متفرقه لبخند های خاکی _ خاطرات طنز جبهه

  • نویسنده موضوع sahel_sorkh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 464
  • کاربران تگ شده هیچ

sahel_sorkh

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
16/6/18
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,669
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب (سلام الله علیها) بروی.

شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب (سلام الله علیها) متعلق به خواهران است
Doaa.gif

به شدت با این امر مخالفت کرد
Esteghfar.gif

و خواستار اعزام به گردان دیگری شد اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد
Ghamgin.gif
.


هنگامی که می‌خواست به سمت گردان حضرت زینب (سلام الله علیها) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در اهواز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahel_sorkh

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
16/6/18
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,669
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی».بچه خیلی شوخی بود.همه پکر بودیم.اگر بود همه مان را الان می خنداند.یهو دیدیم دونفر یه برانکارد دست گرفته و دارن میان.یک غواص روی برانکارد آه و ناله میکرد.شک نکردیم که خودش است.تا به ما رسیدند "بخشی" سر امدادگر داد زد:«نگه دار!»
بعد جلوی چشمان بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر خنده و دوید بین بچه ها گم شد.به زحمت،امدادگرها رو راضی کردیم که بروند!!
 

sahel_sorkh

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
16/6/18
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,669
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.
طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.»
یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد.
از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!
 

sahel_sorkh

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
16/6/18
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,669
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
الله اکبر ،سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند.

به محض اینکه قامت می بستیلـــبخندهــــای خـــــاکـــی•●●خاطرات طنز جبهه●●•گاوی که اسباب خنده رزمندگان شد،دستت از دنیا!کوتاه می شد

پچ پچ کردن ها شروع می شد
لـــبخندهــــای خـــــاکـــی•●●خاطرات طنز جبهه●●•گاوی که اسباب خنده رزمندگان شد
.

مثلا می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت
Esteghfar.gif
هم نکرده باشند

و اگر بعد از نماز اعتراض کردی بگویند ما که با تو نبودیم!!

اما مگر می شد با آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahel_sorkh

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
16/6/18
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,669
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
گاهی حسودیمان می‌شد از اینکه بعضی اینقدر خوش‌خواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده‌اند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک می‌کردی، پلک نمی‌زدند. ما هم اذیتشان می‌کردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتین‌هایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمی‌کردیم صاف می‌رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیده‌ایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت می‌گفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُف‌شان بلند می‌شد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند می‌شد این دفعه می‌نشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب می‌شنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»
 

sahel_sorkh

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
16/6/18
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,669
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ﮐﻤﯿﻞ ،


ﭼﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ


ﻣﺠﻠﺲ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ


ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧﻮﯼ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄﺮ ﺑﺰﻥ ، ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ


– ﺍﺧﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸﻪ؟


ﺑﺰﻥ ﺍﺧﻮﯼ ، ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿﺪﯼ ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴﻤﻮﻧﺎ


ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ .


ﺑﻌﺪ ﺩﻋﺎ ﮐﻪ ﭼﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ


ﺗﻮ ﻋﻄﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ !


ﺑﭽﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…
 

sahel_sorkh

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
16/6/18
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,669
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
وقتی ما فاو را گرفتیم دشمن یک تحرکی که داد مهران را گرفت، امام گفت: مهران باید آزاد بشه. بنده نبودم ولی نقل می کنم از تقی عابدی، میگفت: ما مهران را آزاد کردیم و اومدیم جلوی دشمن، حرکات دشمن را دفع کنیم، گفت آتیش شروع شد و نیروها تعدادی به شهادت رسیدن، عده ای هم مجروح شدن، تو خط فاصله نیروها با هم زیاد شده‌بود. میگفت: من آرپی‌جی میزدم، موسی آب‌پیکر تیربارچی بود یا اینکه برعکس بود، با چندتا نیرو جبهه را پوشانده بودیم، تانک‌ها ما رو مستقیم می زدند.​


- گفتم: موسی!​


- گفت: چیه؟​


- این امامزاده رو که می‌بینی؟​


- آره​


(نمی‌دونم دوستان رفتن یا نه؟ یه امامزاده در مهران هست، غیر اون امامزاده‌ای که...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahel_sorkh

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
16/6/18
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,669
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، آن چه خواهید خواند ، خاطره ای است از برخوردی میان یکی از امرای ارتش با شهید حاج محمدابراهیم همت:
یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر ۳۰ پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»
حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»
امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] t.sh

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا