‌اش از حالت قبل بیرون آمده بود، تنها سرش را تکان داد.
- وظیفه‌م بود خانوم، مشکلی نیست.
دندان روی همدیگر فشرد و سرش را تکان داد. مشخص بود که برایش مهم نبود، اما او هنوز نیز روح در تنش بود و قلبی داشت که بتپد.
سر زانوهایش می‌سوخت و گزگز می‌کرد، اما به سختی روی زمین خم شد و کیفش را به همراه یکی از کاغذها چنگ زد.
بادیگاردها یک‌به‌یک از ماشین‌های مدل بالا پایین آمدند و به هرکسی که گوشی‌اش را بالا گرفته بود، تذکر می‌دادند. سیاه‌پوش‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
1,118
پسندها
28,512
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
قدم‌هایش را بلندتر برداشت تا زودتر بتواند راهروی عریضِ عمارت را طِی کند. گوش‌هایش زنگ می‌زند و قلبش دیگر داشت کار دستش می‌داد. صدای کفش‌های ورنی‌اش روی سرامیک‌های راهرو، در سکوتِ عمارت پیچیده و به سمت خودش بازمی‌گشت. تا زمانی که با چشمانِ خودش از وضعیتِ دخترش خبردار نمی‌شد، نمی‌توانست آرام شود.
جلوی دربِ مشکی اتاق ایستاد و برای لحظه‌ای نفس گرفت. کمرش را صاف‌تر از قبل کرد؛ نمی‌خواست از ابهتش کم شود، اما کمتر کسی نمی‌دانست از عشقی که ″شایگان بزرگمهر″ به تنها دخترِ عمارتش داشت.
دستگیره‌ی نقره‌ای و سرد را میان دست بزرگش گرفت و درب را به آرامی گشود. پزشک با باز شدن درب، پنس را از روی زخم برداشت و کمرش را صاف کرد.
چشم‌های سیاه شایگان بی‌قرار روی تخت بزرگ صورتی رنگ نشست و نگاه‌اش را روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
1,118
پسندها
28,512
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
- آقای بزرگمهر، بلا به دور باشه.
شایگان سری تکان داد و گفت:
- ممنونم خانوم دکتر.
پزشک از کنار شایگان گذشت و درب را به آرامی پشت سرش بست.
شایگان نفس آرامی کشید و به تخت نزدیک‌تر شد و دستش را میان موهایِ موج‌دارِ آیدا فرو برد و آرام کنار زد. خراشِ کوچک گوشه‌ی چشمش، اخم‌هایش را کمی درهم فرو برد و انگشتش را رویش کشید.
آیدا لبخند معذب و کوتاهی زد و زمزمه کرد:
- خوبم بابایی؛ ببخشید که نگرانت کردم.
کنارش نشست و سرش را تکان داد.
- مهم نیست دخترم، همین روزا می‌فهمم کار کیه.
- خبرنگارا بعدش ریختن بابا، این...
کاغذی که پیش از نشستن در ماشین برداشته بود را از روی کنسول کنار تخت برداشت و به سمت پدرش گرفت.
- این‌ها رو هم روی زمین پخش کردن. بابا چخبره؟
شایگان کاغذ را از بین انگشت‌های ظریف آیدا گرفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
1,118
پسندها
28,512
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
بعد از رفتن پدرش سرش را به تاج تخت تکیه داد. چشمان مشکی رنگش را بست و سعی کرد، کمی... فقط کمی خودش را دلداری بدهد. خودش را آرام کند که ممکن است این اتفاق برای هر کسی بیوفتد، اما مغزش زنگ زد.
برای هیچ آدم عادی از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. برای هیچ دختری در این سن بی‌دلیل شلیک نمی‌شد. نامه‌ی تهدید آمیز جلویش نمی‌انداختند. اصلاً هیچ آدم نرمالی با این همه بادیگارد بیرون نمی‌رفت!
نفس کشداری کشید. چشمان درشت مشکی رنگش را باز کرد و در حدقه چرخاند.
با یادآوری آن بادیگارد زخمی اخمی کرد.
- یعنی زنده می‌مونه؟
دل نازک‌ترین فرد خانواده‌ی شایگان بود و برای همه دلسوزی می‌کرد. حتی برای بادیگاردی که امروز سپر بلایش شده بود.
لبش را جوید و با استرس پوست لطیفش را کند.
در اتاقش به صدا در آمد و پشت بند آن آریا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
1,118
پسندها
28,512
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
برای اینکه ذهن خودش را از اتفاق امروز منحرف کند دل نگران سراغ بادیگاردش را گرفت.
- راستی اونی که سپر بلای من شد، حالش خوبه؟!
ابروان آرمان بیشتر از قبل در هم تنیده شدند و فک زاویه‌دارش قفل شد. چرا باید جویای حال یک بادیگارد دون پایه می‌شد؟
- می‌خوای چی‌کار؟
آیدا کمی در جایش جابه‌جا شد و وقتی نگاه آرمان را آنقدر با اخم و عمیق روی زانویش دید. خجل پاچه‌ی شلوارش را پایین داد. ملافه‌ی سفیدش را که گل‌های ریز سرخی داشتند را روی تن خسته‌اش کشید و گفت:
- یعنی چی آرمان، اون آدم جونم رو نجات داد. می‌دونی اگه امروز اون نبود من الان به جای اینکه جلوی شما دوتا اینطوری نشسته باشم روی تخت بیمارستان لعنتی افقی بودم؟ باید ازش تشکر کنم...نگو وظیفه‌ش بوده، چون نیست! دیدم سامیار و فرزاد خودشون پناه گرفتن... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
1,118
پسندها
28,512
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
سن
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
به سرعت از روی تخت برخاست و بی‌آنکه منتظر حرفی باشد، قدم‌های بلندش را به سمت درب برداشت و آن را محکم به دیوار کوبید که صدای بلندِ کوبشش، حتی آریای بی‌حوصله را از جا پراند و غرید.
آیدا با ترسی که در نی‌نی نگاه‌اش دویده بود، به آریا که دوباره به دیوار گوشه‌ی اتاق تکیه زده بود، نگریست و ملحفه‌ی روی پاهایش را کنار زد.
نمی‌توانست منتظر بماند و شاهد سلاخی شدنِ دو بادیگاردی باشد که تنها کارِ اشتباه‌اشان، محافظت از او و خانواده‌اش است.
آریا چشمانِ درشت و مشکی رنگِ سردش را در صورتِ مچاله شده‌ی آیدا گرداند و دندان‌هایش را در آدامس نعنای گوشه‌ی دهانش فرو برد و دهان باز کرد.
- سخت نگیر، آرمان بخواد سر یکی و زیر آب کنه، دیگه کسی جلودارش نیست.
تکیه از دیوار سفید رنگ گرفت و همانطور که دست‌هایش در جیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *Soheyla*

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا