• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سودای هتلاموت | Zahra_A کاربر انجمن یک‌ رمان

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #41
سریع کتاب رو بستم که همه چی به حالت اولش برگشت. یعنی این کتاب باز باشه همه جا تاریک می‌شه و نکته جالبش اینجاست که تو تاریکی خوده کتاب خیلی خوب و شفاف دیده می‌شه انگار از خودش نور داره. لای کتاب رو کمی باز کردم ولی وضع محیط تغییری نکرد. آها پس باید کاملا باز باشه تا اثر کنه. ایول پس حله. بذار ببینم چی نوشته.
راز خالی بودن کتاب‌های عجیب؛ وقتی برای پیدا کردن معما کتابی را باز می‌کنید در کمال تعجب با صفحات خالی مواجه می‌شوید. سوال این است که چرا؟ پس یعنی بی‌دلیل این کتاب را این‌جا گذاشته‌اند؟ ولی حقیقت چیز دیگری‌ست. در واقع شما فقط نمی‌توانید کلمات را ببینید.
- آهان پس یعنی باید با استفاده از چشم مسلح ببینم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #42
- دنبال من می‌گردید؟
هول سریع به عقب برگشتم. گیج گفتم:
- بله؛ شما این جا بودید؟
لبخند همیشگیش رو زد و پرسید:
- چی کار می‌تونم براتون بکنم؟
- چراغ قوه فرابنفش دارید؟
- البته بفرمایید.
دستش رو تو جیبش کرد و چراغ قوه‌ای رو بیرون آورد و سمتم گرفت. در کمال تعجب چراغ قوه رو گرفتم و پرسیدم:
- شما از کجا می‌دونستید؟!
- من مسئول رفع احتیاجات مسافر‌ها هستم طبیعیه از مشکلاتشون خبر داشته باشم.
- هان؟
بازم جواب درست و حسابی نداد. لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون من ‌می‌رم به مطالعه‌ام برسم.
سریع وارد کتاب‌خونه شدم و سراغ اون کتاب رفتم. واسه امتحان به طور تصادفی صفحه‌ای رو باز کردم و نور رو روی صفحه‌اش انداختم که نوشته‌هاش پدیدار شد. دهنم وا موند! وااوو!! سریع سراغ فهرست رفتم و چیزی که می‌خواستم رو پیدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #43
هیچ مزه‌ای نداشت! خیلی عجیبه! پس چرا هیچی احساس نمی‌کنم؟
شاید باید چشم‌هام رو ببندم. چشم‌هام رو بستم و بعد از ده ثانیه بازشون کردم که با دیدن اطرافم جا خوردم. خیلی خیلی ترسناکِ! حس بدیِ کوچیک باشی. همه چی در نظرم اون قدر بزرگ شده بود که نمی‌دونستم چی کار کنم!
با صدای عجیبی سمت عقب برگشتم. جیغ بنفشی کشیدم. البته با این جثه‌ام صدام اصلا چیزی به حساب نمیاد. یک سوسک بود و چون الان کوچیکم قشنگ جزئیاتش رو می‌تونم ببینم. خدایا! چه قدر خوبه که حشرات کوچیک‌اند! وگرنه ما یک خواب خوش هم نداشتیم. چیزی که رو‌به‌روم هستش هم ترسناکه هم چندش‌آور! شدیداً مومورم می‌شه. حالا خوبه فقط یک سوسک هست و حشره‌ی بدتری نیست!
سمتم اومد که با وحشت پا به فرار گذاشتم. هی به پشت سرم نگاه می‌کردم. لامصب چه تند هم میاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #44
سمت شکاف پایین در پرواز کردم و حین پرواز خودم رو با زمین موازی کردم و از زیرش رد شدم. همینه! ایول به خودم.
با همین روش از شکاف زیر در آزمایشگاه هم رد شدم و داخل رفتم. سریع از هر چیز کمی برداشتم و داخل بالن ریختم. به سختی تکونش دادم؛ چون در این حالت من از بالن کوچیک‌ترم و تو دست‌هام جا نمی‌شه. بالن رو تا جایی که معجونِ بی‌رنگ نزدیک دهانه‌اش بشه خم کردم و سریع ازش خوردم و بالن رو صاف گذاشتم. خب حالا از کجا بفهمم نامرئی شدم؟ آهان فهمیدم!
سمت آینه پرواز کردم و سعی کردم خودم رو توش پیدا کنم ولی چیزی ندیدم. به آینه چسبیدم ولی باز هم خودم رو ندیدم. خب این یعنی نامرئی شدم! الان می‌تونم به بقیه سر بزنم؛ نه! هنوز زوده. تا فرصت هست باید برم تو کتاب‌خونه و مطالعه کنم. شاید تونستم چیزهای بهتری پیدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #45
این منم؟! ولی اگه این منم پس اینی که تبدیل به پری شده کیه؟ درسته! منِ واقعی خودمم. کسی که این جا نشسته و داره نقش من رو بازی می‌کنه قلابیه. اما این چطور ممکنه؟!
درست وقتی که رفتم، یکی پیدا شده و خودش رو جای من جا زده. رو اعصاب‌تر اینه که همه فکر می‌کنند که اون منم! اما الان یک چیز بیش‌تر از بقیه من رو آزار می‌ده؛ و اون این هست که این سایایِ قلابی چرا این قدر با میلاد راحته؟ میلاد درمورد من چه فکری می‌کنه؟ می‌گه سایا می‌خواد مخم رو بزنه و تسلیم من شده. این فرد داره من رو پیش دوست‌هام خراب می‌کنه.
با شونه‌هایی افتاده بلند شدم و به کتاب‌خونه برگشتم. داخل یکی از قفسه‌ها، کنار کتاب‌ها نشستم و زانوهام رو بغل کردم. تقریبا دو متر از زمین فاصله داشتم.
سه روز باید این طوری بمونم و عذاب بکشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #46
به آرومی چشم‌هام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم یک مار سیاه بود. شوکه با ترس سریع نشستم که با یادآوری اتفاقات دیروز به خصوص شب، نفسی از سر آسودگی بیرون دادم. صبحونه‌ام رو آماده کرده بودند. مار هم این قدر کدبانو؟! غیرقابل باوره!
وای خواب موندم، نتونستم نماز صبحم رو بخونم. از جا بلند شدم و بدنم رو کشیدم. ناگهان یاد اون دختر افتادم؛ بله، همونی که شبیه منه و وانمود می‌کنه که منه! باید زود ته و توی این قضیه رو دربیارم. چطور ممکنه به محض این که تصمیم گرفتم تا سه روز تو این حالت بمونم، یکی دیگه پیدا شد و کاملا هم شبیه من هست؟! پریدم و از باریکه‌ی پایین در از کتاب‌خونه خارج شدم.
این بار کنار هم نبودند و هرکس یک طرفی رفته بود و... جان؟! اون دختره داره چه غلطی می‌کنه؟ اجازه نمی‌دم من رو پیش اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #47
خدای من! اون تنهایی این جا چی کار می‌کنه؟! به محض باز شدن در داخل شد. خواستم دنبالش برم ولی ترسیدم؛ ترسیدم از این که اون‌ها از وجود من با خبر باشن و در رو ببندند. اون وقت من تنها تو اون انباری گیر می‌افتم، بدون این که کسی بدونه. مردد و کنجکاو بودم ببینم اون دختر الان داره چی کار می‌کنه؟
درحالی که این پا و اون پا می‌کردم و دودل بودم، تارا رو دیدم که نزدیک در می‌شد. چی؟! تارا؟ اون تنهاست؟ چرا تنها اومده؟ اصلا چرا اومده؟ وقتی تارا وارد راهرو شد دیگه تردید رو کنار گذاشتم و به دنبالش رفتم. تارا دارم از فضولی می‌میرم بدونم می‌خوای چی کار کنی! به انباری رسیدیم. من و تارا هم‌زمان نگاهمون به اون دختر افتاد که کنار قفسه‌ها بود. وقتی که متوجه تارا شد، سمتش برگشت. تارا سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,877
پسندها
9,451
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #48
تارا حین رفتن پرسید:
- نمی‌ترسی به بقیه بگم؟
دختر با اطمینان جواب داد:
- معلومه که نمی‌گی؛ چون نمی‌خوای بقیه نگران بشن. اما نگران نباش، سایا خودش برمی‌گرده.
- امیدوارم!
تارا چرخید و از انباری خارج شد. اون دختر هم به دنبالش رفت. پوف! هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.
سمت در انباری پرواز کردم که یک دفعه بال‌هام توان پروازشون رو از دست دادند و تالاپ، رو زمین افتادم. با آخ و اوخ بلند شدم که دیدم در داره بسته می‌‌شه. چی؟ نه! تا به خودم بجنبم؛ در بسته شد و علاوه بر اون چراغ‌ها هم خاموش شدند. فقط مقدار کمی نور باعث می‌شد اطرافم رو بتونم ببینم. حالا چی کار کنم؟ ترس بدی تو دلم نشست. درمونده ایستاده بودم و جرات حرکت رو نداشتم که پسری رو با موهای قرمز روبه‌روم دیدم. جلل خالق! چه قدر شبیه پسرهای انیمه‌ای هست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا