داستان کوتاه | مجموعه داستان های لیلی و مجنون |

  • نویسنده موضوع ASaLi_Nh8ay
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 280
  • کاربران تگ شده هیچ

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
لیلی و مجنون


در روزگارانی دور در قبیله ای از دیار عرب به نام قبیله عامریان رییس قبیله که مردی کریم و بخشنده و بزرگوار بود و به دستگیری بینوایان و مستمندان مشهور، به همراه همسر زیبا و مهربانش زندگی شاد و آرام و راحتی داشتند. اما چیزی مثل یک تندباد حادثه آرامش زندگی آنها را تهدید می کرد. چیزی که سبب طعنه حسودان و ریشخند نامردمان شده بود. رییس قبیله فرزندی نداشت. و برای عرب نداشتن فرزند پسر، حکم مرگ است و سرشکستگی...
رییس قبیله همیشه دست طلب به درگاه خدا بر می داشت و پس از حمد و سپاس نعمتهای او، عاجزانه درخواست فرزندی می کرد...
دعاها و درخواستهای این زوج بدانجا رسید که خداوند آنها را صاحب فرزندی پسر کردید. در سحرگاه یک روز زیبای بهاری صدای گریه نوزادی، اشک شوق را بر چشمان رییس قبیله –...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
در این مدت مجنون به همراه چند تن از دوستانش که آنها هم غم عشق کشیده بودند هر شب به اطراف منزل لیلی می رفت و در وصف او ناله ها می کرد. روزها هم با این دوستان در اطراف کوه نجد که نزدیک شهر لیلی بود رفت و آمد می کرد و از اینکه نزدیک دلبند خویش است آرامش می گرفت. در یکی از این رفت و آمدها، دو دلداده پس از مدتی طولانی همدیگر را دیدند دیداری که آتش عشق را در جان هر دو شعله ورتر ساخت، اشاره های چشم و ابروی لیلی، شانه کشیدنش به زلفان سیاه و بیقراری و بی تابی مجنون و در رقص و سجود آمدنش زیباترین صحنه های عاشقانه را رقم زد:
لیلی سر زلف شانه می کرد *** مجنون در اشک دانه می کرد
لیلی می مشکبوی در دست *** لیلی نه ز می ز بوی می م**س.ت
قانع شده این از آن به بویی *** وآن راضی از این به جستجویی
شرح این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
طعم تلخ این نصیحت چنان در کام مجنون نشست که زانوانش را سست کرد. پیراهنش را درید و از خانه بیرون رفت. چین و چروکی که به چهره پدرش افتاده بود این روزها عمیق تر و چهره خسته و درمانده مادرش تکیده تر از همیشه شده بود ...
مجنون همچنان آواره کوه و دشت و بیابان بود و نجوای "لیلی لیل " ورد زبانش. آنچنان که گاه این درد فراق بر جانش آتش می افکند که تاب دوری نیاورده و آرزوی مرگ کند و راستی! مگر مرگ چیست؟ دوری از محبوب بالاترین عذاب است و مرگ از این زندگی شیرین تر!

...
یک روز یکی از دوستان مجنون از سر دلسوزی و ترحم او را به کناری کشید و گفت:
ای قیس! آخر این چه بلائیست که بر خود آورده ای؟ نه از حال و روز خودت خبرت هست نه از حال و روز دوستان و خانواده ات. تو در بند عاشقی هستی و ما در بند نام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
سفر حج هم حاجتشان را برآورده نکرد. حتی باعث دردسر بیشتری هم شد. جماعتی منتظر نشسته بودند که صلاح کار قیس را پس از این سفر ببینند. اما ماجرا که آشکار شد، حسودان و منکران، زبان به طعنه گشودند. عده ای از اوباش قبیله لیلی به شکایت پیش رییس شحنه ها رفتند و گفتند:
"جوانی دیوانه آبروی قبیله مان را برده است.جوانی که هم خوب شعر می گوید، هم صدا و آواز خوبی دارد. او شعر می خواند و کودکان و نوجوانان هم یاد می گیرند و تکرار می کنند. هر شعر و غزلی که می سراید خنجری است که بر پرده حرمت شهر فرو می آید. باید او را ادب کنیم ..."
کید این حسودان کارگر افتاد. شحنه ای که به قلدری و خونریزی شهره بود مامور مهار و دستگیری و گوشمالی قیس شد. یکی از عامریان که از ماجرا خبردار شد سریع خودش را به پدر قیس رساند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
و اما بشنوید از لیلی:
هر روز که می گذشت لیلی خوش قد و قامت تر، کشیده تر و زیباتر می شد. چشمهای درشت و اغواگرش، که معصومیتی عجیب در خود داشت، به سیاهی شب می ماند و قتلگاهی بود برای عاشقان دل خسته، مژه های بلند و برگشته اش و کمان ابرویش خدنگ غم به جان بینندگان می انداخت. چاه زنخدان چانه اش و گونه های برجسته و خوش آب و رنگش، به بوم نقاشی خارق العاده ای می ماند که گویی یگانه روزگار با دقت و وسواسی عجیب تک تک اعضای آن را در نهایت هنرمندی و چیره دستی به رنگ و لعاب عشق و طنازی تصویر کرده است. علیرغم این همه زیبایی، وقار و متانت و و نجابتی مثال زدنی در او بود که تمام آنهایی را که تنها دل به زیبایی ظاهری او سپرده بودند از ابراز علاقه پشیمان می کرد. آنها جرأت ابراز وجود نداشتند و تنها با هر بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
مجنون نمی دانست که لیلی همیشه به زندگی آزاد او چه حسرتها خورده است. نمی دانست در ورای این آسودگی و شادی ظاهری چه رنج و درد عمیقی نهفته است. لیلی می خواست فریادی بزند که تا آنسوی کوه نجد را بلرزه در آورد:
"ای قیس! ای مجنون! اگر تو پای بند جنونی من از تو دیوانه ترم در این عشق، در این طلب. خوشا بحال تو که فرصت ابراز این جنون را از تو دریغ نکرده اند. من چه کنم که در این قفس به ظاهر آباد مجال صحبت هم ندارم"
اما پنجه های بغض بی رحمانه گلویش را می فشرد.
یکی از ندیمگان که از طرف مادر لیلی مامور شده بود مخفیانه او را تحت نظر داشته باشد تمام ماجرا را از پشت بوته ای تماشا می کرد. زمزمه های عاشقانه لیلی با محبوب، شنیدن غزلی عاشقانه و زار زدنی سخت و غریب. در کوتاهترین زمان، خبر به مادر لیلی رسید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
یکی از همراهان که ماجرای مجنون را می دانست داستان را برای نوفل تعریف کرد:
"می گویند در عشق دختری ازیکی از شهرهای اطراف دیوانه شده و سر بکوه و بیابان گذاشته. روز و شب در این حوالی می گردد و با وزش هر باد یا عبور هر ابری از جانب شهر، بیاد معشوقه شعر می سراید آنهم چه اشعاری! زیبا و جانسوز. می گویند هر دو عاشق و دلداده هم بوده اند. اما این مرد از سر جوانی هر شب به کوی دختر می رفته و به آواز بلند شرح عاشقی می داده . تا اینکه به بهانه جنون ، او را زده اند و از شهر رانده اند. می گویند خانواده ای شایسته و بلند مرتبه هم دارد بیچاره!"
نوفل از شنیدن داستان متاثر گشت. از اسب به زیر آمد. به آرامی کنار مجنون نشست و دست نوازش یر سرش کشید و در گوشش زمزمه کرد:
"پسرم! برخیز. من نوفل هستم. قهرمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
دو ماهی به همین ترتیب گذشت. نوفل بدون مشورت با مجنون، هیچ کاری انجام نمی داد. حضور او برایش خوش یمن و پر برکت بود. از اینکه خداوند مجنون را سر راه او قرار داده بود خشنود و شاکر بود.
یک روز که نوفل و یاران به شادی کنار هم نشسته بودند نوفل رو به مجنون کرد و گفت:
"عزیزم، قیس! چندی از آن اشعار روح افزایت را برایمان بخوان تا مجلسمان نشاطی صد چندان یابد"
مجنون تاملی کرد و فی البداهه سرودی سرود در شکایت از نوفل و فراموش کردن عهدی که با او در گوشه آن غار بست. از اینکه نوفل ظاهر او را می بیند و از دل نزارش خبری نمی گیرد سرخورده و مغموم بود:
ای فارغ از آه دودناکم *** بر باد فریب، داده خاکم
صد وعده مهر داده بیشی *** با نیم وفا نکرده خویشی
صد زخم زبان شنیدم از تو *** یک مرهم دل ندیدم از تو
صبرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
با تاریک شدن هوا دو سپاه از هم فاصله گرفتند و به قرارگاههای خویش بازگشتند. تلفات مدافعین شهر بسیار زیاد و از هر گوشه ای صدای ناله مجروحی به هوا بلند بود. با اینحال در طی روز بزرگان شهر بیکار ننشسته بودند و در پی رایزنیهای بسیار سپاهی بزرگ از تمام مردان شهر و قبایل اطراف تدارک دیده بودند. سپاهی که با ساز و برگ کامل، در نهایت آمادگی به آنان ملحق شده بود.
سپیده دم فردا نوفل، مغرور و سرمست از پیشروی نبرد روز گذشته، از خیمه اش بیرون آمد. در حالی که خمیازه بلندی می کشید رو بسوی شهر کرد. آه! باورش نمی شد. سرتاسر دشت پر بود از جنگجویانی آماده نبرد. تا چشم کار می کرد اسب بود و نیزه و شمشیر. نوفل کمی جا خورد. با اینحال به سمت سپاه خود رفت و آنها را برای نبرد تهییج کرد. فرمان حمله صادر شد و دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
در قسمت قبل خواندیم که جنگ و کشمکش بین مدافعین شهر لیلی و سپاهیان نوفل که به طرفداری از مجنون آمده بودند به پیروزی سپاه نوفل انجامید. ریش سپیدان شهر برای درخواست از نوفل در جهت قطع خونریزی به نزد او شتافتند و اینک ادامه داستان:

از آن میانه پدر لیلی با چهره ای افروخته از شرم و سری افکنده برخاست ....
"تمام عرب به سرزنش و ریشخند من زبان گشوده اند تا بدانجا که بعضی مرا عجمی می خوانند! اگر می خواهی دخترم را بیاورم تا آن را به کمترین غلام خود بدهی حرفی نیست! اگر می خواهی پیش دیدگان من سر از تنش جدا کنی یا در آتشش بسوزانی، اعتراضی ندارم و سر از فرمانت بر نتابم. اگر می خواهی در قعر چاهی بیفکنیش یا با شمشیر تکه تکه اش کنی باز هم مجال اعتراضی نیست اما نخواه و مپسند که من دخترم را به دست دیوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا