ترجمه کامل شده ترجمه رمان دراکولا | یگانه سلیمی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع YEGANEH SALIMI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 2,082
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
8,484
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
توضیح دادم:
- اونجا واقعاً بزرگه و بعضی از قسمت‌هاش خیلی قدیمیه.
- خوبه!
کانت در جواب جزئیاتی که بهش گفتم، این حرف رو زد.
- من همیشه داخل خونه‌های قدیمی زندگی می‌کنم. نمی‌تونم توی خونه‌های جدید ساکن بشم.
- دور باغ‌ها دیوارهای بلند کشیده شده.
ادامه دادم:
- این یه عکس از عبادت‌گاه کوچک خونه‌س که قدیمی‌ترین قسمت خونه به حساب میاد.
- خب پس من نزدیک گورستان قرار می‌گیرم...
کانت دراکولا آروم با خودش زمزمه کرد. عکس رو به دست گرفت. برای اولین بار متوجه ناخن‌های بلند و تیزش شدم. کانت در طول شب باهام صحبت می‌کرد. شنیدن حرفاش خسته‌م کرده بود و برای لحظه‌ای خوابم برد. یهو از خواب پریدم و کانت رو دیدم که روم خم شده بود. نفسش بوی وحشتناکی می‌داد. اون بو چی رو یادم می‌انداخت؟ لحظه‌ای که چشمام رو باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
8,484
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
تصمیم گرفتم لباس بپوشم و شیو کنم. نگاهی به اتاقم انداختم. باعث شگفتیم بود که متوجه شدم هیچ آینه‌ای داخل اتاق وجود نداره. خوشبختانه یه آینه‌ی کوچک برای شیو همراه خودم آورده بودم. اون رو به پنجره آویزون کردم و شروع به شیو کردم.
- صبح به‌خیر دوست من!
صدایی از پشت سرم اومد. اونقدر شگفت‌زده شدم که کارد شیوم از دستم لغزید و پوستم رو برید. برگشتم و کانت دراکولا رو دیدم که پشتم ایستاده. چرا صورتش رو داخل آینه ندیدم؟ کانت خون صورتم رو دید. صدای عجیبی از خودش درآورد و دستاش رو به طرف گلوم آورد. چشماش با عطش قرمز رنگی می‌درخشید. بعد، دستش صلیب گردنم رو لمس کرد و برق سرخ چشماش ازبین رفت.
- مواظب باش! خطرناکه که داخل عمارت دراکولا به خودت آسیب بزنی... و اینجا نیازی هم به این آینه نیست.
درحالی‌که این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
8,484
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
فصل سوم: خون‌آشام‌ها

زمان خیلی کند می‌گذشت. من همیشه کانت رو تو طول شب می‌دیدم؛ ولی روزها تنها داخل کتاب‌خونه می‌نشستم و کتاب می‌خوندم. بعضی وقت‌ها هم آروم داخل راهروی طولانی عمارت قدم می‌زدم. اوراق امضا شده بود و من آماده‌ی رفتن بودم؛ اما کانت دراکولا بهم اجازه‌ی رفتن نمی‌داد. هر عصر سوالات بیشتری درمورد انگلیس ازم می‌پرسید. هر عصر ازش می‌خواستم که عمارت رو ترک کنم؛ ولی اون هربار لبخند می‌زد و جوابی نمی‌داد. وجودم مملو از ترس شده بود. کانت قدرت عجیبی روی من داشت که هرروز شدتش بیشتر میشد. نمی‌تونستم درست و حسابی فکر کنم. میشه از این عمارت دراکولا فرار کنم و خلاص بشم؟
یه روز، داخل عمارت اتاقی رو پیدا کردم که درش قفل نبود. همین که فوری خودم رو داخل اتاق انداختم، شدیداً احساس خستگی کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
8,484
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
حرکت موهای بلندش رو روی صورتم احساس کردم. صدای عجیبی از خودش درآورد و لب‌هاش رو مرطوب کرد. دندونای برنده‌ش با گلوم تماس پیدا کردند. فریاد ناگهانی‌ای بلند شد. کانت دراکولا وارد اتاق شد و اون دختر رو کنار زد.
- بکش کنار! اون مال منه... به چه جرئتی بهش نزدیک شدی؟
صدای کانت شبیه زاری کردن بود.
- اوه، داری ظالم میشی...
دختر جوان در جواب کانت با خنده‌ی ترسناکی این حرف رو زد. ادامه داد:
- تاحالا هرگز عاشق نشدی؟
- خودت می‌دونی که عاشق شدم.
کانت جوابش رو اینطور داد.
- به‌همین خاطره که این‌جایی... یکم دیگه صبر کنید. سهم خودتون رو می‌گیرید...
باید اون لحظه از حال رفته باشم، چون وقتی بلند شدم، داخل اتاق خودم بودم. هوا روشن شده بود. نور خورشید به همه‌جا می‌رسید. تونستم صلیب طلایی رنگ رو روی میز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
8,484
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
کانت چندتا برگه و سه تا پاکت‌نامه روی میز گذاشت.
- پست ترنزیلوانیا خوب عمل نمی‌کنه؛ ولی تو چیزی که بهت میگم رو بنویس و مینا نامه‌هات رو دریافت می‌کنه.
کانت بهم گفت که با اون برگه‌ها چیکار کنم. تاریخ‌هایی رو مشخص کرد و بهم گفت که روی پاکت‌نامه بنویسم. آخرین نامه در روز بیست و نهم ژوئن تاریخ زده شده بود. چیکار می‌تونستم بکنم؟ به‌طرز وحشتناکی می‌ترسیدم.
کلماتی که کانت می‌گفت رو می‌نوشتم. توی آخرین نامه به مینا گفتم که عمارت رو ترک کردم و توی راه برگشت به خونه هستم. دیگه می‌دونستم که کانت دراکولا قصد کشتنم رو داره؛ اما هنوز نمی‌خواد عملی کنه. شش هفته تا بیست و نهم ژوئن مونده بود. شش هفته تا زنده موندن فرصت داشتم!
***
روزها پشت سرهم می‌گذشتند. من زندانی دراکولا بودم و اون... اون چی بود؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
8,484
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
از پنجره‌ی داخل راهرو به بیرون نگاه کردم. تونستم پنجره‌ی اتاق کانت رو ببینم. همون‌طور که نگاه می‌کردم، دراکولا از پنجره بیرون زد و با سر از دیوار پایین رفت. کمرش که توسط لباس پوشونده شده بود، مثل بال‌های یه پرنده‌ی غول‌پیکر بود. ازطریق نوری که مهتاب ایجاد کرده بود، دیدم که به سرعت باد و به‌طرز باورنکردنی، با سر از دیوار پایین رفت و ناپدید شد. باید یه فکری می‌کردم! باید نقشه می‌کشیدم. به اتاقم برگشتم و نگاه دوباره‌ای به کتاب راهنمام درمورد ترنزیلوانیا انداختم.
« خون‌آشام‌ها همیشه در شب شکار و قتل انجام می‌دادند. بعضی اوقات آن‌ها تبدیل به جانور می‌شدند؛ اما در طول روز، خون‌آشام‌ها قدرت عجیبشان را ازدست می‌دادند. »
من هیچ‌وقت کانت دراکولا رو موقع روز ندیدم. اگه طی روز به اتاقش می‌رفتم، شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
8,484
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
سنگ‌های زمین داشتند ازبین می‌رفتند. حفره‌های بزرگی از خاک روی زمین درست شده بود. کلیسا پر از جعبه‌های چوبی بود؛ شاید حدود پنجاه‌تا جعبه... در روی جعبه‌ها نصب نشده بود و جعبه‌ها بدون در بودند. هر جعبه مملو از خاک بود. یکی از جعبه‌ها در داشت که من درش رو برداشتم. اونجا، میون یه‌عالمه خاک، کانت دراکولا دراز کشیده بود!
موهای سفیدش به رنگ خاکستری تیره دراومده بود. صورت لاغر و پیرش چاق و چقله شده بود. خونِ تازه از لب‌هاش بیرون می‌جهید و بوی وحشتناکی ایجاد می‌کرد؛ بوی خون... خون‌آشام داشت بعد از شکاری که انجام داده بود، استراحت می‌کرد. چشماش باز بود؛ اما حرکتی نمی‌کرد. می‌تونستم دندونای بلند و سفیدش رو ببینم.
به آنی، صدای داد زدن و قدم برداشتن کفش‌های زیادی رو شنیدم. به سمت در و داخل راهرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
8,484
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
فصل چهارم: ملاقاتی در هایث (از زبان دانای کل)

در انگلیس مینا منتظر برگشت جانسون هارکر بود. نامه‌هایی که ازطرف جانسون از عمارت دراکولا می‌رسید، کوتاه و عجیب به نظر می‌آمدند. مینا اضطراب داشت. جانسون بیمار بود؟ چرا به انگلیس برنمی‌گشت؟ اواسط جولای، مینا به خانه‌ی دوستش لوسی وست، برای ماندن در آنجا دعوت شد. لوسی به‌همراه همسرش آرتور، در شهر کوچکی در هایث و کنار دریا زندگی می‌کردند. آرتور وست پزشک بود.
« آرتور در آمستردامه. »
لوسی خطوط را می‌نوشت.
« با معلم قدیمیش به اسم وان هلزینگ می‌مونه. بیا و پیشم بمون تا جانسون برگرده. هایث از انگلیس زیاد دور نیست. آب‌وهوای دریا روحیه‌ت رو عوض می‌کنه. »
به‌همین خاطر مینا در روزی به هایث سفر کرد. هوا خوب بود و این دو زن جوان همیشه برای پیاده‌روی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
8,484
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
در هشتم آگوست آب‌وهوا تغییر کرد. ابرهای سیاه آسمان را پوشاندند. هوا متلاطم شد و مه رقیقی دریا را دربر گرفت. طوفان خیلی زود بعد از نیمه شب آغاز شد. لوسی از دیدن رعدوبرق و باران بسیار هیجان‌زده بود. او تمام شب را نزدیک پنجره نشست و به آسمان نگریست. نزدیک صبح، همه‌چیز آرام شده بود؛ ولی هنوز روی دریا، مه دیده میشد. خدمتکار لوسی به آن دو دوست گفته بود که باقی‌مانده‌ی کشتی شکسته‌ای به ساحل رسیده است. لوسی از او پرسید:
- اون کشتی، کشتی انگلیسی بوده؟ ساکنان و ملوان کشتی سالمن؟
زن جواب داد:
- کشتی روسی بوده. ازجایی به اسم وارنا اومده؛ ولی یه چیز عجیبی درمورد این کشتی وجود داره. هیچ سکنه‌ای روی اون کشتی نبوده؛ چه زنده چه مرده هیچ‌کس رو داخل اون پیدا نکردن...
- ولی خیلی زود به ساحل رسیده...!
زن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
8,484
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
صورت لوسی رنگ‌پریده شد؛ اما چشمانش درخشید.
- مینا، بیا پیاده تا کلیسا بریم.
او این حرف را زد.
- شاید سگی که از کشتی بیرون اومده رو هم پیدا کردیم.
ولی حیاط کلیسا خالی از جمعیت بود و کسی آن حیوان را ندیده بود. درشب، مینا صدایی شنید و از خواب برخاست. تخت لوسی خالی بود و پنجره‌ی اتاق تا انتها باز شده بود. لوسی جایی در خانه نبود. مینا لباس‌ها و کفش‌هایش را پوشید و یک جفت کفش و شنلی برای لوسی برداشت. مینا به طرف خیابانی که در سکوت فرو رفته بود، دوید. لوسی کجا رفته بود؟ مینا سرتاسر خیابان خالی را از نظر گذراند. لوسی به حیاط کلیسا رفته بود؟ مینا از تپه بالا رفت و برای لحظاتی کنار در حیاط کلیسا ایستاد. بله، او لوسی بود... اما چیزی وجود داشت که پشت سرش حرکت می‌کرد؟ مینا فکر کرد که چهره‌ی سفید با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
30
بازدیدها
1,014
عقب
بالا