سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان هبه‌ی ابلیس | مری نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع merry
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 234
  • بازدیدها 22,412

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
سطح
33
 
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,141
پسندها
31,462
امتیازها
59,573
مدال‌ها
22
سن
21
محل سکونت
Esfahan
نام رمان :
هبه‌ی ابلیس
نام نویسنده:
مری
ژانر رمان:
#ترسناک #معمایی #تراژدی
کد رمان: 2549
نام ناظر: ANAM CARA ANAM CARA


تگ: برگزیده، رتبه اول فانتزی

IMG-20201019-WA0000.jpg
خلاصه:
«ابلیس عقب نشینی نمی‌کند.»
ابتدا همه چیز کابوس و وَهم تلقی می‌شود؛ اما داستان اجنه‌ای که برای درخواست کمک، زندگیِ معمول را به هَم می‌زنند، عین حقیقت است.
حوالی دنیای چند آدم به ظاهر بی‌ربط چرخ می‌خوریم تا به نقاط ربط برسیم.


خلاصه ویرایش میشه
نکته: هبه به معنای انعام، بخشش، بذل یا هدیه است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان) بدهید:
تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان‌ها

دوستان عزیز نقد تگ رمان خود را می‌توانید در تاپیک زیر مطالعه کنید.
تاپیک جامع مخزن نقد تگ رمان کاربران

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان کاربران

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 25 پست در تاپیک زیر اعلام کنید!

تاپیک جامع درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید!
تاپیک جامع دریافت جلد

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری رمانتان به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید!
آموزش ویرایش

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

به این موضوع هم دقت کنید که وقفه بین پست‌های رمان «حداکثر ۴ هفته» است و اگه بیشتر از این باشد به رمان‌های رها شده منتقل خواهد شد.

* لطفاً قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید. *


[با تشکر تیم مدیریت کتاب یک رمان]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
«مقدمه»
بقیه‌ مثل من نبودند. من از همه برتر بودم و این برتری اجازه‌ی آن کار را به من نمی‌داد. چطور می‌توانستم؟ چطور می‌توانستم سال‌های بر باد رفته از عمرم را فراموش کنم و آن کار را انجام دهم؟
می‌دانستم پایان این لجبازی و تکبر، فنای خودم است؛ اما از آن روز قسم خورده‌ام. قسم خورده‌ام که همه‌ی شما را نیز با خود به قعر جهنم ببرم. اگر قرار است من نابود شوم، چرا آدم‌های گِلی به رستگاری برسند؟
و این کار، کار ساده‌ای است. بعضی با وعده، بعضی با تسخیر و بعضی با انعام، برده‌ی همیشگی من خواهید شد!
در نهایت ای فرزند آدم! بدان که من همواره دشمن تو بوده‌ام و خواهم بود. با گریه‌ات می‌خندم و با خنده‌ات زجر می‌کشم!
آگاه باش من همیشه در کمینت هستم و هیچ‌گاه از فتنه‌‌ام در امان نیستی!
 
آخرین ویرایش
«فصل اول»
گوشه‌ی تخت جمع شد و زانوهایش را در آغوش گرفت. پتوی بی‌روح آسایشگاه هم مانند او در گوشه‌ای از تخت در خود جمع شده بود. دیو بی‌رحم سکوت این‌قدر سلطنتش را در اتاق‌های تاریک و غم‌زده‌ی آسایشگاه گسترانده بود که به راحتی می‌توانست صدای تپش قلبش را بشنود. مانند دختر بچه‌ها اشک در چشمانش حلقه زده و فقط به سایه‌ی جلوی درب باز اتاقش چشم دوخته بود.
هر لحظه انتظار داشت آن سایه‌ی لعنتی بی‌دعوت وارد اتاق شود و روزگارش را تلخ کند؛ اما گویا چنین اتفاقی قرار نبود بیفتد. آن سایه از جایش تکان نمی‌خورد. انگار چند متر دورتر از درب اتاقش که به سفارش روان‌شناس همواره باز بود تا از درب بسته و چیزی که پشت آن است نترسد، ایستاده بود و زجر کشیدنش را تماشا می‌کرد. آن شیطان فقط داشت از ترسیدن قربانی همیشگی‌اش لذت می‌برد؛ همین و بس!
اما امشب یک شب معمولی نبود. امشب شروعی بود برای پایانش. امشب و شب‌های دیگر قرار نبود آن‌ها فقط به ترساندن و آزار روانی یا جسمانی‌اش اکتفا کنند! او باید به سمت سرنوشت نحسش پیش می‌رفت؛ سرنوشتی که از سال‌ها پیش در تقدیر شومش نوشته شده بود؛ این قدم نهایی بود!
صدای جیغ‌مانند چراغ‌های راهرو که به آرامی تکان می‌خوردند، توجهش را جلب نکرد. حتی وقتی سرعت تکان خوردنشان زیاد شد هم به ‌آن‌ها خیره نشد. قرار نبود نگاهش را از سایه بگیرد؛ سایه‌ای که بر خلاف شب‌های گذشته، اکنون آرام‌آرام به درب باز اتاقش نزدیک می‌شد.
یخ زده بود؛ مانند یک جسد خشکش زده بود و فقط به سایه‌ نگاه می‌کرد که تا چند لحظه‌ی دیگر باز هم ممکن بود چهره‌اش را به او نشان دهد. شاید مغزش هم می‌دانست توصیه‌های روان‌شناس در این لحظات به کارش نمی‌آیند که یادآوریشان نمی‌کرد؛ در این لحظه حتی اسم خدا را هم از یاد برده بود چه رسد به توصیه‌های یک انسان.
خودش بود. باز هم آن مرد شنل‌پوش لعنتی بود که اکنون در چهارچوب در ایستاده بود و با این‌که تاریکی صورتش انتهایی نداشت، می‌دانست به چهره‌ی ترسیده‌ی او خیره شده است. می‌دانست لذت می‌برد از عرق سردی که روی پیشانی‌اش نشسته و آب دهانی که از شدت وحشتش خشک شده.
اما قرار نبود اتفاق دیگری بیفتد، نه؟ مثل هر شب او از دور به چهره‌ی رنگ‌ باخته‌ی نیما خیره میشد و در نهایت آرام‌بخش‌های پرستار او را به آغوش کابوس‌هایش می‌سپرد؟ از نظر او و پرستارها شاید! ولی امشب حتی یک ذره هم مثل شب‌های گذشته نبود؛ این را وقتی فهمید که مرد شنل‌پوش با متانت عجیبی وارد اتاق شد و با قدم‌های آرام به تخت همرنگ چهره‌ی نیما حرکت کرد. حالا می‌دانست امشب فقط قرار نبود از نگاه خیره‌ی مرد شنل‌پوش و نور نیمه‌جان راهرو که خوف آسایشگاه را زیادتر می‌کرد، بترسد! امشب آغازی بر پایان دفتر زندگی‌اش بود.
 
آخرین ویرایش
تنها به راه رفتن او در اتاق غم‌زده‌اش که هر شب با نور آبی‌رنگ چراغ راهرو روشن میشد، چشم دوخته و حتی نفس کشیدن را هم از یاد برده بود. مانند کسانی که در آب دریا افتاده‌اند و شنا بلد نیستند، فقط خودش را به دست سرنوشت شومی سپرده بود که هر لحظه بیشتر به او نزدیک میشد؛ اما او با غرق‌شده‌ها یک تفاوت بزرگ داشت؛ یک تفاوت تلخ که حتی پایان زندگی نحسش را غمگین‌تر هم می‌کرد.
و آن تفاوت چیزی نبود جز این‌که انسان‌های در معرض مرگ همیشه برای نجات خودشان تلاشی می‌کنند؛ حتی اگر آن تلاش احمقانه باشد. در آب دست و پا می‌زنند، در تصادف جیغ می‌کشند، در تیراندازی دنبال سپری محافظند و در آتش‌سوزی به دنبال راه فرار می‌گردند؛ اما او این‌گونه نبود! او تلاشی برای نجات خودش نمی‌کرد. دیگر نه از ذکر گفتن‌ها خبری بود و نه از صدا زدن پرستارها برای کمک. برای نجات او دیگر خیلی دیر شده بود و خودش هم این را می‌دانست.
دلش نمی‌خواست تلاش احمقانه‌ای برای نجات خودش کند. با این‌کار فقط زجر کشیدنش را فزونی می‌بخشید. اگر همین‌جا و همین‌لحظه به دست این شیطان جان می‌سپرد، دیگر نه خبری از وحشت‌های همیشگی بود، نه از خواهری که وجود برادرش را از یاد برده بود و نه از اویی که هر روز را به این امید آغاز می‌کرد که شاید این عذاب تمام شود؛ با مرگش همه‌چیز تمام میشد.
به مرد شنل‌پوشی خیره شد که حالا کنار میز کوچک گوشه‌ی اتاق که میزبان گل پژمرده‌ای بود، ایستاده و نگاهش را مستقیم به پسر رنگ‌پریده‌ی روی تخت سرد تیمارستان دوخته بود. هنوز هم نمی‌توانست چهره‌اش را ببیند؛ تاریکی مطلق بود؛ مانند زندگی‌ نفرین‌شده‌اش.
- من آماده‌ام.
صدای بغض‌آلودش برای پسری که نزدیک به 18 سال سن داشت خیلی شرم‌آور بود؟ از نظر خودش نه. او اهمیتی به این جمله‌ی مسخره که مردها نباید گریه کنند نمی‌داد، ولی پرستار از همه جا بی‌خبری که برای تزریق آرامبخش به سرم نیما وارد اتاق شد، او شاید اهمیت می‌داد و باید هم اهمیت می‌داد؛ شاید باید دوز آرامبخشش را زیادتر می‌کرد تا دیگر با صدایی بغض‌آلود با تاریکی پشت پنجره‌ی اتاق حرف نزند!
- دیگه وقت خوابه آقای کریمی.
آمپول را به سرم نزدیک کرد و آماده‌ی تزریق شد. آن‌دو هیچ‌کدام به یک‌دیگر اهمیت نمی‌دادند؛ نه نیما متوجه آمدن پرستار به اتاق و صدای مهربان مصنوعی‌اش شده بود و نه پرستار اهمیتی به اشک روی صورت مریضش و حتی جمله‌ای که بر زبان می‌آورد می‌داد.
- مگه قربانی نمی‌خوای؟ من آماده‌ام!
صدای زجه‌مانند نیما در درماندگی و استیصال غرق شده بود و حتی خبر نداشت این یکی از همان تلاش‌های احمقانه است. با بیچارگی فریاد میزد و از آن جن می‌خواست او را بکشد، اما هر چه بیشتر می‌گذشت و تنها جوابی که می‌گرفت، سکوت و نگاه خیره‌ی آن مرد شنل‌پوش بود، واقعیت غمگین زندگی‌اش را بیشتر می‌فهمید!
قطره‌ی اشکی به‌آرامی روی گونه‌های سردش لغزید و بی‌توجه به پرستار که آمپول را به داخل سرمش تزریق کرده بود، نجوا کرد:
- تو هیچ‌وقت قرار نبوده منو بکشی!
 
آخرین ویرایش
پرستار فلک‌زده‌ی از همه‌جا بی‌خبر صورت آراسته‌اش را به گل لبخندی مزین کرد. شاید اگر شب دیگری بود، اکنون بابت لبخند زدن به هذیان‌های یک دیوانه عذاب وجدان می‌گرفت، اما از امشب به خیال خوشش قرار بود بعد از چند ماه انتظار برای موافقت پدرش، بالأخره مقدمات عقد و عروسی‌اش را فراهم کنند. شیفت امشب که تمام میشد، دیگر خبری از روزهای تاریک نبود! دیگر نه قرار بود با پدرش دعوا کند و نه نگرانی‌ای از بابت بر هم خوردن لانه‌ی نیمه‌کاره‌ی خوشبختی‌اش داشته باشد.
- معلومه که نه. پرستارا هیچ‌وقت نمی‌خوان بهت آسیب بزنن.
با لبخندی شیرین‌تر از قند مراسمِ عقد پیش رویش این جمله را گفت و سوزن را از سرم خارج کرد. چه دل خوشی داشت پرستار! اصلاً در این دنیا سیر نمی‌کرد. با همان لبخند به نیمایی خیره شد که هنوز به شاخه‌ی درختان پشت پنجره چشم دوخته بود که با وزش باد به پنجره‌ی نیمه‌باز برخورد می‌کردند و عقربه‌ی ساعت را در شکستن سکوت اتاق یاری می‌رساندند.
- تو می‌خوای با زجر دادنم روزی صدبار منو بکشی؛ مگه نه؟
صدای بغض‌آلود نیما بار دیگر دختر را از خیالاتی که به شیرینیِ یک پتوی گرم در اوج سرما، او را در آغوش گرفته بودند، دور کرد. به صورت لاغرش خیره شد که از همیشه رنگ‌پریده‌تر بود. به چشمان مُرده‌ی همیشه غمگینش چشم دوخت که لبریز از اشک بود و ترس. پرستار نمی‌خواست به خودش دروغ بگوید. حال و احوال این مریض در این شب اصلاً برایش مهم نبود؛ نه مثل همیشه کنجکاو بود او پشت پنجره چه چیزی می‌بیند و نه حتی دلش می‌خواست به پسر بیچاره کمک کند آن توهم را از بین ببرد.
- کسی نمی‌خواد زجر کشت کنه.
او که مریم مقدس نبود که تمام کارهایش درست باشد! فقط کافی بود منتظر بماند آرام‌بخش مثل همیشه نیما را از این دنیای واقعیِ ترسناک دور کند تا مبادا به خودش آسیب بزند و خونش گردن دخترک را بگیرد؛ فقط همین!
روبه‌روی لبخند شاد دخترک اما، یک لبخند دیگر کمین کرده بود؛ لبخندی نحس، لبخندی شیطانی و لبخندی از جنس مرگ. نگاه شیطان سیاه‌پوش، اکنون فقط به لبخندهای فارغ از هفت دنیای پرستار گره خورده بود و این ثابت می‌کرد که حق با نیمای بیچاره بود؛ نیما هیچ‌وقت قرار نبود کشته شود! وقتی آن شیطان می‌توانست روزی هزار بار آن پسر بینوا را زجرکش کند، چرا باید چنین قربانی‌ای را از دست می‌داد؟ او که سال‌ها پیش مجوز این کار را گرفته بود!
مرد شنل‌پوش که با همان متانت همیشگی‌اش به سمت بخاری سیاه‌رنگ اتاق که پرستار کنارش ایستاده بود حرکت کرد، نیما در یک ثانیه فهمید آن چیزی را که آرزو می‌کرد نفهمد! آرزو می‌کرد خودش در همین لحظه به بدترین نحو ممکن سلاخی شود، اما شاهد نزدیک شدن قدم‌های مرگ به یک دختر بیچاره نباشد!
چاره‌ی دیگری به ذهنش نمی‌رسید جز این‌که از عمق وجود تهی‌شده‌اش فریاد بزند:
- فرار کن!
قدم‌های مرگبار شیطان به جسمش نزدیک میشد؛ اما او تنها داشت خودش را در لباس عروس تصور می‌کرد و در همان حین از نیما می‌خواست آرامشش را حفظ کند. بار اولی نبود که یکی از دیوانه‌های آسایشگاه در هذیان‌هایشان چنین چیزی می‌گفتند؛ با این تفاوت که این‌بار خبری از هذیان نبود! این‌بار قرار بود دخترک به‌خاطر توجه نکردن به حرف یک دیوانه، در لباس سفید پرستاری‌اش بمیرد و سفیدی تلخ کفن، جایگزین رویاهای شیرین لباس عروسش شود!
 
- برو بیرون! اون می‌خواد بکشتت!
از شدت فریادی که کشید، رگ‌های گردنش مانند یک استخوان ضخیم بیرون زد، اما فریاد زدن او هیچ فایده‌ای نداشت. حتی آدم‌های عادی هم هیچ‌وقت او را نمی‌دیدند و صدایش را نمی‌شنیدند؛ چه برسد به پرستاری که در دانشگاه درسِ «ندیدن و نشنیدن بیماران روانی» را با نمره‌ی 20 پاس کرده بود. هیچ‌کس نباید حرف یک دیوانه را جدی می‌گرفت!
پرستار بی‌توجه به بخت شومی که بی‌هیچ عجله‌ای به سمتش قدم برمی‌داشت، حرکت تنفس عمیق را همراه با تکان دادن آرامش‌بخش دستانش برای نیما نمایش داد و سعی کرد برای آخرین بار در عمرش وظیفه‌اش را درست انجام دهد.
- دم...بازدم...نفس عمیق بکش...دم...بازدم... ‌.
مرد شنل‌پوش که رو‌به‌روی تلویزیون دیواری اتاق که سال‌های سال مثل نیما در سکوت خفقان‌آور وجودش زندانی شده بود، ایستاد، خون در رگ‌های نیما قندیل بست. هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کرد یک روز عمیق‌ترین آرزوی قلبی‌اش، این باشد که سرایدار از شکستن لیوان در اتاقش باخبر شده و تکه‌های شکسته‌ی لیوان را جمع کرده باشد؛ لیوانی که چند دقیقه پیش همین پرستار فلک‌زده از روی حواس‌پرتی مراسم‌های پیش رویش، جلوی تلویزیون شکسته بود.
شاید همین حواس‌پرتی‌‌اش بود که باعث شد فراموش کند اصلاً برای جمع کردن تکه‌های شیشه به اتاق آمده و نه تزریق آرام‌بخش؛ اما واقعا حواس‌پرتی‌اش باعث فراموشی شده بود؟! او که می‌دانست یک بیمار روانی به راحتی می‌تواند با یک تکه شیشه‌ی کوچک اقدام به خودکشی کند!
- دیدی؟ از پس حمله براومدی! حالا سر جات بخواب و نفس عمیق بکش تا دارو اثر کنه.
نزدیک بود گریه‌اش بگیرد از تکه شیشه‌ای که در دستان آن شیطان جا خوش کرده بود و به لحن شاد پرستار پوزخند می‌زد. قلبش تپشی داشت؟ او که چیزی حس نمی‌کرد. حتی صدای به ظاهر مهربان پرستار را هم به سختی می‌شنید. باز هم مثل هر شب صداها در مغزش تکرار می‌شدند؛ صدای نفس‌های ترسیده‌ی خودش، صدای قدم‌های آن شیطان که اتاق مربعی‌شکل را متر می‌کرد و صدای تیک‌تیک ساعت که امشب نزدیک شدن ناقوس مرگ یک بی‌گناه دیگر را نشان می‌داد؛ یک بی‌گناه دیگر، درست مثل تمام کسانی که سال‌های گذشته، جلوی چشمانش نیست و نابود شده بودند!
حتی نفهمید چه زمانی از روی تخت پایین آمد و به سمت پرستار وحشت‌زده قدم برداشت. باید جانش را نجات می‌داد. نمی‌خواست اجازه دهد یک بار دیگر چشمانش شاهد مرگ یک انسان باشد که فقط و فقط به‌خاطر نحسی او و خانواده‌اش قربانی میشد. چه حرکت قهرمانانه‌ی مضحک و تلخی! چه کسی باورش میشد نیما بعد از 14 سال سر و کله زدن با اجنه، هنوز هم آن‌ها را نشناخته باشد؟ او داشت با پاهای خودش به سمت تله‌ی شومی حرکت می‌کرد که سال‌ها پیش برایش پهن شده بود؛ تله‌ای که حتی قرار نبود با هدیه دادن مرگ به نیما، آرامش را مهمان زندگی وحشت‌زده‌اش کند؛ اما کاش این تله، فقط تله‌ای برای مرگ نیما می‌بود؛ کاش!
تیر پرستار برای آرام کردن بیماری که همیشه آرام‌ترین فرد آسایشگاه بود، به سنگ خورده بود. همان پسر آرامی که هر بار خواهرش را می‌دید از این رو به آن رو میشد و انگار زندگی دوباره‌ای را آغاز می‌کرد، همان پسری که هیچ‌گاه رفتار بدی از خود نشان نمی‌داد، اکنون سرم را از دستش کشیده بود و با چهره‌ای غرق در نفرتی بی‌سابقه به سمت پرستار وحشت‌زده قدم برمی‌داشت تا او را از اتاق بیرون کند.
- آقای صامتی! کمک!
بی‌توجه به فریاد پرستار فقط به او نزدیک میشد. حتی نمی‌خواست به آن شیطان نگاه کند و در تصمیمش مردد شود. فکر می‌کرد اجنه از این کارش خشمگین خواهند شد؛ بالاخره هر چه نباشد با این کارش یک قربانی را فراری می‌داد! مهم بود سرنوشت خودش چه می‌شود؟ نه! او فقط نمی‌خواست دوباره شاهد یک قتل باشد.
 
آخرین ویرایش
- به یه بیمار حمله شدید عصبی دست داده! کمکم کنید!
پرستار یکی از پاهایش را از اتاق بیرون گذاشت و تقریبا وارد راهروی تنگی شد که هیچ‌گاه مثل امشب این‌قدر دل‌گرفته و ترسناک به نظر نمی‌آمد. سراسیمه به اطرافش نگاهی انداخت. هیچ‌کس نبود. امشب برای یکی از پزشک‌ها مراسم تولد گرفته بودند و اکنون همه جز او در اتاق پزشک‌ها به سر می‌بردند؛ حتی یادش نمی‌آمد برای چه چنین حماقتی کرد و تولد را از دست داد تا به اتاق یک بیمار پا بگذارد!
اما نه! یادش می‌آمد! آن تکه شیشه‌های لعنتی! برای برداشتن آن‌ها برگشته بود؛ برای جبران سهل‌انگاری خودش. اگر اکنون فرار می‌کرد و این پسر جان خودش را با تکه‌های شیشه می‌گرفت، مطمئناً پای او هم گیر بود. همین چند لحظه پیش، جلوی رییس، در اتاق پزشک‌ها اعلام کرد برای برداشتن شیشه‌ها می‌رود تا به او نشان دهد وجدان کاری دارد؛ شاید باید لعنت می‌فرستاد بر خودنمایی‌های احمقانه‌ی همیشگی‌اش!
حالا در راهروی تاریکی ایستاده بود که حتی تصور نمی‌کرد تا چند لحظه‌ی بعد قرار است میزبان جسد چه کسی باشد! روبه‌روی پسری ایستاده بود که حالا دیگر ترسی در چهره‌اش دیده نمی‌شد و این ترسناک‌ترین چیز دنیا بود! حتی پرستار هم این را فهمیده بود که نیما کنترل رفتارهایش را از دست داده؛ اما پرستار این را می‌گذاشت به پای بیماری روانی و نیما نمی‌دانست دارد دستورات اجنه را انجام می‌دهد؛ حتی بدون این‌که بداند و بخواهد!
نیما در چهارچوب در ایستاد و به چهره‌ی پرستار خیره ماند. سنگینی حضورش را حس می‌کرد. می‌دانست اکنون پشت سرش ایستاده و منتظر کوچک‌ترین فرصتی‌ست که کار پرستار بیچاره را تمام کند. صدای جا‌به‌جا شدن تکه شیشه‌ها را می‌شنید و زمزمه‌ی آن شیطان را کنار گوشش حس می‌کرد؛ اما اکنون وقت دست روی دست گذاشتن و ترسیدن از حرکات آن جن نبود!
- بهت گفتم همین الآن از آسایشگاه برو بیرون!
صدای جیغ پرستار، رنگ خون، خاموش و روشن شدن چراغ آسایشگاه و حتی جسد غرق خون پرستار در کف راهرو؛ همه و همه در غباری وهم‌آلود غلتیده بودند. همه‌چیز تار و مبهم بود. باز هم او مانده بود و صدای تنفس منقطعش. نمی‌دانست سر پرستار چگونه به دیوار برخورد کرد؟ اتفاقاً می‌دانست. خوب هم می‌دانست.
حباب زندگی‌اش کنار دریای خون جاری از سر پرستار ترکیده بود. هیچ‌چیزی نمی‌شنید؛ حتی صدای تیک‌تیک عقربه‌های ساعت را که همیشه همدم تنهایی و مسئول شکستن سکوت اتاقش بود. نگاهش فقط به جسد پرستار خیره مانده بود. امشب آخرین فصل زندگی‌اش این‌گونه آغاز میشد:«آلوده شدن دست‌هایش به خون بی‌گناهی که در راه نجاتش قدم برداشته بود!»
دست سردی که روی مچ دستش قرار گرفت، به نیما می‌فهماند مرد شنل‌پوش چند دقیقه‌ است رو‌به‌رویش ایستاده و نگاهش می‌کند و او حتی متوجه حضورش هم نشده. به صورتش نگاه کرد؛ حتی از فاصله‌ی 10 سانتی‌متری هم سیاهی مطلق بود؛ اما حالا نیما از این سیاهی ترسی نداشت. حالا برای نیما ترسناک‌ترین موجود جهان، خودش بود؛ اویی که برای نجات پرستار قدم برداشت و اکنون به خونی نگاه می‌کرد که با دستان او از سر پرستار جاری شد!
مرد شنل‌پوش تکه شیشه‌ای که در تمام این لحظات در دست‌هایش نگه داشته بود را روی شاهرگ دست چپ نیما گذاشت و دوباره به چشمان کم‌فروغش خیره شد. وقتی بعد از تمام این سال‌ها با قربانی‌اش حرف زد، نیما حتی تصورش را هم نمی‌کرد که صدایش این‌قدر به صدای آدم‌های عادی شبیه باشد.
تک‌تک کلماتش در آرامش عجیب وهمناکی ذوب شده بود.
- شاید اگه تو بمیری دیگه آدم بی‌گناهی قربانی نشه.
و در چشم به هم زدنی دیگر فقط خون پرستار نبود که راهروی سفید آسایشگاه را با سرخی خود رنگ‌آمیزی می‌کرد!
***
 
آخرین ویرایش
لبخند مصنوعی روی‌ لب‌هایش داشت خودش را هم اذیت می‌کرد، چه برسد به مهمان‌هایش که از بدو ورودشان حتماً متوجه گونه‌های منقبض از لبخند ساختگی‌اش شده بودند. حتی مهیار که تا چند دقیقه‌ی پیش با شوخی‌های بی‌مزه‌اش سعی می‌کرد یخ وجود نازنین را آب کند، اکنون در کنار امید و سارا نشسته بود و باهم به یادآوری خاطره‌های دانشگاه مشغول بودند. تنها فرد اضافی در آن جمع، او بود که با هیچ شوخی و حرفی نمی‌شد کاری کنند با آن دو نفر احساس راحتی کند.
بی‌توجه به هیاهوی آن سه‌نفر لیوان‌های خالی سرامیکی خاکستری را داخل سینی‌ای گذاشت که همرنگ لیوان‌ها بود، با این تفاوت که نقش گل سیاه‌رنگی در وسط آن خودنمایی می‌کرد. همین که خواست از جایش بلند شود، مهیار باز هم تلاش ناامیدانه‌ی دیگری برای شکستن یخ نازنین کرد؛ اما فایده‌ای نداشت. تلاش‌های مذبوحانه‌ی او نمی‌توانست فردی مثل نازنین را وادار کند با کسانی که فقط یک بار آن‌ها را دیده گرم بگیرد.
- عه نازنین خانم چرا زحمت می‌کشین؟ چایی خوردیم که!
دوباره نگاه‌ها به او دوخته شد و تپش قلبش را شدید کرد. با این حال آب دهانش را به زحمت فرو برد و لبخند مصنوعی‌اش را به خیال خودش عمیق‌تر کرد. صدای آرامش به سختی به گوش خودش می‌رسید، چه رسد به مهیار بیچاره!
- خواهش می‌کنم.
حتی لب‌های کوچکش هم آن‌قدرها تکان نخوردند که مهیار بتواند لب‌خوانی کند؛ گویا در زمان گفتن جمله‌اش فقط به او خیره شده بود و بعد بی‌هیچ حرفی با سرعت به سمت آشپزخانه قدم برداشته بود! شاید مهمان‌ها حق داشتند فکر کنند نازنین از آن‌ها خوشش نمی‌آید؛ اما واقعاً چنین چیزی نبود!
سینی را روی اپن انتهای آشپزخانه که آن هم خاکستری‌رنگ بود گذاشت و نفسش را با شدت به بیرون هدایت کرد. مانند کسانی که تازه از استخر بیرون آمده‌اند، پشت به مبل‌هایی که مهمان‌ها رویش نشسته بودند، ایستاده بود و هوا را با ولع به ریه‌هایش هدایت می‌کرد.
- نازنین؟
نازنین اصلاً متوجه آمدن امید به آشپزخانه نشده بود. با اضطراب به نگاه نگران امید خیره شد و سرش را به معنای «بله؟» تکان داد. خودش هم نمی‌دانست این‌همه اضطراب برای چیست. او همیشه با بودن در جمع مشکل داشت، اما این‌ نفس‌تنگی و استرس بیش از حدش را توجیه نمی‌کرد.
امید قدمی جلو آمد و بازوهای ظریف نازنین را لمس کرد.
- اگه توی جمع راحت نیستی برو توی بالکن. بچه‌ها ناراحت نمی‌شن.
ناگهان تمام وجودش در شادی کودکانه و شاید حتی احمقانه‌ای غرق شد! یکی از لبخندهای واقعی‌اش که باعث انقباض گونه‌هایش نمی‌شد را زد و با این‌که همیشه عقیده داشت ابراز محبت در جمع کار شرم‌آوری است، مانند کودکی سرخوش امید را در آغوش گرفت و با همان لبخند عمیقش آرام گفت:
- می‌دونستم یه دلیلی داره که باهات ازدواج کردم!
امید از ذوق کودکانه‌ی نازنین خنده‌ی بی‌صدایی کرد و دستش را نوازش‌وارانه روی کمرش کشید.
- موبایلت رو هم با خودت ببر. روی ویبره بود. یه شخصی به اسم «آ» چندبار زنگ زده.
لبخند احمقانه‌اش روی لب‌هایش خشکید و مثل یک برگ پاییزی خشکیده له شد. همیشه عادت داشت وقتی در آغوش امید احساس امنیت می‌کند، لبخند بزند و چشم‌هایش را ببندد؛ همان حالتی که تا چند لحظه‌ی پیش داشت؛ اما پس از شنیدن این‌که «آ» چندبار تماس گرفته، لبخند خوشحال و چشم‌های بسته‌ی راضی از امنیت روانی‌اش به یک‌باره جوان‌مرگ شدند. اکنون «آ» قرار بود باز هم مثل تمام تماس‌های قبلی‌اش، کبوتر خوش‌بختی و خوشحالی‌ نازنین را معصومانه سر بِبُرد.
اما امید که قرار نبود چیزی از ناراحتی و اضطراب نازنین بعد از فهمیدن این تماس بداند، نه؟ همین که اسم این جغد شوم بدبختی‌اش را بر روی صفحه‌ی گوشی‌اش دیده بود هم ممکن بود امید را حسابی عصبانی کرده باشد و اگر هم عصبانی میشد حق داشت. نو عروسش یک مخاطب با نام مخفف در گوشی‌اش داشت و اگر به همسرش شک می‌کرد نازنین حق را کاملاً به او می‌داد؛ در این صورت اگر از استرس نازنین بعد از این تماس باخبر میشد، حتماً می‌فهمید یک کاسه‌ی بزرگی زیر نیم‌کاسه‌ی زندگی گذشته‌ی نازنین است و زندگی‌ آینده‌شان نابود میشد!
 
آخرین ویرایش
از آغوش امید بیرون آمد؛ لبخند بر بوم صورتی لب‌هایش ترسیم کرد و شوقی مصنوعی در چشم‌هایش جای گرفت. باز هم آن نقاب زیبای همیشگی‌اش را بر چهره زد؛ نقابی که حتی جلوی مردی که عاشقش بود هم لحظه‌ای او را تنها نمی‌گذاشت.
- ممنون. حالا برو پیش دوستات.
و بعد باز هم آن لبخند عمیق که بوی متعفن دروغ از آن به مشام می‌رسید را تحویل مهم‌ترین شخص زندگی‌اش داد و به سمت مبل‌ تکی کنار درب بالکن حرکت کرد تا موبایلش را بردارد؛ اما در میانه‌ی راه باز هم صدای امید متوقفش کرد. به عقب برگشت و نگاهش به سارا و مهیار افتاد که با کنجکاوی قابل توجهی حرکات او و امید را زیر نظر گرفته بودند. امید برای این‌که کسی نتواند حرف‌های او و همسرش را بشنود، به درب بالکن چسبید و نازنین را هم مجبور کرد دو قدم عقب بیاید و برای لحظاتی روی دسته‌ی خاکستری مبل بنشیند.
امید به چشمان منتظر همسرش خیره شد. با این‌که می‌توانست اضطراب واضحی را در چشمان نازنین حس کند، اما برق همیشگی چشمانش هویدا بود و دلیل لبخند امید میشد. انگار که برق چشمان نازنین او را جادو می‌کردند؛ چون حتی اگر این دختز بدترین کار دنیا را هم انجام می‌داد در مقابل آن‌ها فلج میشد و حتی نمی‌توانست صدایش را بالا ببرد!
- می‌دونم تو از مرموز بودن خوشت میاد، ولی شاید بعداً بخوای در مورد این تماس باهام حرف بزنی یا...؟
حرفش را نیمه‌کاره رها کرد و برعکس نازنین که لبخند مضطربش را عمق می‌بخشید، امید لبخندی از جنس اسم خودش را بر روی لب‌هایش نقاشی کرد؛ از همان لبخندهایی که رنگ نور می‌بخشید بر زندگی سیاه و سفید آدمی مثل نازنین و برای او مثل صدای بارش باران بود برای یک زمین خشک.
- حتماً. چرا که نه.
موبایلش را از روی صندلی برداشت و از اتاق خارج شد. خودش هم می‌دانست جدی نمی‌گوید و از این متنفر بود که امید مانند یک بچه‌ی دروغگوی کوچک که شیرینی‌ها را بی‌اجازه خورده و حالا والدینش نمی‌خواهند با دعوا ادبش کنند با او رفتار می‌کند؛ اما چاره‌ای نبود. اگر دلش می‌خواست تا ابد در این زندگی آرام بماند مجبور بود این «آ» و تمام «آ»های مربوط به زندگی گذشته‌اش را از او پنهان کند.
همان‌طور که از اتاقشان که با خروج او، پر از آدم‌های عادی شده بود، فاصله می‌گرفت، نام مخاطب نحس و نفرین‌شده‌اش را لمس کرد. چیزی نگذشت که صدای بوق‌هایی که می‌توانستند او را از دانستن حقیقت دور کنند و ماندن در حباب شکننده‌ی خوشبختی‌اش را به او هدیه دهند، به پایان رسید.
- چی شده؟
سنگ‌های خاکستری بالکن این‌قدر تمیز بودند که نیاز به پوشیدن دمپایی نداشته باشد. رو‌به‌روی محله ایستاده بود و با صدایی لرزان در انتظار خبر بدی به سر می‌برد که اطمینان داشت تا چند ثانیه‌ی دیگر می‌شنود. با یک دستش موبایل را کنار گوشش گرفته بود و یک دستش را روی کاشی تمیز بالکن گذاشته بود؛ آن را محکم فشار می‌داد تا خرد بودن اعصابش را سر کاشی‌ها خالی کند و پس از شنیدن خبر فریاد نزند!
- خانم کریمی متأسفانه باید بهتون خبر بدم که امشب توی آسایشگاه اتفاقات بدی افتاده!
به چراغ زرد رنگ شهرداری که در یک دقیقه، ده بار خاموش و روشن میشد خیره ماند و هیچ نگفت. نه چیزی گفت و نه طبق تصوراتش فریاد کشید و نه حتی کاشی‌های سرد و چین‌خورده‌ی لبه‌ی بالکن را بیشتر فشار داد. ضربان قلبش هم فرقی نکرد و مثل همیشه دهانش از استرس خشک نشد. شاید در تمام سال‌ها این‌قدر درگیر اضطراب شنیدن چنین خبری بود که دیگر حتی جانی برای نگرانی اصلیِ بعد از شنیدنش نداشت.
شاید آن زنِ سراسیمه هم فهمید که نازنین حتی نای نفس کشیدن هم ندارد، چه برسد به این‌که از او سوالی درباره‌ی اتفاق بد کند.
- برادرتون اقدام به خودکشی کرده.
 
آخرین ویرایش

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا