متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

متون و دلنوشته‌ها | !..کودک درون من..! |

  • نویسنده موضوع ASaLi_Nh8ay
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 104
  • بازدیدها 1,676
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #41
کودک‌ها را دیده‌اید؟ به خنده‌هایشان خیره شده‌اید؟ چنان به خاطر یک حرف ساده و اتفاق پیش پاافتاده از ته دل می‌خندند که گویا خنده‌دارترین حرف دنیا و اتفاق دنیا را دیده و شنیده‌اند.
به بزرگ‌ترین شیطنت‌های یواشکی‌شان دقت کرده‌اید؟ یک مداد دست گرفتن و یک گوشه قایم شدن و نقاشی کشیدن روی دیوار!
به دلخوری‌هایشان توجه کرده‌اید؟ در اوج دلخوری با یک نوازش و یک دوستت دارم کوچولو، شما را می‌بخشند و از آن به بعد واقعاً از ته دل همه‌چیز را فراموش می‌کنند.
کودکی با همه غفلت‌ها و سادگی‌هایش، دنیایی عجیب دوست‌داشتنی و رشک برانگیز است.​
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #42
اگر به کودکی بازمی‌‌گشتیم، دنیا چه زیبا می‌شد. راستی و درستی و مهربانی، شاد بودن به کوچک‌ترین بهانه و فراموش کردن غم و غصه در کوتاه‌ترین زمان ممکن. کینه نداشتن از هیچ‌کس و بخشیدن زمین و زمان. قهر کردن‌هایی که الکی می‌گفتیم: قهر قهر تا روز قیامت… روز قیامت به فردا صبح هم نمی‌کشید. شب نشده آشتی می‌کردیم. دوستی‌هایمان از صمیم قلب و واقعی بود. نه برای صلاح و مصلحت و استفاده. این بود کودکی!​
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #43
کودکی چه دوران خوبی بود. کوچک بودم و غم‌هایم یک فسقلی بود. اندازه غم‌هایم از خودم خیلی خیلی کوچک‌تر بود. بزرگ شدم، خودم و غم‌هایم پا به پای هم رشد کردیم. اما بزرگ شدنمان مانند هم نبود. من شدم یک متر و خورده‌ای، غم‌هایم شدند یک خروار و خرده‌ای! اما لبخندهای کوچکم فقط چند سانتیمتر بزرگتر از لبخندهای کودکی‌ام هستند. این است معنی بزرگ شدن!​
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #44
دروغ چرا؟ اصلاً چرا باید حرف‌هایی که همه می‌زنند را تکرار کنم؟ چرا باید بگویم که کودکی شاد بود و دوره بی‌خیالی بود؟ کودکی من نه عموزنجیرباف داشت و نه همبازی کودکی! من در کودکی اکثراً تنها بودم. در کودکی‌ام عروسک و دوچرخه و اسباب‌بازی‌های لوکس جایی نداشتند. راستش را بخواهید حتی تلویزیون و برنامه کودک هم جایی نداشت. همان یکی دو بار که تلویزیون دیدم، آنقدر برای حنا دختری در مزرعه و هاچ زنبور عسل گریه کردم که والدینم تلویزیون تماشا کردن را برایم قدغن کردند. البته نه اینکه کودکی نکرده باشم یا از آن ناراضی باشم. بچه که بودم، مداد رنگی‌هایم عروسک می‌شدند برای من. آقای آبی، خانم قرمز، آقای سبز پررنگ، خانم سبز کمرنگ و بعد برای خودم خیال‌پردازی می‌کردم تا کجا. مدادها برای خودشان جامعه...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #45
یادش بخیر کودکی. روزی که دست هم‌بازی کوچکم را می‌گرفتم. کوچه‌ها را یکی یکی رد می‌کردیم تا برسیم به آن باغ قدیمی. بعد بنشینیم کنار حوض بزرگش و ماهی‌ها را تماشا می‌کردیم. ماهی‌هایی که بازیگوشی‌شان کم از بازیگوشی ما نداشت. بعد من چشم می‌شدم و او قایم می‌شد. من می‌گفتم«من چشم می‌شوم.» او می‌خندید و می‌گفت: «من چشم می‌گذارم.» تا غروب قایم باشک بود و بی‌خیالی. اگر زمین خوردنی بود، به سنگ‌های بی‌احساس نبود. حتی سنگ‌ها و سنگفرش‌ها برایمان دوست و رفیق بودند.
با همبازی کودکی‌ام می‌رفتیم شهربازی. «تاب تاب عباسی. خدا منو نندازی» و تاب بخور و غش غش بخند و حالا بخند و کی نخند. تند تند تندتر تاب بده و سرگیجه بعد از هزار دور تاب خوردن را به خنده‌های بلندمان می‌چسباندیم.
بعد دست همدیگر را...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #46
گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد از دنیای بزرگسالی فرار کنی و به دنیای کودکی بازگردی. دلت از سن و سالت می‌گیرد. می‌خواهی شناسنامه و سجل و سال تولد را کنار بگذاری. موهایت را به دست باد بدهی، دست‌هایت را دو طرف باز کنی و تا جان داری، بدوی. آسوده بخندی، حتی اگر زمین خوردی، مهم نیست، مهم این است که می‌توانی اگر زمین خوردی آسوده گریه کنی، آسوده خودت را در آغوش مادرت بیندازی تا پناه خستگی‌ات شود.
گاهی وقت‌ها می‌خواهی کودک باشی تا بغض‌هایت را بی‌صدا نخوری. بغض خوردن مخصوص بزرگترهاست نه کودکی که بی‌خیال است.
گاهی وقت‌ها احساس می‌کنی که تشنه هستی، تشنه کودکی. تشنه کودکی خودت. تشنه اینکه آن کودک پرنشاط را بگیری و همراهش لِی لِی بازی کنی.
اما نمی‌شود.
کودکی‌ات شده آبنباتی که با تمام وجودد چشیدن آن...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #47
حدیث تو را دیدم و یاد
حرف مادرم در کودکی افتادم!
دروغ بگی،
فلفل می ریزم دهنت!
پورمشیر
امام عسکری(علیه السلام) فرمودند: همه ی ناپسندی ها در خانه ای قرار داده شده است و «دروغ»، کلید آن هاست.​
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #48
مثل شربت های
_ تلخ _
کودکی هایم شدی..
ناگوارایی ولی،
من را مداوا میکنی..!​
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #49
نردبان می گذاشتیم می رفتیم پشت بام شاید خدا را ببینیم

اما الان قد کشیده ایم و خدا از رگ گردن نزدیک تر شده …

اما یادمان می رود درد دل با خدا را ….
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #50
حرصم گرفته است،
مثل کودکی که نمیداند آخرین تکه ی پازلش را چه کرده است!!!​
 
امضا : ASaLi_Nh8ay
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا