داستان داستان فارسی | گوسفند

  • نویسنده موضوع -Aras
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 39
  • کاربران تگ شده هیچ

-Aras

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
4,075
پسندها
36,024
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
چند سال پیش سیزده بدر رفته بودیم جاده ی فیروزبهرام (شنیده بودیم خیلی باصفاعه و میشه گفت نسبت به جاهای دیگه خلوت تره) ... من به خواهرم گفتم بیا بریم یه دوری اطراف جایی که نشسته بودیم بزنیم! شانس ما تا اومدیم تکون بخوریم یه گله گوسفند اومدن از جلوی ما رد شدن، یهو خواهرم گفت بدنش یه دفعه ای سنگین شده و سرش درد میکنه، ازم خواست که برگردیم پیش بقیه... باعث تعجب بود چون حالش خیلی خوب بود یه دفعه ای اینجوری شد!! خلاصه بنده خدا تا زمانی که ما بیرون بودیم از جاش بلند نشد میگفت بدنش سنگین شده و بی حس...تا برگشتیم خونه. (من از بچگی یه عادتی دارم موقع خواب پاهام رو تکون میدم تا خوابم ببره اینکار یه صدای خفیفی ایجاد میکنه موقع خواب ...کسایی که خواب سبک و حساسی دارن اذیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
عقب
بالا