متون و دلنوشته‌ها تیمآرِسْتآني‍ توء‍؛ کآش‍ تَجويزَت‍ کُنَند

  • نویسنده موضوع HOORI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 145
  • بازدیدها 5,231
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

HOORI

کاربر خبره
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
23/8/18
ارسالی‌ها
3,636
پسندها
47,958
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
بیدار که می شوم...
چشم هایم را باز نمی کنم...
همانطور که خوابیده ام ...
می غلتم به سمت تو....
خودم را می چسبانم به تن داغت ...
کتف برهنه ات را می بوسم ...
تو خودت را می چسبانی به من ...
و آغوشم را فتح می کنی...
دستم حلقه می شود ...
دور تن کوچک خواستنی تو ....
سرم را غرق می کنم لای موهایت ...
که همیشه بوی بهار می دهند ...
به نیت تبرک و شفا...
نفس های تو را می نوشم ...
گرمای تنت را به تن می کنم ...
تا روئین تن شوم...
بعد ، آرام زیر گوشت زمزمه می کنم ...
ببین دست هایم از تو دورند ...
ببین پاهایم مرا به تو نمی رسانند ...
ببین روی دست زمانه مانده ام...
جواب که نمی دهی ...
می فهمم روز تازه ای آغاز شده...
چشمهایم را باز می کنم ....
هوا هنوز تاریک است...
کنار پنجره می ایستم ...
و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HOORI

HOORI

کاربر خبره
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
23/8/18
ارسالی‌ها
3,636
پسندها
47,958
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
سر ظهر بود که مرد را در میدان شهر آتش زدند، گفتند کافر است.
صبح اول وقت مرد رفته بود ایستاده بود روی تپه کنار شهر و فریاد زده بود که ایها الناس، خورشید در آسمان نیست،
در خانه من است، برای من می رقصد، می خندد، حرف میزند، نان می پزد،
مرا می بوسد و از جای بوسه اش هزار پرنده آزاد می شوند در پوست تن من و بی وقفه می خوانند.
گفته بود ماه در آسمان نیست،
در خانه من است.
انگشتهایم روی مهره های کمرش نی لبک می زنند و وقتی او را به خودم می فشارم جانم رها می شود و هفت اقلیم را می گردد و بر می گردد.
گفته بود خدا در خانه من است،
در پیراهن کوتاه سپیدی می خرامد با تنی به رنگ گندم و دو چشم تیره خندان.
گفته بود خدا زنی زیباست که مرا می کشد به اخمی و زنده می کند به بوسه ای …...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HOORI

HOORI

کاربر خبره
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
23/8/18
ارسالی‌ها
3,636
پسندها
47,958
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم....روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HOORI

HOORI

کاربر خبره
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
23/8/18
ارسالی‌ها
3,636
پسندها
47,958
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
هر چی سرم شلوغ شد
رو قلب من اثر نذاشت
بدون #تو دنیای من
انگار تماشاگر نداشت..!
 
امضا : HOORI

HOORI

کاربر خبره
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
23/8/18
ارسالی‌ها
3,636
پسندها
47,958
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
تو بپرسی:
عاشقم هستی .. چه اندازه؟
و من هرچه بشمارم ستاره کم بیاید ..

وای نه !!
 
امضا : HOORI

HOORI

کاربر خبره
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
23/8/18
ارسالی‌ها
3,636
پسندها
47,958
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
پدر دست تنگ بود و وضع مالي خوبي نداشت و وقتي ديد دخترش دارد جعبه اي را تزئين ميکند
تا زير درخت کريسمس بگذارد حسابي عصباني شد .
با اين وجود صبح روز کريسمس دختر کوچولو جعبه را
به عنوان هديه کريسمس به پدرش داد و گفت: اين براي تو پا پا..

پدر با ديدن جعبه از رفتار روز قبلش شرمنده شد ولي عصبانيتش دو چندان شد
وقتي در جعبه را باز کرد و چيزي در ان نيافت .
با عصبانيت سر دختر کوچولو فرياد کشيد : تو نمي دوني وقتي چيزي به کسي هديه مي دهي بايد توي جعبه چيزي باشد

دختر کوچولو با چشمان اشک الود به او نگاه کرد و گفت :ولي پاپا باور کن جعبه خالي نيست
,من چند تا بوسه تو اون جعبه گذاشتم و تمام اون ها مال تو پاپا....

پدر با شنيدن اين کلمات در هم شکست دختر کوچولو را در اغوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HOORI

HOORI

کاربر خبره
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
23/8/18
ارسالی‌ها
3,636
پسندها
47,958
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ می‌کند؟
يكى ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎنى ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭمى ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮستى ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ
يكى ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ‌ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ گران‌بها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎلى ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁبى ﮔﻮﺍﺭﺍ!
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می‌کنید؟

ﻫﻤگى ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎلى ﺭﺍ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: می‌بینید؟! ﺯﻣﺎنى ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍن‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ بى ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ!

ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ انسان‌ها ﺩﯾﺮ ﺭﻭ می‌شود...
 
آخرین ویرایش
امضا : HOORI

HOORI

کاربر خبره
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
23/8/18
ارسالی‌ها
3,636
پسندها
47,958
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به
قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HOORI

HOORI

کاربر خبره
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
23/8/18
ارسالی‌ها
3,636
پسندها
47,958
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.


پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»


زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HOORI

HOORI

کاربر خبره
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
23/8/18
ارسالی‌ها
3,636
پسندها
47,958
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. بهشان سنگ می‌انداختم. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند و جلویم رژه می‌رفتند.
ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سر خم کرده، داشت می‌پژمرد.
طاقتم تاق شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم را سرِ کلاغ‌ها خالی کردم.
گل را هم زمین انداختم، پامال‌اش کردم، بهش گَند زدم. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد.
بعد، یقه‌ی پالتویم را بالا دادم، دست‌هایم را توی جیب‌هایش فرو کردم، راهم را کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِدایش از پشتِ سر آمد.
صدای تند قدم‌هایش و حتی صدای نفس‌نفس‌هایش را هم می‌شنیدم. اما به طرفش برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HOORI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا