همگانی دفتر اشعار کاربران یک رمان

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • #51
چه میخواهد؟

از جان و روح و ذهن من یادت چه میخواهد؟
پریشانم به تو زنبورک سازت چه میخواهد؟

به جانم ریشه ی یادت کمین کرده
شب است و این تن بیمار تب دارت چه میخواهد؟

منی که دست شستم از نفس
اقرار ناگاهت چه میخواهد؟

به وقت بی کسی نیستی به بالینم
پس از جانم جان به قربانت چه میخواهد؟

بسی خسته ام، بریدم دست از دنیا و دین شستم
بگو در خستگی هایم نگاه آتشین بارت چه میخواهد؟

من و شب پرسه ها تابوت احساسیم
بگو از این بریده جان ل*ب داغ و گوارایت چه میخواهد؟


زینب میشی. عبور سایه ها
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • #52
روی آب

مثل موری که به یک قطره ی آب
خانه اش شد پر آب؛
دیدگانم پر خون
پر شده اشک و آب
قلبم از دست زمانه بی تاب

جاده ی عمرم چه تاریک و سیاه
قایقم روی آب
آرزوهایم محال
نقشه هایم نقش آب

خوابهایم همه کابوس
و خیالم چو سراب
تشنه ام!
تشنه ی یک جرعه آب
بی پناهم!
همچو آوار زده ای خانه خراب
غرقم غرق کویر
خشک و سوزان رو به سراب
مرده ام بی تردید
مرده ای رو به عذاب


زینب میشی. اشعار عبور سایه ها
 
امضا : زینب میشی

Nyx

نقاش انجمن + نویسنده افتخاری
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/12/18
ارسالی‌ها
2,480
پسندها
64,391
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
23
سطح
43
 
  • #53
شده آیا که نمانی و ره انگار به پایان نرسد
رهرویی از پس این کوچه و آنجا نرسد ..

zhila
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nyx

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • #54
روزگار

روزگار مرگت باد
اشتباه بگرفتی
قسمم باد به عشق
منِ طاعون زده که کوه نی ام
پا از این خرخره بردار
مصیبت زده ام
دیوانه نی ام

به قد و قامت هر ثانیه ات
نفرین باد
که زدی زندگی ام سوزاندی
دل و دین و دنیا
ز منِ بخت سیاه بگرفتی

روزگار!
لحظه هایت ویران
که نگفتی خدا هست و تو را می بیند
دل من بشکستی
از سرِ این جسد سوخته ام بگذشتی
نه گذشتی ز من و این اقبال
نه که جان از تنِ بی جان منَش بگرفتی!

تو بگو ای بی رحم
چه به من دیدی که هر بار رهایم نکنی؟
تن من لرزاندی
نکند ایوبم؟!!!
یا به این دایره ی مینایت
همچو سیزده شومم!

خسته ام لاکردار!
دست از این بازی ننگین بردار
کوله بارم بسته است
دل من بشکسته است
سایه ام سنگین است
همچو نفرین شده ای در جادو
طالعم مشکین است

تو دگر سوسه نیا
نفسی نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

Aliansari

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/19
ارسالی‌ها
289
پسندها
1,548
امتیازها
11,933
سطح
0
 
  • محروم
  • #55
Aliansari
13__aliansari

بنام خالق یکتای بی همتا
که از گل ساخت انسان را
یکی را داده از مال و منال ثروت بی داد
یکی را کرده است بیچاره و معتاد
یکی در فکر کار است
یکی دلتنگت و غمخار است
یکی بدبخت و بی مار است

یکی حاجی یکی خان است
یکی در پشت فرمان است
یکی جایی نگهبان است
یکی دنبال قرآن است
یکی دنبال شیطان است
یکی از درد می نالد
یکی از شوق می بالد
یکی از زندگی سیر است
یکی بدبخت و دلگیر است
یکی روباه یکی شیر است
یکی گشنه یکی سیر است
یکی از صبح تا شب روی باسکول است
به فکر ده تومن پول است
یکی از زندگی پول است
یکی دلشاد و شنگول است
یکی دیگر نزولی میدهد جنس بهر این و آن
یکی بی چاره و بدبخت و سر گردان
یکی بایک اِدا و چندتا گوسفند است
خوراکش تکه ی نان است و چندتا حبه قند است
ولی بسیار دل بند است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aliansari

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
434
پسندها
5,697
امتیازها
21,413
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • #56
آهی درسینه دارم که گم گشتنی نیست
صاحبش مرده و این زخم تیمار کردنی نیست
اشکی درگوشه چشمانم خفته ورفتنت هضم کردنی نیست
اشکم می چکد وگفتنی نیست
صاحبش رفته وتپیدنی نیست
باران که می آید
براین نگاه خستم
یادتو می شود زنده
تاآمدی این دل کارش آغازشد
باصدای توآرام شد
غوغایی دردل برپاشد

Abeir#Bavi​
 

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
434
پسندها
5,697
امتیازها
21,413
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • #57
من می خواهمت تورا،نه اینکه هرلحظه دلگیرم کنی

من می خوانم تورا،که از عشق لبریزم کنی

کشیدم آه،کشیدم خط عکس هایت

رسیدم جاه ورسیدم خاکسترخاطراتت

رسیدم باز،رسیدم دیدم جای خالی شانه هایت

Abeir#Bavi
 

Vidacheraghian

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/6/19
ارسالی‌ها
11
پسندها
47
امتیازها
33
سطح
0
 
  • #58
سراپا گوش باش پروردگارم
که امشب گفتگو ها با تو دارم

ز نامردی این دنیای بی رحم
شکایت های بی اندازه دارم

ازین ننگ وریا وبُخل و کینه
که آتش میزند هر دم به سینه

از افطار یِ مردمانِ سیری
که میگیرند'' حق ''را به اَسیری

من از اشک یتیم و آه مادر
ازین جنگ وجدال نابرابر

من از دلهای سرد و بی هُویت
مُرد از این همه کِبر ومَنیَت

ازین بلوا و آشوبِ دمادم
پریشان حالم و گلایه دارم

اگر عشق علی امشب محق است
اگر شاه شهان مارا نظر هست

برم پیش خودش راز دلم را
که مهرش بر دل ما شیعیان است
ویداچراغیان
 

Vidacheraghian

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/6/19
ارسالی‌ها
11
پسندها
47
امتیازها
33
سطح
0
 
  • #59
باید اینبار به زنجیر بکشم
قدم حیله گر و شوم بد اقبالی را...
باید اینبار فرود آرم تیغ
به سر سِتَبرِ نامردیها...
دشنه ی تیز فلک کشتی بختم بشکست
آه از این سِرّ فلک............

روی صخره های این ساحل دَهر
به تماشای دِرام روزگار نشسته ام...
کشتی ام شکسته است
دل در این آشفته بازار زمان
سخت به گل نشسته است....
آه از این سِرّ فلک................

من در اندیشه ام این بار
بسازم قفلی...
همه اش از نفرین...
بزنم به دست آلوده ی این ایل و تبار...
بزنم به سیم آخر...
بکشم عذاب نار...
من در اندیشه ام این بار
بسازم اِکسیر
همه اش از فریاد
بکشم نعره ای زهر آگین بر آن
جغد شوم و بد بیار.

من در اندیشه ام این بار
بسازم قایق
همه از جنس نجات.
همه اش از ایثار...
شایدم با سهراب
رخت بربندم از این شهر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Vidacheraghian

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/6/19
ارسالی‌ها
11
پسندها
47
امتیازها
33
سطح
0
 
  • #60
یکی بود ... یکی نبود
توی این دنیای از آدم به دور
پشت ابرهای سیاه ،
بعدِ آن شعاعِ بی فروغِ هور ،
سرزمینیست بر مَسند زور ..
مهد دلهای شکسته ، نابسامان، مهجور
آفتابش ، آتش سرخ جهنم
ماهِ شبتابش ، ضعیف و بی نور . ...

قحطیِ دل بود درین شهر ودیار
سینه ها خالی ؛ بَسان شوره زار
زیر گنبدِ کبودِ این کویر
چِل گیسِ قصه ما ، زیر اون درخت پیر
در برِ مجنونِ بی دل ،همان مرد فقیر
غمزه ی جان میفروخت و
اَلَامان !... ، طناب دار
تابِ گیسوی سیاهش ، مانده بر گردنِ یار

لیک ، میان این هیاهوی زمان
که شرافت شد بهای قرصِ نان
آن جوان ؛ دل داده تا نان بخرد
بهرِ این زندگی لاکردار ؛
عشق را از ریشه و بُن ، بِدَرَد.
وز برای دختر گیسو کمند
جای این سینه ی خالی ، لقمه ای نان ببرد

بی سبب نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا