دنباله دار یه متن و ایده بگو، هوش مصنوعی برات تبدیل به داستانش می‌کنه!

  • نویسنده موضوع مَمّد
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 70
  • بازدیدها 1,830
  • کاربران تگ شده هیچ

مَمّد

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
19/6/18
ارسالی‌ها
1,201
پسندها
44,952
امتیازها
60,573
مدال‌ها
31
سن
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
داستان 20 خطی درباره استاد مغرور و پولدارو جذاب دانشگاه با اون سیکس پک‌هاش و دانشجوی تخس وشیطونش که عاشق هم میشن
(هوش مصنوعی رو هم به لجن آلوده کردیم :458071-43334d713ad235cc803ee5474567490d: )
استاد بزرگوار، پولدار و مغرور دانشگاه، دائماً با سیکس پک‌ خود و استایل جذابش، توجه همه دانشجویان را به خود جلب می‌کرد. اما در یکی از کلاس‌هایش، با دانشجویی به نام "نیکی" روبرو شد که خیلی تخصصی نبود و شیطونی بود، اما همیشه خندیدن را در لب داشت.
استاد با توجه به تفاوت‌های ظاهری و شخصیتیش با "نیکی"، او را در آغوش نمی‌گرفت و به توجه دیگر دانشجویانش ادامه داد. اما با گذر زمان، استاد به دلیل اتفاقاتی با "نیکی" آشنا شد و با شخصیت و روحیات او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : مَمّد

مَمّد

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
19/6/18
ارسالی‌ها
1,201
پسندها
44,952
امتیازها
60,573
مدال‌ها
31
سن
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
داستان یک پرنده که همیشه میخونه
من یه پرندم آرزو دارم تو یارم باشی تو یارم باشیی
یک پرنده سرگردان همیشه با شعر "من یه پرندم آرزو دارم تو یارم باشی" در آسمان پرواز می‌کرد. او همیشه به دنبال شریک زندگی‌اش بود و همیشه آرزو می‌کرد که کسی که می‌خواست با او هم‌پروازی کند، در کنارش باشد.

یک روز، پرنده به همراه باد، به یک درخت برتر رسید و دید که یک پرنده دیگر در آنجا نشسته است. پرنده سرگردان با شعر خود، پرسید: "آیا تویی کسی که من همیشه برایش آرزو می‌کنم؟". پرنده دیگر با شادی پاسخ داد: "آره، من هم همیشه برای زندگی کردن با کسی مثل تو آرزو می‌کردم".
دو پرنده، با هم پرواز کردند و روی شاخه‌های درخت برتر به آرامش رسیدند. حالا پرنده سرگردان، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : مَمّد

ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

مدیر بازنشسته سینما
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/1/23
ارسالی‌ها
776
پسندها
1,129
امتیازها
7,973
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • #43
یه داستان در مورد دوتا دوست به اسم‌های ریانا و یاسی
ریانا خیلی یاسی رو اذیت میکنه و در آخر میکشتش بعدم میشنه براش هارهار گریه میکنه آخرشم بنویسه بر گرفته شده از واقعیتی تلخ.:just-cuz-19:
 
امضا : ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

مَمّد

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
19/6/18
ارسالی‌ها
1,201
پسندها
44,952
امتیازها
60,573
مدال‌ها
31
سن
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
داستان درباره دختری به نام لیدیا که با صدای جادوییش همه رو هیپنوتیزم می‌کنه و مردم اون رو ملکه میکنن
لیدیا دختری با صدای جادویی بود که هر کسی که با صدایش در تماس بود، از جادویی بی‌نهایتی که در وی ست برداشته می‌شد. با همه این‌ها، لیدیا این دانش را داشت که چگونه باید بر روی مردم تأثیر بگذارد و همه را به هم چسباند.

یک روز، لیدیا به شهر جدیدی رفت و همه مردم به تازگی از شهر قبلی خود به آنجا آمده بودند. لیدیا شروع به صحبت با مردم کرد و به شهروندان این شهر توصیه کرد که او را به عنوان ملکه‌ی خود بپذیرند و به او احترام بگذارند.

با صدای جادویی لیدیا، همه مردم را هیپنوتیزم کرد و آن‌ها به عنوان پادشاه خودشان

لیدیا را به عنوان ملکه پذیرفتند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : مَمّد

مَمّد

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
19/6/18
ارسالی‌ها
1,201
پسندها
44,952
امتیازها
60,573
مدال‌ها
31
سن
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
داستانی درباره دختر سکینه فالگیر و عشقش آرتام جون
دختری به نام سکینه فالگیر بود که در بازار شهرش به عنوان فال‌گیر شناخته می‌شد. او همیشه با قدرت خواندن طالع افراد، آن‌ها را شگفت زده می‌کرد. اما دل او همیشه به دنبال عشق واقعی بود.

یک روز، یک مرد جوان به نام آرتام جون به بازار آمد. او با نگاهی شناور و پرشور، با دیدن سکینه، فریب خوشی‌هایی که او را در پیش گرفته بود، خورد. آرتام جون با تمام وجودش به دختر فال‌گیر علاقه‌مند شد

سکینه ابتدا از طرف آرتام جون شگفت زده شد، اما با گذر زمان، این دو نفر به هم نزدیک شدند و رابطه‌شان رو به رشد بود. آرتام جون هر روز بازار را به دیدن سکینه می‌آمد و او را به یاد می‌داشت.

با گذشت زمان، آرتام جون به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : مَمّد

مَمّد

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
19/6/18
ارسالی‌ها
1,201
پسندها
44,952
امتیازها
60,573
مدال‌ها
31
سن
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
داستان درباره‌ی دختری آفتاب و مهتاب ندیده که نسبت به تمام رخ دادها و اتفاقات دورش از واکنش های عا و عجب و که اینطور استفاده می‌کرد
screenshot_20230411_153502_chrome_uvot.jpg

screenshot_20230411_153512_chrome_jt2.jpg

screenshot_20230411_153546_chrome_lbe.jpg

screenshot_20230411_153551_chrome_vhlh.jpg
 
امضا : مَمّد

Sanaz.ranjbar

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/21
ارسالی‌ها
35
پسندها
472
امتیازها
2,623
مدال‌ها
6
سطح
5
 
  • #47
داستان 27خطی راجب دختری که تنهایی یه تنه پشت خودش بود و به خودش قول داده بود که به خواسته‌هاش برسه و زندگیش پر از سختی بود.
 
امضا : Sanaz.ranjbar

مَمّد

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
19/6/18
ارسالی‌ها
1,201
پسندها
44,952
امتیازها
60,573
مدال‌ها
31
سن
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
درباره دختری که آرزو داره یه بابالنگ دراز...ویه فرشته مهربون ویه غول چراغ جادو داشت:)
پایان بندی این یکی خیلی باحال بود

screenshot_20230411_154812_chrome_e4o9.jpg

screenshot_20230411_154820_chrome_tef3.jpg
 
امضا : مَمّد

MOHE&A

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/23
ارسالی‌ها
14
پسندها
566
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
سطح
5
 
  • #49

مَمّد

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
19/6/18
ارسالی‌ها
1,201
پسندها
44,952
امتیازها
60,573
مدال‌ها
31
سن
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
امضا : مَمّد

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا