.ARMIN

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/5/19
ارسالی‌ها
11,805
پسندها
5,886
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
سطح
18
 
  • #611
داستان زیبا و آموزنده ی «غوغای سکوت»
مجموعه: داستانهای خواندنی



داستان,داستان کوتاه,داستان آموزنده

داستان کوتاه و پندآموز غوغای سکوت



«غوغای سکوت»

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.



کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

.ARMIN

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/5/19
ارسالی‌ها
11,805
پسندها
5,886
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
سطح
18
 
  • #612
داستان جالب خروس
مجموعه: داستانهای خواندنی




داستانهای خواندنی,داستانهای جذاب


داستان بامزه خروس



می گویند مردی ، خروسی خرید و به خانه برد. وقتی وارد شد ، همسر جوانش ، سر و رویش را پوشاند و نهیب زد: ای مرد! غیرتت چه شده است؟ روزها که تو نیستی ، آیا من باید با این خروس که جنس مخالف است ، تنها بمانم؟ خروس را بیرون ببر و از هر که خریده ای به او بازگردان!

مرد ، خوشحال از این که ...

زن چنان پاکدامنی دارد که حتی از خروس هم دوری می کند ، به بازار برگشت و خروس را به فروشنده اش که پیر مرد دنیا دیده ای بود پس داد.

پیرمرد که ماوقع را شنید ، گفت: اشکالی ندارد؛ من خروسم را پس می گیرم ولی برو درباره زنت بیشتر تحقیق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

.ARMIN

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/5/19
ارسالی‌ها
11,805
پسندها
5,886
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
سطح
18
 
  • #613

حکایت های پند آموز کوتاه و زیبا

مجموعه: شهر حکایت


حکایت پند آموز,حکایت های پند آموز،داستان و حکایت پندآموز


حکایت های پند آموز و جالب



1. حکایت پند آموز برتری هنر بر ثروت

1. حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

mirvis

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/11/19
ارسالی‌ها
7
پسندها
116
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • #614
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت
 

میناتیموری

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/12/19
ارسالی‌ها
223
پسندها
916
امتیازها
5,313
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • #615
روزی که منتظرید مردم براتون دست بزنند
بالاخره وسط این دست ها له می شوید !

روزی که ملاک های شما برای درست و
غلط " قضاوت و نظر مردم " است از نظر
علمی گفته می شود یک بادکنک سوراخ
هستید !

مگر ما آمده ایم در این دنیا تا مردم را
راضی نگه داریم ، این چه نگاهیست به دنیا !

روزی که شما آمدید « نگران قضاوت و نظر
مردم بودید » شما از پا در میاید و به هیچ جا
هم نمی رسید!
 
امضا : میناتیموری
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] حسام

میناتیموری

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/12/19
ارسالی‌ها
223
پسندها
916
امتیازها
5,313
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • #616
پیری برای جمعی سخن میراند،
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار
خندیدند....
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه
میدهید؟

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید
 
امضا : میناتیموری
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] حسام

میناتیموری

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/12/19
ارسالی‌ها
223
پسندها
916
امتیازها
5,313
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • #617
#حکایت_تاخیر_ملا_در_مهمانی



ملانصرالدین مهمان دوستش شد. چای مانده جلویش گذاشتند. ملا چای را خورد و به زن میزبان گفت: معلوم است که دیروز منتظر بنده بودید، ببخشید که دیر خدمت رسیدم!
 
امضا : میناتیموری
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] حسام

میناتیموری

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/12/19
ارسالی‌ها
223
پسندها
916
امتیازها
5,313
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • #618
#حکایت_خرما_خوردن_ملانصرالدین


ملانصرالدین مقداری خرما خريد. همينطور با هسته مشغول خوردن خرماها بود، زنش آن صحنه را ديد. پرسيد: چرا خرما را با هسته ميخوری؟!!

ملا گفت: مگر دكان خرما فروشی، خرما ها را بدون هسته به من فروخته كه من هم آنها را بی هسته بخورم؟!!!
 
امضا : میناتیموری
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] حسام

میناتیموری

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/12/19
ارسالی‌ها
223
پسندها
916
امتیازها
5,313
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • #619
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی



زنی شوهرش مُرد براي اينكه
خدمتی به شوهر كرده باشد
شبهای جمعه غذایی تدارک می كرد
و به وسيله فرزند يتيم خود به
خانه فقرا می فرستاد
طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود ، غذا را از
مادر می گرفت و به فقرا مي رساند و خود
با شكم گرسنه به خانه بر می گشت و
می خوابيد تا اينكه شبی كاسه صبرش
لبريز شد و در راه غذا را خودش خورد
و با شكم سير به خانه برگشت و آسوده خوابيد
آن شب زن شوهر خود را در خواب
ديد كه به او می گفت :
تنها غذای امشب به من رسيد .
زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتی
از فرزندش پرسيد شبهای جمعه گذشته
و ديشب غذا را كجا می بردی و
به كی می دادی ؟
من ديشب پدرت را خواب ديدم كه می گفت
تنها غذای ديشب به او رسيده است .
طفل راستش را گفت كه شبهای جمعه ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میناتیموری
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] حسام

میناتیموری

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/12/19
ارسالی‌ها
223
پسندها
916
امتیازها
5,313
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • #620
#داستان_کوتاه

❣#جوان_دزد_و_زن_زیبا

در میان یاران پیامبراکرم صل الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در باره‌اش نمی‌داد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شب‌ها به خانه‌های مردم دستبرد می‌زد.

یک بار، هنگامی که روز بود، خانه‌ای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانه‌ای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر می‌برد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه می‌زیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت می‌گذراند.

دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهره‌ای از مال و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میناتیموری
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] حسام

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا