متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سودای هتلاموت | Zahra_A کاربر انجمن یک‌ رمان

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #31
- فکر کردن زیادی فایده‌ای نداره با عمل به جایی می‌رسیم.
- فکر کنم به اندازه کافی حرف زدیم بریم پیش بقیه
بلند شدم و دفتر رو برداشتم شیشه و وازلین رو هم تو جیبم گذاشتم. روبه میلاد گفتم:
- پس من اینا رو می‌برم بعدا میام پیشتون.
برگشتم اتاق و همه چی رو سرجاشون گذاشتم. نگاهم به شیشه افتاد؛ برداشتمش و درش رو باز کردم. خیلی عمیق بو کشیدم انگار مربای گیلاسه! نوک انگشتم رو کمی بهش زدم و مزه کردم. خوشمزه‌ست ولی حس می‌کنم حالم یک طوری شده. نکنه اینم سمه؟ نه اگه سم بود درجا پس می‌افتادم. شیشه رو تو کوله‌ام گذاشتم و سمت پاتوق همیشگیمون رفتم. مثل همیشه کنار تارا نشستم. تارا خیره به صورتم گفت:
- سایا کار خاصی کردی؟ خوشگل‌تر شدی با اینکه هیچ آرایشی رو صورتت نیست.
متعجب جواب دادم:
- نه هیچ کاری نکردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #32
خواستم جلوش رو بگیرم تا نخوره ولی میلاد مانعم شد. یعنی بذاریم بخوره؟ لابد فکر می‌کنه ملیسا این بار هم یک چیز رو کشف می‌کنه. ملیسا پنج تا کیک خورد چیزیش هم نشد و بازم به خوردن ادامه داد درحالی که می‌خورد گفت:
- شما هم بیاید بخورید کیک‌هاش مثل پشمک آب می‌شن خیلی خوشمزه و سبکن!
انقدر با اشتها می‌خورد که دیگه نتونستم جلوی شکمم رو بگیرم. منم قدمی برداشتم و یک کیک رو تو دهنم گذاشتم. چشمام گرد شد این کیک چقدر نرم و سبکه انگار پشمک می‌خورم. با دیدن ما بقیه هم بهمون ملحق شدند. هر چی کیک تو قفسه بود رو خوردیم. ملیسا زبونش رو دور دهنش کشید و خمار گفت:
- وای مثل خواب می‌مونه خیلی خوشمزه بود!
با صدای میلاد سمتش برگشتیم:
- آماده باشید دارن میان.
قطره چکان‌ها رو تو دستامون آماده باش نگه داشتیم. تارا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #33
نگاهشون نگران شد. طاها گفت:
- چون اون می‌خواد فقط تو بشنوی.
- این اولین بار نیست شاید باید منبع صدا رو پیدا کنم.
بلند شدم که میلاد سریع گفت:
- شاید بهتر باشه نری این جور صداها خیلی مرموزند ممکنه خطرناک باشه.
- تو روز به این روشنی و این همه آدم چیز خطرناک کجا بود؟!
از سالن خارج شدم. از بین افراد گذشتم. انگار این صدا فقط تو ذهنمه؛ اصلا معلوم نیست از کجا میاد. با احساس اینکه صدا از سمت راستم به وضوح شنیده می‌شد از پله‌ها پایین اومدم که پام به چیزی گیر کرد و محکم خوردم زمین. آخ!! سرم داره گیج می‌ره. به سختی بلند شدم. بدنم خیلی درد می‌کرد ولی خوشبختانه سالم موندم. اما نه! دست چپم رو خواستم تکون بدم که درد شدیدی رو احساس کردم. بی‌حرکت دستم رو هوا نگه داشته بودم. وای نه دست چپم به فنا رفت!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #34
- خوبه چند لحظه پیش اتفاق افتاد که یادت رفت.
- حالا که گفتم.
- اگه اون واقعا همون باشه ما می‌تونیم محلول نارنجی رو درست کنیم ولی بهتره که دنبال راهی باشیم تا حتی مرده‌ها هم دیگه حرکت نکنند.
- آره به نظرم آقای سلطانی خیلی می‌تونه کمکمون کنه ولی این کارو نمی‌کنه شاید اجازه نداره چیزی بگه چون ممکنه جون خودش یا بقیه به خطر بیفته‌.
- درسته دقیقا همین‌طوره اون با اینکه می‌تونه ولی نباید کاری کنه، خیلی بده!
- ای کاش یک سرنخی داشتیم‌.
- سایا دفترتو زود بیار شاید بازم چیزی نوشته باشه.
سریع بلند شدم و دفتر رو برداشتم. کنارش نشستم و دفتر رو باز کردم. تا صفحه‌ی ده همش شکلک بی‌تفاوت بود. میلاد متعجب پرسید:
- یعنی چی؟ شکلک رو برای تفریح گذاشته؟!
- نه به نظرم احساسشو گذاشته.
- احساس؟
- فکر کنم منظورش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #35
و همگی ترک اتاق کردند. با پرت شدنم به جلو دستم رو پشت گردنم گذاشتم و با حرص سمت میلاد برگشتم و توپیدم:
- مگه مرض داری؟
- چیزی که عوض داره گله نداره.
- من دستم تو گچه اگه می‌افتادم دستم بدتر می‌شد.
بی‌خیال گفت:
- اگه می‌افتادی می‌گرفتمت.
- غلط کردی.
- فعلا بیا مشقاتو بنویس.
خم شدم رو کاغذ و مشغول نوشتن شدم. اتفاقی نگاهم رو سمت زیر تخت چرخوندم. با دیدن عروسک آنابل تو فیلم تنم یخ کرد. تند سیخ نشستم. میلاد متعجب از رفتارم پرسید:
- چی شد؟
- چیز مهمی نیست.
دوباره مشغول نوشتن شدم. نگاهی به زیر تخت انداختم نمی‌دونستم گیج بشم یا بترسم! این دفعه عروسک آنابل واقعی بود. ناگهان مار سیاهی از پشتش بیرون اومد. داشت سمت ما می‌اومد. سریع به میلاد چسبیدم و با تته پته گفتم:
- می...میلاد...ا...او...اون!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #36
- حرفی ندارم...بریم اتاق ما؟
همه حرفش رو تائید کردند. از پشت میز بلند شدیم. اومدم پلاستیک رو بردارم که نفسم بند اومد. چقدر سنگینه! تارا واکنشم رو که دید با تعجب پرسید:
- چی شد؟
- خیلی سنگینه.
نگار هم متعجب گفت:
- وزن اینا نصف کتاب‌های دفعه‌ی قبله؛ چطور نمی‌تونی برداری؟
تارا به دنبالش گفت:
- آره اون سری خیلی راحت برداشتی.
درمونده به پلاستیک نگاه کردم که با لبخند ملیحی گفت:
- قیافه‌ات رو اونطوری نکن الان بدنت ضعیف شده طبیعیه که نتونی برش داری.
پلاستیک رو برداشت و سمت اتاق پسرا راه افتادیم. طاها روبه من با همون حالت خمارش گفت:
- پرنده‌ات داره به سمت افق پرواز می‌کنه.
- هان؟!
- مراقب باش سقوط نکنی.
و سمت بقیه دوید. پرنده‎‌ام داره به سمت افق پرواز می‌کنه؟! عجب حرفایی می‌زنه. صدای تارا رشته‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #37
نفس عمیقی کشیدم و دستام رو مشت کردم. یهو گچ دستم شکست. با حرص گفتم:
-آخه چرا این گچه انقدر زود می‌شکنه؟!
نگاهم به میلاد افتاد که ماتش برده بود. متعجب پرسیدم:
- تو چته؟
خیره به دستم گفت:
- دستت رو مشت کردی.
- خب که چی؟
- یعنی درد نمی‌کنه؟
دستم رو مشت و باز کردم. انگار خوب شده بود. کم کم لبخند عمیقی رو صورتم نشست. بلند شدم که میلاد هم به دنبالم بلند شد. لبخندی زد و گفت:
- خب اونقدرام بد نشد که اونو خوردی دستت خوب شد.
- آره.
از خوشحالی محکم زدم به قفسه سینه‌اش که فکر کنم از زیادی زورم تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود از پشت بیافته ضربه مغزی بشه. سریع یقش رو گرفتم و سمت خودم کشیدم. صورتامون خیلی نزدیک بود و دست‌های منم رو قفسه‌ی سینه‌اش بود. ولی صورت هر دومون بی‌حس بود. تو چشمام خیره شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #38
- نه وایستا نرو خطرناکه!
- خطرناک؟ خطرناک اینه که من بیرون دایره‌ام و تو مرکز دایره...ما خیلی با هم فاصله داریم.
- این خیال توئه در حقیقت ما خیلی به هم نزدیک هستیم.
- خیالات رو دست کم نگیر.
و وارد راهرو شد.وحشت زده دنبالش دویدم. از پیچ گذشت. با اینکه می‌دویدم باز هم بهش نمی‌رسیدم. در نهایت به انباری رسیدم. قفسه‌ها پر از تابوت‌های کوچیک مختلف بودند. صداش زدم:
- طاها؟ کجا رفتی؟
-‌خیالات رو دست کم نگیر.
با شنیدن صداش قدمی جلو برداشتم که در انباری محکم بسته شد. با عجله سمتش رفتم. هر کاری کردم باز نشد. وای نه! این تو گیر افتادم. پس طاها چی؟ جلوتر رفتم. چرا تو قفسه‌ها تابوت‌های کوچیک گذاشتند؟ به چه دردی می‌خورند؟! از بین دو راهرو فقط اونی که زامبی‌ها ازش بیرون می‌اومدند باز بود. راهرویی که ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #39
نذاشتم ادامه حرفش رو بگه و گفتم:
- من می‌رم به طاها سر بزنم.
و سریع سالن رو ترک کردم. خدایی اون چی بود؟ همین که خواستم حرفی بزنم یهو نفسم بند اومد. هیچی احساس نکردم. چطور اون اتفاق افتاد؟ به اتاق طاها اینا رسیدم. تقه‌ای به در زدم که صدای خانومی رو شنیدم:
- بفرمایید.
دستگیره در رو کشیدم و وارد شدم. سلام مختصری دادم. فکر کنم مامانش بود لبه تخت نشسته بود و دستمال رو بدنش می‌کشید.
- سلام تو باید سایا باشی.
متعجب جلوتر رفتم و پرسیدم.
- منو می‌شناسید؟
- طاها از همه‌تون تعریف کرده از رنگ موهات شناختمت.
- بله شما مامانش هستید؟
- آره.
نگاهی به طاها که خواب بود انداختم و ناراحت گفتم:
- چی شد که تب کرد؟
- بشین رو صندلی پاهات خسته می‌شه.
صندلی رو جلوتر کشیدم و نشستم. شروع به صحبت کرد:
- تا ساعت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #40
خب بقیه رو بخونیم. معجون درمان انواع سرطان، معجون انعطاف پذیر شدن بدن، معجون رفع گرسنگی، معجون از بین بردن سنگ‌های اعضای بدن، معجون قوی کردن بینایی-شنوایی-بویایی-لامسه-چشایی، چه زری زدی؟! عجب معجون‌های مسخره و عجیبی امیدوارم به دست بشر نیفته!
معجون ایجاد چال گونه و برداشتن چال گونه، معجون درمان رایمیمونی (از خودم درآوردما!)، رایمیمونی چه کوفتیه؟! معجون درمان وسواس، معجون خوش صدایی، معجون از بین بردن شوره و شپش و ریزش مو، معجون پرش بلند، معجون افزایش هوش، معجون محکم کردن استخوان‌ها، معجون افزایش قدرت، معجون درمان زخم-سوختگی-شکستگی، معجون رشد سریع گیاه، معجون افزایش گل در گیاه و درخت، معجون نگه داشتن نفس به مدت یک ساعت در آب، معجون به دست آوردن دل افراد و معشوقه، معجون روشن شدن رنگ مو و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا