داستان کوتاه ایثار برادر

محمدشفیع دریانورد

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
10/6/23
ارسالی‌ها
6
پسندها
7
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
مهران داوطلب شده بود که کار خوب انجام دهد به همین خاطر تصمیم گرفت در خانه سالمندان مشغول به کار بشود.
وقتی وارد خانه سالمندان شد، پیرمردی دید که گوشه ای از باغ تنها نشسته؛ از مسئول خانه سالمندان در مورد آن پیرمرد سوال پرسید.
مسئول خانه سالمندان گفت حسن آقا از زمانی که به اینجا آمده با کسی صحبت نکرده و همیشه همانجا تنها و ساکت می نشیند.
مهران از آن روز به حسن توجه خاصی می کرد و به او محبت می کرد ، روزی کنار حسن نشست و گفت کاش پدرم بشوی.
چون من از وقتی بدنیا آمده ام پدرم را ندیدم ، پدرم قبل از تولدم بر اثر سانحه تصادف فوت کرده است ، مهران روی پای حسن آقا داشت گریه می کرد.
که حسن دستش را روی سر مهران کشید و گفت پسرم دیگر گریه نکن.
از آن روز به بعد حسن آقا شروع به صحبت کردن کرد و کم کم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
120

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا