• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان تیروئید | خزان کاربر انجمن یک رمان

KHAZAAN

مدیر تالار نقد + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
20/12/18
ارسالی‌ها
886
پسندها
65,142
امتیازها
58,173
مدال‌ها
34
سن
20
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
انگشست شست و اشاره‌ی دست راستم را روی چشمان بسته‌ام گذاشتم و دورانی حرکتشان دادم تا کمی شاید کمی از سوزششان بکاهم.
فایده‌ای نداشت! پرونده‌ها را بارها و بارها می‌خواندم و حتی یک کلمه‌ هم متوجه نمی‌شدم. هر پرونده‌ای که مقابلم باز می‌شد، ذهنم به سمت چند وقت پیش که کار هر روزم شده بود بررسی پرونده‌ی ماهک، پر می‌کشید. ماهک تومور بدخیمی در دستگاه گوارشش داشت. بخاطر نگرانی‌های بی‌پایان خانواده‌اش تصمیم گرفتیم که او را برای مدتی تحت مراقبت‌ نگاه داریم. روند درمانش به خوبی پیش می‌رفت و همه چیز خوب بود.
اما یکی از شب‌هایی که در بیمارستان شیفت بودم، صدای گریه‌های بلند دختر جوانی در بخش پیچید.
- کمک کنید! حال ماهک خوب نیست!
خوب به خاطر دارم که چگونه گوشی تلفن سفید رنگ را روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : KHAZAAN

KHAZAAN

مدیر تالار نقد + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
20/12/18
ارسالی‌ها
886
پسندها
65,142
امتیازها
58,173
مدال‌ها
34
سن
20
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
بی‌توجه به سوالش پرسیدم:
- چیشده بیتا؟ مشکلی برای کسی پیش اومده؟
عصبی از بی‌پاسخ ماندن سوالش انگشت اشاره‌ی دست راستش را به سمت صورتش گرفت و غرید:
- ببینم تو توی این صورت من چی می‌بینی که هر سری میام سراغت یاد درد و غم و مشکل میوفتی؟!
نفس عمیقی کشیدم و خودم را روی پشتی صندلی رها کردم.
- والا صورتت که چه عرض کنم، کل هیکلت ته دل من رو خالی می‌کنه! بس که همیشه میای میگی بیمار فلان اتاق فلان شده!
مشت محکمی نثار بازویم کرد و با حرص گفت:
- بده همیشه از حال بیمارات باخبرت می‌کنم؟! شدم پرستار شخصی خانم! ایش!
ضرب دست بیتا سنگین بود اما نه به اندازه‌ی برادر کوچک و قلدر من؛ برای همین از ضربه‌ای که نثارم کرد خم به ابرو نیاوردم. درمقابل من هم با کف دستم با تمام وجود ضربه‌ای به ران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : KHAZAAN

KHAZAAN

مدیر تالار نقد + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
20/12/18
ارسالی‌ها
886
پسندها
65,142
امتیازها
58,173
مدال‌ها
34
سن
20
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
خانواده‌اش هم نگرانن که نکنه یه وقت مشکلی براش پیش بیاد، از یه طرفم بچه انقد بهونه می‌گیره دوست دارن حتما باشه.
دستش را که به سمت در بود، روی میز گذاشت و گردنش را به سمت راست خم کرد و با لحن غم‌زده‌ای پرسید:
- به نظرت اگه برای یکی دو روز مرخصش کنیم مشکلی پیش میاد؟! آخه بچه خیلی بی‌تابی می‌کنه. دلم براش می‌سوزه.
نفش عمیقی کشیدم و چشمانم را برای لحظه‌ای بستم تا کنترل خویش را به دست بگیرم. نگاه مصمم را به چشمان قهوه‌ای رنگ بیتا دوختم و قاطعانه گفتم:
- نه! امکانش نیست.
مایوس از جواب قاطع من روی پاهاش ایستاد و مصرانه گفت:
- آخه نیلو خیلی دلش می‌خواد که... .
بی‌حوصله میان سخنش وارد شدم و کوتاه گفتم:
- اگه بمیره چی؟ اون‌موقع دلت نمی‌سوزه؟!
برق تردید را به وضوح در نگاهش دیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : KHAZAAN

KHAZAAN

مدیر تالار نقد + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
20/12/18
ارسالی‌ها
886
پسندها
65,142
امتیازها
58,173
مدال‌ها
34
سن
20
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
بیتا سری تکان داد، آه آرامی کشید و با گفتن «بعداً می‌بینمت.»، از اتاق خارج شد و منِ غمبرک زده را تنها گذاشت.
بسته شدن در، تلنگری بود تا باز هم جوی باریک اشک روی گونه‌هایم روان شود. اشک‌های این کودکان بی‌پناه دردناک است و دل سنگ را هم آب می‌کند. هنگامی که با چشم‌های اشکی و لحن پر بغضشان از تو درخواست نابه‌جایی می‌کنند، سخت‌ترین کار رد کردن آن است.
اما با تمام این‌ها، ما مجبوریم که رد کنیم و همراه با قطره قطره اشک‌هایشان اشک بریزیم. هیچ‌کسی دوست ندارد سرنوشت کودک خردسالش، مانند ماهکی شود که مانند یک گل تازه شکوفا شده، پرپر شد و رفت.
***
بندهای سورمه‌ای رنگ کتانی‌هایم را باز کردم و بی‌حوصله پاهایم را از درونشان بیرون کشیدم و در دست چپم نگه‌شان‌ داشتم. با خستگی کلید را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : KHAZAAN

KHAZAAN

مدیر تالار نقد + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
20/12/18
ارسالی‌ها
886
پسندها
65,142
امتیازها
58,173
مدال‌ها
34
سن
20
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
- نغمه چیزی برای خوردن داریم؟ من خیلی گشنمه!
- طبقه‌ی دوم، توی اون ظرف شیشه‌ایه که در آبی داره یکم الویه هست. می‌خوای از اون بخور.
مشتاقانه نگاهم را درون یخچال چرخاندم و روی ظرف مد نظر متوقف شدم. با خوشی از یخچال خارجش کردم و به سمت در ورودی برگشتم که نغمه را دست به دستگیره‌ی در یافتم.
- داری میری؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و با خداحافظی کوتاهی از خانه خارج شد.
با رفتن او، من هم ظرف الویه را روی میز گذاشتم و به سمت اتاقم به راه افتادم تا لباس‌هایم را عوض کنم و آبی به صورتم بزنم.
***
نگاهم از صفحه‌ی مشکی رنگ ساعتم گرفتم و به در شیشه‌ای کافه دوختم. نزدیک به یک ربع از ساعتی که قرار گذاشته بود، می‌گذشت و هنوز هم ردی از حضورش نبود. کافه‌ای که برای این دیدار انتخاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : KHAZAAN

KHAZAAN

مدیر تالار نقد + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
20/12/18
ارسالی‌ها
886
پسندها
65,142
امتیازها
58,173
مدال‌ها
34
سن
20
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
نگاهش را به پوشه‌ای که حتی ذره‌ای هم برای دیدن درونش اشتیاق نشان نداده بودم دوخت و با صدای آرامی گفت:
- امیدوارم که کار به اونجاها نکشه... ولی اگر یه وقت خانواده‌ی اون دختر ازتون شکایت کنن... .
با شنیدن کلمه‌ی "َشکایت" لرزه‌ای بر بدنم افتاد و کمی در خود مچاله شدم و او هم به وضوح متوجه این لرزه شد.
- باید این موارد رو که داخل مدارک اون پوشه ذکر شده بدونین.
سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم و سر انگشتان یخ کرده‌ی هر دو دستم را میان مشت‌هایی که روی پاهایم گذاشته بودم، فشردم. مضطرب بودم و این اضطراب در تمام حالاتم مشخص بود.
نفس عمیقی کشید و دستی بر موهای فرِ سیاه رنگش کشید.
- من شمارم رو براتون داخل اون پوشه گذاشتم. با دقت برگه‌هارو مطالعه کنید و اگر جایی ابهامی براتون پیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : KHAZAAN

KHAZAAN

مدیر تالار نقد + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
20/12/18
ارسالی‌ها
886
پسندها
65,142
امتیازها
58,173
مدال‌ها
34
سن
20
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
کف دستانم را کنار همدیگر گذاشتم و کمی گودشان کردم تا آب خنکی که از شیر آب روان بود را درون‌شان جمع کنم. کمی سرم را پایین بردم و تمام آب درون دست‌هایم را به یک باره روی صورتم پاشیدم که از شدت سرمایش چشم‌هایم کاملا گرد شدند. دستانم را به آرامی روی لبه‌های روشویی گذاشتم و کمی به سمت جلو خم شدم. از دیدن خودم در آینه هراس داشتم برای همین سرم را بلند نمی‌کردم و فقط به جریان سریع آب درون روشویی سفیدرنگ خیره شده بودم.
لبه‌ی مرمرین روشویی را محکم‌تر میان انگشتان ظریفم فشردم. ترس سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود. کاش هیچوقت آن پوشه‌ی سبز رنگ را باز نمی‌کردم. گاهی اوقات، تاریکی امن‌تر از نور درخشان خورشید بود. نغمه آن ابتدا، همان روزی که خبر فوت ماهک را حین عمل به او دادم، بدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : KHAZAAN

KHAZAAN

مدیر تالار نقد + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
20/12/18
ارسالی‌ها
886
پسندها
65,142
امتیازها
58,173
مدال‌ها
34
سن
20
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
- هیچی نشده. یکم فکرم درگیر بود.
نگفتم. حقیقت را نگفتم اما فرقی هم نمی‌کرد. در هر صورت با آغاز تحقیقات دادگاه در راستای ادعای شاکی، همه متوجه این حقیقت که برای من پرونده‌ای تشکیل شده بود، می‌شدند.
سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و دستش را از روی شانه‌ام برداشت و از سر راهم کنار رفت. دستش به سمت در دراز کرد و گفت:
- خیله خب خانم درگیر! از آب و هوای اینجا خوشت اومده که قصد بیرون رفتن نداری؟ کافه تریا نیست ها! دستشوییه.
سپس سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و ادامه داد:
- یالا برو بیرون تا هوای اینجا به کل هوش از سرت نبرده.
دستش را روی کمرم گذاشت و مرا به سمت در هُل داد.
- دِ برو دیگه آخه واسه چی ایستادی؟!
سری تکان دادم و با گام‌هایی آرام از دستشویی خارج شدم. دست‌هایم در جیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : KHAZAAN

KHAZAAN

مدیر تالار نقد + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
20/12/18
ارسالی‌ها
886
پسندها
65,142
امتیازها
58,173
مدال‌ها
34
سن
20
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
یک نگاه کافی بود تا روی هوا بفهمد که حالت عادی‌ای ندارم و از شانس خوبم گویا بو برده بود.
- نیلو؟ باز چیشده؟
شانه‌ای بالا انداختم و از پاسخ دادن سر باز زدم. قدمی به سمت جلو برداشتم و همزمان گفتم:
- هیچی نشده. با اجازت.
قدمی جلو گذاشت و مانع رفتنم شد.
- اجازه نداری! بگو ببینم چیشده؟
اخم ریزی کردم و به سمت راست رفتم که باز مسیرم را سد کرد.
- معین تا نزدمت بکش کنار.
دستانش را در سینه‌اش جمع کرد و ابرویی بالا انداخت.
- هرکاری می‌خوای بکن. من تا جوابم رو نگیرم امکان نداره بذارم بری.
دست راستم را بالا بردم و ضربه‌ی از نظر خودم محکمی به بازویش زدم.
- بهت میگم بکش کنار!
صدایی که از معین بلند نشد نگاهم را بالا بردم و به صورتش خیره شدم. معین یک سر و گردن از من بلندتر بود و چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : KHAZAAN

KHAZAAN

مدیر تالار نقد + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
20/12/18
ارسالی‌ها
886
پسندها
65,142
امتیازها
58,173
مدال‌ها
34
سن
20
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
- معین! امروز واقعا حوصله‌ی شوخی‌های بی‌مزه‌ی تو رو ندارم! بکش کنار بذار به کارم برسم.
ابروانش را با شیطنت بالا انداخت و «نوچ» بلندی گفت. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌غره‌ای نثارش کردم. دستم را در هوا تکان دادم و همان‌طور به سمت مخالفش می‌چرخیدم گفتم:
- به درک به جهنم! اصلا قید قهوه رو زدم نمی‌خوام.
گام‌هایم را سریع برمی‌داشتم که مبادا این بار هم راه رفتنم را ببندد اما شانس هیچ‌وقت با من راه نبوده و نیست. بازویم را در میان چنگش گرفت و فشرد.
- کجا داری میری؟ تا جواب من رو ندی ولت نمی‌کنم خانوم!
از کشمکش‌هایم با معین خسته شدم بودم و این گیر سه پیچ دادن‌هایش آن هم در این شرایط فشار زیادی به من تحمیل می‌کرد. به سمتش چرخیدم و مستقیم در چشمانش نگاه کردم.
- معین. تو رو خدا ولم کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : KHAZAAN

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا