متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,542
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
زندگی شخصی آقای دکتر
نام نویسنده:
بانوی ایرانی
ژانر رمان:
#اجتماعی #عاشقانه
کد رمان: 2515
ناظر: Łacrîmosã F.MIRI❁

دکترn.jpg
خلاصه:
سال‌هاست دکتر طاها امیری، جراح حاذق قلب، مسلمان شده و همراه خانواده‌اش به ایران آمده است. آگاهانه گذشته را رها کرده غافل از آن‌که گذشته رهایی‌ ناپذیر است.
حسن تصادف‌هایی بسیار، او را با پزشکی جوان آشنا می‌کند که نقابی بر چشمان خود دارد. نوسان‌های زندگی هر دو آرام نمی‌گیرد تا اینکه جوانه زدن یک عشق، رازهایی سر به مهر را فاش می‌کند تا همه را به این باور برساند که سرنوشت، بازی‌گردان قهاری‌ست!

سخنی با خواننده: رمان زندگی شخصی آقای دکتر برگرفته از زندگی یک انسان واقعی است که با تجارب ذهنی نویسنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
14,005
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • #2
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»
566643_29780326cdeca21cd17851009391f06b.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hani.Nt

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #3
به نام خدا

مقدمه

صدای تقه در و ورودش به اتاق بی‌اختیار استرسم رو به اوج رسوند. جواب سلامم رو خیلی معمولی داد، اصلأ نمی‌شد از قیافه‌اش فهمید عصبانیِ یا نه؟ به طرفم اومد و کنارم روی تخت نشست، دست‌هام یخ کرده بود. بعضی وقت‎ها از دست حرکات غیر ارادی بدن عاجز میشی، دقیقأ به همین عجز رسیده بودم که سکوت بینمون رو شکست:
- فکر می‌کنم می‎دونی برای چی این‌جا هستم؟
سرم رو زیر انداختم، چی می‎گفتم؟
دست‌های مشت شده‎ام رو تو دست‌هاش گرفت، چقدر گرم بود. کاش می‎دونستم تو یک ساعت خلوتش با بردیا چی به هم گفتند؟
- ازدواج یک امر طبیعی تو زندگی هر دختر و پسره و من خوشحالم که پسری مثل بردیا خواستگارته.
عرق از پشت گردنم پایین رفت. هوا گرم شده بود یا من احساس گرما می‌کردم؟ فشار دستش رو کمی بیشتر کرد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #4
امیر برای باز کردنِ در پیشقدم شد و من به اشاره بابا کمی جلوتر از بابا و عزیز راه افتادم و به طرف در ورودی رفتم. اولین نفر یکتا خانم مادر بردیا بود که با جعبه شیرینی وارد شد و پشت سرش مهسا خواهرش، با هردوشون روبوسی کردم و بهشون خوش آمد گفتم. اما نگاه منتظرم به در بود و صدای ضربان قلبم، مغزم رو به ستوه آورده بود. بالاخره تو چارچوب در ظاهر شد. با یک کت و شلوار سورمه‎ای که خیلی بهش می‌اومد. با امیر دست داد و بعد از احوالپرسی، تو یک لحظه لبخند روی لبم رو با نگاهش شکار کرد.
با صدای جیغ، سرم رو به عقب بر گردونم عزیز بی هوش روی زمین افتاده بود، یکتا خانم به دیوار کنارش تکیه داده و مثل مسخ شده‌ها نگاهش رو به بابا که داشت با سرعت علائم حیاتی عزیز رو چک می‎کرد دوخته بود.
بابا: امیر کیف من رو بیار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #5
حالا همه نگاه ها به طرف بابا بود که همچنان رگ گردنش از عصبانیت بیرون زده بود و با این حرف یکتا خانم نگاه تمسخرآمیزی به بردیا انداخت:
- لازم نکرده توضیح بدی! توضیحت این‌جا وایساده! پسرِ شهرامه دیگه؟
چرا بابا این‌قدر بد شده بود امروز؟ چقدر بد حرف می‌زد! چقدر بد، خورد می‎کرد. از فشاری که بردیا به انگشت‎های مشت شده‎اش وارد می‌کرد معلوم بود حسابی به جوش آورده. حق داشت من هم اگه جای اون بودم عصبی می‌شدم.
یکتا خانم که اشک‌هاش جاری شده بود با بغض گفت:
- نه پسر شهرام نیست، بچه خودته!
یک لحظه قلبم افتاد ته دلم! چی؟ بچه بابا؟ این حرف یعنی چی؟
باباهم انگار انتظار شنیدن این حرف رو نداشت که مثل من و امیر با تعجب به بردیا خیره شد. بردیا اما کلافه بود شاید هم عصبی بود که داد زد:
- چی می‎گید مامان؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #6
چند سال قبل

*** زهرا

«السلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
- اه... اه... اه
حالم از خودم به هم‌خورد. آخه این هم شد نماز؟ یک خط در‌میون حواسم جای دیگه بود. ذهنم بدجور مشغوله، لعنت به کنجکاوی بی‌مورد! داشتم زندگیم رو می‌کردم اما حالا چی؟ حتی نماز خوندنم هم به دلم ننشسته! با خودم که روراستم، نمازی که به دل خودم ننشسته چه توقعی دارم به عرش خدا برسه؟
- الله اکبر
این بار رضایت بیشتری داشتم، نفس عمیقی کشیدم و ریه‌هام رو مهمون عطر سجاده‌ام کردم، چشمام رو بستم و تو دلم لب زدم:
- خدایا خودت کمکم کن، هرچی بیشتر فکر می‌کنم کمتر به نتیجه می‌رسم و یک سوال به سوالات قبلیم اضافه می‌شه.
با صدای تقه‌ی در به خودم اومدم و نگاهم روی مرد تو چارچوب ثابت موند.
- قبول باشه بانو.
تعللم تو جواب دادن باعث شد به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #7
دردی که تو ساق پام پیچید باعث شد حواسم رو به میز ناهار جمع کنم، اول با چشم‌هام برای مسببش خط و نشون کشیدم. اما وقتی نگاهم به بشقاب خالی اون و بقیه افتاد جنس نگاهم عوض شد و رنگ تشکر گرفت. سکوت فضای آشپزخونه طولانی شده بود برای همین به خوردنم سرعت دادم چون می‎دونستم تا غذام تموم نشه کسی از سر میز بلند نمیشه!
ظرف‎ها رو توی سینک گذاشتم و دستمال سفره رو به امیرعلی دادم. بابا چند قدم از میز دور شد اما قبل از این که از آشپزخونه خارج بشه مکثی کرد:
- زهرا خانم! کارِت تموم شد یک سر بیا اتاقم.
معنی این لحن جدی و پر تحکم رو خوب می‌دونستم.
- باز چه دسته گلی به آب دادی فسقلی؟
با صدای خنده امیر اخم کردم:
- به تو چه؟ مگه مُفَتِشی؟ اصلأ سر میز برای چی زدی تو ساق پام؟
- بیا و خوبی کن! اصلأ خوبی به تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #8
از آشپزخونه زدم بیرون، عزیز مثل همیشه روی صندلی مخصوصش رو به تراس نشسته بود و بافتنی می‌بافت، از وقتی من یادم می‌اومد، عزیز بیشتر وقتش رو با بافتن می گذروند. از کنار عزیز رد شدم و راهم رو به مقصد اتاق بابا ادامه دادم. تقه‌ای به در قهوه‌ای روبه روم زدم و دستگیره رو فشار دادم:
- با من کاری داشتید بابایی؟
همون‌طور که پشت میز کارش نشسته بود سرش رو از برگه‌های توی دستش بالا آورد و نگاهی به ساعت مچیش انداخت.
بابا: آره، بیا بشین.
روی راحتی کنار میزش نشستم و حرکاتش رو زیر نظر گرفتم. با خودکار روی یکی از برگه‌ها شروع به نوشتن کرد. فاصله‌ام اون‌قدر نبود که بتونم بخونم اما از جهت نوشتنش معلوم بود که مثل همیشه داشت لاتین می‌نوشت. کاغذ رو لای کتاب گذاشت و نفس عمیقی کشید و از روی صندلی‌اش بلند شد. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #9
متوجه منظورش شدم، اما چیزی به روی خودم نیاوردم. می‌دونستم لپ‌هام الان گل انداخته!
ناخودآگاه خاطرات چند سال پیش از جلو چشمام رد شد. روزی که نداشتن مادر بیشتر از هر موقع دیگه‌ای تو زندگیم پر رنگ شده بود:
"خیلی ترسیده بودم، نصف شب بود و دل درد امونم رو بریده بود. نمی‌دونستم چه کار کنم؟ عزیز که خواب بود و وقتی که سمعکش رو بر می‌داشت بیدار کردنش مکافات بود! حالا بیدارش هم می‌کردم چی می‌خواستم بگم؟ روی تختم مچاله شده بودم و اشک‌هام می‌ریخت، دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم باید می‌رفتم یه مُسَکّن می‌خوردم، با این فکر آروم به طرف آشپزخونه رفتم و تو تاریکی در یخچال رو باز کردم، یک دونه مُسکّن رو از تو جلدش درآوردم و در یخچال رو بستم، لیوان رو پرِ آب کردم و خواستم بخورم که برق آشپزخونه روشن شد:
- اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #10
- امروز خانم احدی بهم زنگ زد، مجبور شدم یک سر بیام مدرسه‌ شما!
با این حرفش قلبم یک لحظه یادش رفت چه مسئولیتی داره!
- واقعا زشته کسی که می‌خواد پزشک بشه نمره زیستش بشه دوازده!
سرم رو زیر انداختم و آروم لب زدم:
- اون روز حالم خوب نبود، سرم خیلی درد می‌کرد.
- ناپلئونی ادبیات و یازده شیمی چطور؟ اون‌ها رو هم سرت درد می‌کرد؟ حالا این شاهکارها به کنار، اون مزخرفات چی بوده به معلمت تحویل دادی؟
هرچی تن صدای بابا بالاتر می‌رفت سر من پایین‌تر می‌اومد، انگار این دوتا موازنه منفی داشتند با هم!
- شما چی گفتید به خانم احدی؟
- انتظار نداری که دروغ‌هات رو تأیید کرده باشم؟
- بابا.
پوزخندی به لحن کشدارم زد:
- تا تو باشی دیگه دروغ نگی!
- من که دروغ نگفتم، مگه بابا بزرگم فوت نشده؟ فقط عنصر زمان رو حذف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا