- تاریخ ثبتنام
- 19/5/19
- ارسالیها
- 1,106
- پسندها
- 28,024
- امتیازها
- 52,073
- مدالها
- 28
سطح
28
- نویسنده موضوع
- #11
عمارت در سکوت بود و صدایی تا داخل نمیآمد. باغِ بزرگی که سراسر آن را درختانِ کاج و افرا پوشانده بود و بادیگاردهای سیاهپوش که گوشه به گوشهی آنجا را تصرف کرده بودند.
اتاقکِ بادیگاردها پشت بوتههای بلندی بود و کسی دیدِ زیادی از بیرون به آنجا نداشت. بادِ آرامی وزید و پنجرهی کوچکی که روبهروی دیوارِ سنگِ مرمری بود و بود و نبودنش فرقی نداشت را بست و کنارش، روی تخت نشست.
رکابی مشکی رنگ در آن بدن عضلانی بیش از حد در دید بود و سینهی فراخش به آرامی از تنفسهایی که میگرفت، بالا میرفت و بازدمش فوت میشد.
بازوی راستِ باندپیچی شدهاش را روی تخت گذاشته و دست دیگرش روی چشمهای بستهاش بود.
محمد لبهای نازکش را با زبان تَر کرد و با صدای آرامی گفت:
- بهتری ارشیا؟ درد مرد که نداری؟
دمِ عمیقش،...
اتاقکِ بادیگاردها پشت بوتههای بلندی بود و کسی دیدِ زیادی از بیرون به آنجا نداشت. بادِ آرامی وزید و پنجرهی کوچکی که روبهروی دیوارِ سنگِ مرمری بود و بود و نبودنش فرقی نداشت را بست و کنارش، روی تخت نشست.
رکابی مشکی رنگ در آن بدن عضلانی بیش از حد در دید بود و سینهی فراخش به آرامی از تنفسهایی که میگرفت، بالا میرفت و بازدمش فوت میشد.
بازوی راستِ باندپیچی شدهاش را روی تخت گذاشته و دست دیگرش روی چشمهای بستهاش بود.
محمد لبهای نازکش را با زبان تَر کرد و با صدای آرامی گفت:
- بهتری ارشیا؟ درد مرد که نداری؟
دمِ عمیقش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.