• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مستعمره‌ی زمان | surin کاربر انجمن یک رمان

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
715
پسندها
13,973
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
مستعمره‌ی زمان
نام نویسنده:
surin
ژانر رمان:
#علمی_تخیلی
کد رمان: 2598
نام ناظر: اِنزوا؛ اِنزوا؛

تگ: برگزیده

614585_4c3aa008db2a12b514a1bb10d4be40fd.jpg
خلاصه:
جهان در آخرین دهه‌ی قرن بیست میلادی‌ست؛ عصر غایتِ علم و فناوری. تکنولوژی امکانات بی‌شماری فراهم آورده ولی با این وجود، مردم غم و ترس بزرگی را تحمل می‌کنند. اما در بعدی دیگر از جهان، مردم در اوایل بیستمین قرن میلادی به سر می‌برند. مشکلات و بیماری‌های ناشناخته یکی‌یکی پیدایشان می‌شود، بلایای طبیعی نازل می‌شوند و زمین و زمان به هم می‌ریزد. مردم در افسردگی و ناراحتی غوطه‌ورند. حال اما وقت آمادگیست؛ آمادگی برای رهایی از استعمار عقربه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,299
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • #2

{ به نام داعیه سرمتن‌ها }

505049_c738d7ad2d7f75ce6730dfd90533a998.jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
" قوانین جامع تایپ رمان "

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
" چگونه رمان خود را در انجمن قرار دهیم؟ "

و برای پرسش سؤالات و اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه فرمایید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Afsaneh.Norouzy

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
715
پسندها
13,973
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
از همان اول حکم حبس ابد بریدند برای ما؛
اعمالمان را زنجیر کردند به پای چلاقمان و کلیدش را پرت کردند درون اقیانوس اتفاقات،
خاطراتمان دستبند آهنین شد و دستمان را از دنیا کوتاه کرد،
سیاهی آسمان را مهر زدند بر حکم سرنوشتمان،
زمان ما را به بازی گرفت و گذر بی‌تفاوتش را چاشنی سختی‌هایمان کرد.
ما را پرت کردند میان جهانی که بوی پوچی می‌داد؛
ساعتی پیشِ چشممان گذاشتند و گفتند بجنب،
هر کس از راه رسید عددی بلغور کرد و گفت دیر شد!
جسارت نه گفتن را ازمان قاپیدند و ما دیوانه‌وار به دنبال عقربه‌ها دویدیم.
پرنده‌ها بی‌خبر، به دنبال دانه فرود آمدند و ما دویدیم،
حشرات خونمان را مکیدند و ما دویدیم،
اسب‌ها خرامان تاختند و ما دویدیم،
و هیچ‌کس یادش نبود
این ترس فلج کننده را تنها انسان حس می‌کند؛
ترس تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
715
پسندها
13,973
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
بخش دوم
به نظرم خواندن یا نوشتن روی چیزی که از یک درخت به وجود آمده، مسخره است؛ درست مانند این است که به یک درخت مرده زل بزنید یا روی جسدش حروف را کنده کاری کنید. منظورم کاغذ‌ها هستند.
گاهی اوقات از این که مجبور نیستم و اگر مجبور هم باشم، نمی‌توانم از کاغذها استفاده کنم، خوشحال می‌شوم و به قول مادر دلیلی برای کش آمدن خط مورب روی صورتم پیدا می‌کنم.
این که می‌گویم نمی‌توانم از کاغذها استفاده کنم، مبنا براین نیست که به آن‌ها حساسیت دارم؛ در حقیقت دیگر درختی نیست که بخواهند آن را قطع کنند، تنه‌اش را تکه تکه و تبدیلش کنند به خمیر کاغذ و در انتها از آن کاغذی بسازند که به دست مردم می‌رسد و حتی معلوم نیست که با آن چه رفتاری می‌کنند.
در چنین مواقعی، آیپدها بهترین گزینه هستند.
تمام درس‌ها را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
715
پسندها
13,973
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
صبح با صدای الینا، هوش مصنوعی کوچکم، از جا بلند شدم:
- مگان، وقت بیدار شدنه، امروز بعد از خوردن صبحانه باید... .
امروز یکی از روزهایی بود که اجازه داشتم از آزمایشگاه دیدن کنم؛ از قضا امروز یک اتفاق مهم دیگر هم می‌افتاد.
قرار بود جلسه‌ای بین پدر و دیگر کسانی که در بخش‌های متفاوتی از بخش مخصوص پدر کار می‌کردند برقرار شود و اتفاق مهم‌تر آن که من هم می‌توانستم در جلسه حضور داشته باشم!
شب قبل، در تمام خواب‌هایم خودم را با یک لباس ضدعفونی شده پشت میز مشکی‌رنگ روی یکی از صندلی‌های ماساژور سالن جلسه و خوراکی های پیش رو می‌دیدم، در حالی که بقیه درحال صحبت هستند و با این که چیزی از حرف‌هایشان نمی‌فهمم، کورن داگَم¹ را تمام می‌کنم و بعد از باز کردن خوراکی بعدی، باز هم با گیجی به آن‌ها نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
715
پسندها
13,973
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
سوار سفینه شدیم، بابا مقصد را به زبان آورد. دست‌هایمان را بالا بردیم، کمربندها بسته شدند و ماشین شروع به حرکت کرد. پس از یک دقیقه، صدای خانم کامپیوتری آمد:
- رسیدن به مقصد، آزمایشگاه.
در ماشین کنار رفت و هر سه از ماشین پیاده شدیم. قبل از شروع شدن جلسه، ابتدا به محل آزمایش‌های اصلی رفتیم. در حال نگاه کردن به لوازم عجیب و شلوغ پلوغ بودم که وسیله‌ی آهنی بزرگی، توجهم را به خودش جلب کرد.
ظاهری شبیه به عکس ماشینی که در مجله "نگاهی به گذشته" بود، داشت؛ تقریبا یکم بلندتر از من بود و درونش وسایل عجیبی قرار داشت.
همچنان به آن وسیله عجیب غریب خیره شده بودم که پدر گفت:
- اومدن‌.
سپس دستم را کشید و به سمت اتاق جلسات برد‌. مادر توصیه‌هایش را شروع کرد و قبل از رسیدن به در اتاق، به آن‌ها پایان داد.
پدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
715
پسندها
13,973
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
بخش سوم
سال ۲۰۱۸ میلادی، چهارم می.
"نیکول"
با پا ضربه‌ای به بدن سیاه‌رنگ گربه زدم، بدون این‌که ذره‌ای جابجا شود، چشمان آبی رنگش را که کمی تیره‌تر از چشمان من بود، به من دوخت.
پوفی کشیدم و دست از این کار برداشتم، چشمانم را به بستم و سرم را به پشتی صندلی‌های زردرنگ تکیه دادم‌. صدای پارس سگ‌ها، میومیو گربه‌ها، قدقد مرغ‌‌ها، رنگ زرد و سفید دیوارها، همه و همه باعث تشدید سردردم می‌شدند.
پس از چند دقیقه صدایی آشنا شنیدم:
- نیکی، این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
چشمانم را باز کردم، سفیدی لباس کارکنان و در و دیوار، چشمانم را زد. ابروهای نازک و طلایی رنگم را در هم کشیدم و گفتم:
- مامان گفت گوشیت رو جا گذاشتی، اومدم بدمش بهت.
باشه‌ای گفت و قبل از این که بتواند به سمتم بیاید، چشمانش که برخلاف من آبی بسیار تیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
715
پسندها
13,973
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
سری تکان دادم و گفتم:
- آ... آره، بیا.
گوشی را از جیب سویشرت زردرنگم درآوردم و به سمتش دراز کردم. دستانش را روی شانه‌هایم گذاشت، به سمت بیرون هلم داد و گفت:
- نمی‌بینی این‌جا شلوغه؟ برو خونه.
سری تکان دادم و بی‌خداحافظی از کنارش گذشتم.
از کنار میز پذیرش و خانم مو قرمز گذشتم، از در قهوه‌ای‌رنگ مطب که گذشتم، هوای تازه را به درون ریه‌هایم کشیدم که آلودگی بیش از حدش مرا به سرفه انداخت.
دستم را مشت کردم و از روی سویشرت زردرنگم، به قفسه سینه‌ام کوبیدم. نفس عمیقی کشیدم که قطره آبی روی گونه‌ام افتاد. سپس یکی دیگر و باران شدت گرفت. کلاه سویشرتم را کشیدم روی سرم و رشته موی طلایی رنگم را که از کلاه بیرون آمده بود انداختم پشت گوشم. خم شدم و بند کتانی‌هایم را محکم کردم و زمزمه کردم:
- یک.
بند کتانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
715
پسندها
13,973
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت و صدای باران دیگر شنیده نمی‌شد.
از پایین صدای باز و بسته شدن در آمد و سپس صدای لوکاس که مادر را صدا می‌زد. به دنبالش صدای پدر آمد و سپس صدای بسته شدن در.
شلوارک لی‌ای که هنگام بیرون رفتن پوشیده بودم را با شلوار راحتی‌ قرمز رنگم عوض کردم، موهای کوتاهم را که تا روی شانه می‌رسید مرتب کردم و از اتاقم بیرون رفتم.
صدای پدر مرا وادار به دوتا یکی کردن پله‌ها کرد:
- نیکی، بیا این‌جا.
چند ثانیه بعد روبه‌رویش ایستادم و سلام کردم.
سلامی کرد و موهای را به‌هم ریخت، سپس گفت:
- نیکی، فردا باید بریم یه جای مهم.
با صدای آرامی پاسخ دادم:
- کجا؟
- باید بریم... .
صدای مادر که حاضر بودن شام را اعلام می‌کرد رشته کلام پدر را پاره کرد. پدر بی‌توجه به منی که منتظر ادامه حرفش بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
715
پسندها
13,973
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
صبح با صدای پدرم از خواب بیدار شدم:
- نیکول؟ نیکی؟ پاشو دیرت شد.
از جا بلند شدم و نگاهی به پدر که با اخمی خنده‌دار، در چارچوب در ایستاده بود انداختم و گفتم:
- ساعت چنده؟
- شش.
اعتراض‌گونه گفتم:
- بابا، مدرسه‌ی من ساعت هشت شروع میشه!
- عوضش وقت داریم ورزش کنیم.
و با ذوق از پله‌ها پایین رفت. پوفی کشیدم و روی تختم نشستم.
عادت داشتم تا یک دقیقه بعد از بیدار شدن، روی تختم بنشینم و به چیزی زل بزنم تا حواسم برگردد سرجایش.
سپس از جا بلند شدم و روتختی‌ام را که اشکال نامفهوم رنگارنگ داشت، مرتب کردم و روی تخت گذاشتم.
از اتاقم خارج شدم و به روشویی رفتم و صورتم را شستم. با صدای پدر پله‌ها را تندتر طی کردم:
- نیکی، کجایی؟
به پایین پله‌ها که رسیدم، چشمم به قیافه‌ی مادر و لوکاس خورد که با اخم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا