• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سودای هتلاموت | Zahra_A کاربر انجمن یک‌ رمان

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,871
پسندها
9,429
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
نگار با افسوس گفت:
- ای کاش نه سالم بود!
تارا به سمتی اشاره کرد و گفت:
- اون دخترِ کیه دست تکون میده؟!
من و نگار، سرمون رو چرخوندیم، سمتمون دوید. نگار سریع گفت:
- هین! ملیسا توام اینجایی؟!
ایستاد و گفت:
- باورم نمی‌شه نگار! فکر نمی‌کردم این جا ببینمت!
میلاد نزدیکم شد و پرسید:
- ایشون کی باشن؟
- دخترعموی نگار.
از ملیسا پرسید:
- چند وقته اینجایین؟
- یک هفته! با امروز میشه هشت روز.
نگار روبه ملیسا گفت:
- خوشحالم که سالمی.
ملیسا جواب داد:
- یک پیرزن غرغرو توی اتاقم بود که الان رفت.
تارا لبخندی زد و گفت:
- پس تو هم تنها شدی!
ملیسا رو به ما پرسید:
- اتاقتون کجاست؟
تارا جواب داد:
- برای من، کنار نگار و سایاست!
- پس من هم میام پیش تو.
تارا گفت:
- خوشحال میشم بیای.
- اسمت چیه؟
- تارا!
- وای سایا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,871
پسندها
9,429
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
- عجیبه که فقط ما داریم تحقیق می‌کنیم و کسِ دیگه‌ای تلاشی نمی‌کنه! هرچند اگه شما بهمون پیشنهاد همکاری نمی‌دادید؛ ماهم چاره‌ای جز صبر نداشتیم.
- کیوان من رو روشن کرد! من هم مثل شما بودم. اون عاشق کشف کردنه!
- و عاشق نگار!
با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد.
- چیه؟
- منظورت چیه؟
- چون دیشب داشت نگار رو نگاه می‌کرد من هم خودم رو به خواب زدم و به روم نیاوردم.
- از کیوان بچه مثبت بعیده.
- یه جوری می‌گی انگار خودت با کلی دختر بودی یا بهشون چشم داشتی!
- هیچ دختری مورد پسندم نیست! وگرنه الان بچه داشتم.
-مگه چند سالته؟
- بیست و سه.
ابروهام تو هم رفت تعجبی پرسید:
- چی شده؟!
- پنج سال ازم بزرگتری.
خنده‌ای کرد و گفت:
- یعنی هجده سالته؟
- آره!
- قیافت به هجده ساله‌ها می‌خوره، ولی بقیه چیزهات نه!
- چرا؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,871
پسندها
9,429
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- خیلی دلم می‌خواد بدونم انتها اون راهروی تاریک چی هست؟
- ولی خیلی ترسناکه تو نمی‌ترسی؟
- ترس دشمن انسانه، آدم فقط باید از خدا بترسه.
- کاملاً حق با توئه.
***
وقت ناهار بود که بالاخره نگار و کیوان پیداشون شد؛ پشت میز نشستن میلاد باز شروع به حرف زدن کرد.
- خب بچه‌ها ناهار امروز جوجه و سالادِ‌ سبزیجات به همراه دسر و سوپ هستش.
نگار گفت:
- همش رو باید بخوریم؟ من اونقدر جا ندارم!
- خودم میز رو درو می‌کنم.
میلاد دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت و گفت:
- آره تا سایا رو داری غم نداری هر چقدر هم بخوره چاق نمی‌شه.
- هوی مگه اندام رو نمی‌بینی!
- دارم می‌بینم که می‌گم.
بعد 10 دقیقه ناهارمون رو آوردن، نگار بعد از این که قاشق اولش رو خورد گفت:
- وای خیلی خوشمزه‌س!
کیوان: غذاهاشون هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,871
پسندها
9,429
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
لبخندی زد و گفت:
- می‌بینم که شکارچی‌های خوبی شدین!
از پله‌ها پایین اومد و ادامه داد:
- ساعت فراموش نشه!
میلاد جواب داد:
- ساعت دوازده‌ و ‌نیمه! کلی وقت داریم.
با احتیاط و آروم آروم جلو رفتیم. تارا اشاره‌ای به جلو کرد و گفت:
- نگاه کنید! کلی زامبی از اونجا دارن میان!
کیوان نگاهی انداخت و گفت:
- تعدادشون زیاده!
تارا در جواب گفت:
- نمی‌تونیم از پسشون بربیایم! باید زودتر بریم بیرون.
با دو از پله‌ها بالا رفتیم و سمت خروجی دویدیم.
- باورم نمی‌شه یعنی تو این ساعات این همه زامبی میان هتل؟!
کیوان: حتما همین طوره!
رفتیم اتاق پسرها. من حس عجیبی داشتم برای همین رفتم سرویس و اوج فاجعه رو در اون لحظه دریافتم. وای نه! باید برم اتاق خودمون؟! از سرویس خارج شدم و گفتم:
- من می‌رم اتاق خودمون. هنوز اون‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,871
پسندها
9,429
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
- باید شمشیر یا یه چیز محکم بردارم تا بکوبم تو سرشون
- به نظرت جالب نیست؟ اونایی که کشته می‌شن یا خونشون روی زمین می‌ریزه فرداش هیچ اثری ازشون نیست
- لابد یا زنده می‌شن یا یکی میاد جمعشون می‌کنه
- آره خیلی دلم می‌خواد بدونم کی این کارو می‌کنه
- شاید بهتر باشه یه دوربین اون بیرون بزاریم
- ولی اگه متوجه بشن خیلی بد می‌شه
خنده‌ای کرد و گفت:
- اونوقت آقا سیروانه صبح می‌پرسه خانوما شما تو در اتاقتون دوربین گذاشته بودید؟ مگه نگفتم کار خطرناکی نکنید!
خندیدم و گفتم:
- آره اون اگه بفهمه گیر می‌ده شاید بهتر باشه به پسرا بگیم
- بهتره بخوابیم شب‌بخیر
- شب‌بخیر
با تارا به همون محل اکواریم رفتیم نگار با دیدن من با دو سمتم اومد
- وای سایا ببخشید که دیشب بی‌خبر جامو با تارا عوض کردم
لبخندی زدم و گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,871
پسندها
9,429
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
از انباری و اون در خارج شدیم، اون پسر هیچی یادش نمی‌اومد. همش می‌‌پرسید من چرا اونجا بودم؟ چه اتفاقی افتاد؟ پسرِ رفت اتاقش ما هم رفتیم اتاق پسرها تا راجع به اتفاقی که افتاد بحث کنیم. روی تخت نشستیم میلاد گفت:
- اون ماده‌ها واقعاً چی بودن؟!
دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و گفتم:
- خیلی جالب بود.
میلاد: فردا می‌ریم هرچی محلول زرد و قرمزه رو جمع می‌کنیم.
کیوان: ولی اگه ببینن که اون‌ها سرجاشون نیستن شک می‌کنن فقط باید کمی از اون‌ها رو برداریم.
نگار گفت:
- آره باید دوتا ظرف کوچیک برداریم و از هر شیشه یه مقدار توش بریزیم.
میلاد: فردا شب هم رو همین‌جا می‌بینیم.
تارا بلند شد و گفت:
- شب‌ بخیر.
ما هم بلند شدیم همین که بلند شدم به فنا رفتم. قیافه‌ام تو هم رفت، نگار متوجهم شد و گفت:
- سایا حالت خوبه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,871
پسندها
9,429
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
سرش رو بلند کرد و خیره نگاهم کرد.
- من تا حالا دوبار عاشق شدم اون‌وقت تو...
- من چی؟
بالشش رو سمتم پرتاب کرد که تو صورتم خورد.
- توی نفله یه بارم عاشق نشدی دلت از چیه؟
- دلم واسه خودمه هیچ دختری لیاقت من رو نداره!
- خودشیفته!
- باشه باشه من خودشیفته‌ام.
- ولی تو و سایا خیلی به هم میاین.
خوابیدم و گفتم:
- سایا؟ من تارا رو ترجیح می‌دم.
- نه تارا به درد تو نمی‌خوره باید یه دختر باشه که زورت بهش برسه وگرنه تو خونه جنگ جهانی میشه.
- یعنی می‌گی من زورم به سایا می‌رسه؟
- آره دیگه معلومه!
سایا:
از اتاق خارج شدم. همه جا نیمه تاریک و غرق در سکوت بود چشمم به نگار افتاد از اتاقشون بیرون اومده بود، صداش کردم:
- نگار؟
اصلاً واکنشی نشون نداد و راهش رو ادامه داد. دنبالش دویدم از پیچ که گذشت گمش کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,871
پسندها
9,429
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
- سایا؟
- هان؟
- پس درد تو مجردیه؟
اخم‌هام تو هم رفت و تند گفتم:
- نخیر کی گفته؟
- آخه هر کی شاده به خاطر یکیه ولی تو تنهایی.
- پس یعنی الان من کنار یک کرگردن ایستادم؟
لبخندی رو صورتش نشست.
- ببند نیشت رو.
- خوشحالم که من هم آدم حساب می‌کنی.
- دیگه اون‌قدر هم بی‌احساس نیستم!
- مفهوم شد می‌خوای یک پیتزا بزنیم تو رگ؟
- آره خیلی خوبه یادم نمیاد آخرین باری که پیتزا خوردم کی بوده.
- پس بریم.
***
پشت میز نشستم و گفتم:
- تو مجردی؟
- آره.
- چرا ازدواج نمی‌کنی؟
- یه نگاه به دور برمون بنداز.
- خب اینجا هم می‌شه.
- آره ولی دختر خوب پیدا نمی‌شه.
- امشب می‌خوایم هر چیز زرد و قرمز رو برداریم.
- باید زودتر بریم تا زامبی‌ها تو دست و پا نباشن.
- به نظرت شبیه فیلم‌های اکشن نیست؟
- نه شبیه فیلم‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,871
پسندها
9,429
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- تو به این می‌گی گرم گرفتن؟
پشت میز نشست و گفت:
- پس دارید تیکه می‌اندازید؟
میلاد جواب داد:
- مگه می‌شه با سایا گرم گرفت! تا گرم می‌شی جزغاله‌ات می‌کنه.
ابروهام تو هم رفت.
- چی زر زدی؟
تارا سریع گفت:
- بگذریم چی شد که تو این هتل افتادید؟
آهی کشیدم و گفتم:
- من و نگار از اصفهان برمی‌گشتیم ولی به خانواده‌هامون نگفتیم تا غافلگیرشون کنیم ولی خودمون غافلگیر شدیم!
میلاد: چه تصادفی ما هم از اصفهان برگشتیم.
تارا با لبخند گفت:
- چه جالب خیلی باهم تفاهم دارید.
- تارا تو از کجا اومدی؟
- خب راستش من از تایلند میام.
میلاد سوت کوتاهی زد و من هم دهنم باز موند.
- تایلند؟
- با مامانم تایلند زندگی می‌کنیم ولی چون بابام ایران بود اومدیم تهران مامانم رفت پیش بابام ولی من مستقیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

سرپرست تالار درسی و دانشجویی + نقاش انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
21/8/19
ارسالی‌ها
6,871
پسندها
9,429
امتیازها
55,373
مدال‌ها
32
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
به انباری رسیدیم. نگار با کیوان سمت راست رفتند، من و ملیسا هم سمت چپ رفتیم ولی هر رنگی بود جز قرمز و زرد هر بویی داشتند جز آلبالو و پرتقال. رو به بقیه گفتم:
- اون‌ها می‌دونن ما اومدیم اینجا برای همین شیشه‌ها رو عوض کردند.
میلاد بدون اینکه سمتم برگرده جواب داد:
- حالا مطمئنیم اینجا تحت کنترله بیاید بریم داخل‌تر.
همه با تعجب نگاهش کردیم قیافه‌هامون رو که دید گفت:
- چیه؟ نکنه می‌ترسید؟ زود باشید قبل از این که زامبی‌ها برسن باید بریم.
با تردید سمتش رفتیم ولی دوتا راهرو بود. یکی چپ و یکی راست. نگار پرسید:
- حالا از کدوم بریم؟
کیوان جواب داد:
- زامبی‌ها از سمت راست میان تا حالا ندیدم از سمت چپ بیان به نظر من از چپی بریم.
تارا حرفش رو تائید کرد. سمت راهروی سمت چپ رفتیم. بعد از طی کردن حدوداً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا