روی سایت دلنوشته تو|Unbreakableکاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
°به‍ نام ‍او°
1581279505831.png
دلنوشته: تو

به قلم: فاطمه عبدالهی (Unbreakable)
ویراستار: نسترن بانو

تگ: محبوب

مقدمه‍:

در کوچه پس کوچه‌های شهر دنبال تو می‌گردم. هرگاه به‌ یاد تو می‌افتم نفس‌هایم به شماره می‌افتند. به پاتوقمان می‌روم. همان تنه کوچک درخت وسط درخت‌های بهم پیچیده. درخت‌ها سر در سر هم کلبه کوچکی برای عاشقانه‌هایمان درست کرده‌اند.
روی تنه درخت می‌نشینم. به یاد گیتار چوبی قهوه‌ای رنگ‌ات که عجیب با چشمانت ست شده، گیتار چوبی دیگری درست می‌کنم.
توده بزرگی به نام بغض از وقتی رفتی گریبان گیرم شده و قصد رفتن ندارد.
بدون تو نفس کشیدن سخت و زندگی دردناک است!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
22/7/18
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
13,942
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
سطح
19
 
  • #2
134551



" به نام ایزد منان "
هر انچه از دل برآید، خوش آید!

کاربر گرامی نهایت قدردانی را داریم که نوشته های زیبایتان را در انجمن یک رمان به اشتراک می گذارید!
خواهشمندیم پیش از پست گذاری و شروع دلنوشته ی خود، قوانین زیر را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته ی کاربران"

پس از گذشت حداقل 30 پست از دلنوشته تان، می توانید در تاپیک زیر درخواست تگ بدهید.
"درخواست تگ دلنوشته"

همچنین پس از گذشت 30پست از دلنوشته تان قادر هستید در تاپیک زیر درخواست جلد بدهید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hani.Nt

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
بی‌قرار شده‌ام این روزا، خود را به بیخیالی زده‌ام شاید کمی، فقط کمی آرام بگیرم؛ اما افاقه نمی‌کند. دلی که تنگ تو شده، با دیدن تو آرام و قرار می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
هر چه می‌کشم از دل زبان نفهم است. وقتی خواست در را به روی عشق باز کند، صد بار به او گفتم بعد که رفت چه می‌خواهی کنی؟ هی گفت نمی‌رود. دیدی رفت؟ رویت سیاه شد؟ دیدی شکستی؟
 
آخرین ویرایش

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
کاش نمی‌گفتم بدون تو می‌میرم! کاش نمی‌گفتم چشمانت دنیای من است!
کاش نمی‌گفتم!
همه را از من دریغ کردی، چقدر بی‌رحم شده‌ای این روز‌ها!
 
آخرین ویرایش

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
من دیوانگی کردن را با تو دوست دارم، بدون تو دیوانه شدن تهش مرگ است و مرگ!
 
آخرین ویرایش

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
زیر نم نم باران قدم می‌زنم. چه زیبا بود اگر اینجا بودی. دست ظریف و کوچک من را توی دستان بزرگ و مردانه‌ات قفل می‌کردی و قدم زنان کل شهر را گز می‌کردیم. من با پای برهنه در انتظارت می‌نشینم تا با تو قدم بزنم؛ اما صد افسوس که نیستی، من در نبود تو پژمرده شده‌ام.
 
آخرین ویرایش

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
زیر باران قدم می‌زنم. گلی بر شاخه می‌چینم و می‌بویم‌. در وجودم عطر تو می‌پیچد‌. انگار کنار منی! می‌خندم. دست‌های سردم را در دستان گرمت می‌گیری و لبخند می‌زنی. زیر باران قدم می‌زنیم. تو می‌خندی، من می‌خندم. نگاهم قفل نگاهت می‌شود. ناگهان نگاهت طوفانی می‌شود. دستم را رها می‌کنی. صدایت می‌زنم؛ اما تو بی‌رحمانه از من دور می‌شوی. آنقدر دور که نمی‌توان گفت. به جای خالیت خیره می‌شوم و بغض امانم نمی‌دهد.
 
آخرین ویرایش

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
می‌روم، می‌روم، باز هم می‌روم. چمدان به دست و با چهره‌ای خسته می‌روم. با صدای خورد شدن برگ‌های زیر چکمه‌هایم می‌روم. با صدای رعد و برق که برای بدرقه من آمده می‌روم. با صدای باران که خاطراتم را زنده می‌کند، می‌روم. با گل سرخی در موهایم که روز آشناییمان به من هدیه دادی می‌روم. با زخم زبان عابران می‌روم؛ «می‌روم از پس این قصه به جایی برسم. رفتنم مصلحتی نیست، بدان مجبورم!»
«» =حامد همایون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
پک عمیقی به سیگارِ توی دستم می‌زنم. چشمه اشک در چشمانم می‌جوشد و قطره اشکی روی گونه‌ام جاری می‌شود. شهر زیر پایم بود. به هر نقطه‌ای می‌نگریستم او را می‌دیدم. گویی او آنجا بود. لب پرتگاه ایستاده بود. با ذوق و کمی دلخور به طرفش پر کشیدم‌. لبخند زد. خندیدم‌. دستش را به طرفم دراز کرد. یک قدم جلو رفتم. سنگ ریزه‌های زیر پاهایم به پایین سقوط کردند. توجه نکردم و دستم را دستش گذاشتم. خواستم قدمی دیگر بردارم که ناگهان همه چیز چرخید. چرخید و چرخید و چرخید. به جای خالی‌اش نگاه کردم. همه‌اش توهم و خیال بود!
من به تَوَهُم هم راضی‌ام، خیالت هم آرامم می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا