سلام، منم یه خاطره بگم.
یبار بعد عمری تو دبیرستان تصمیم جدی گرفتم دیر برم سرکلاس تا معلم راهم نده. دوستمم باهام بود، هی میگفت بیا طولش بدیم تا رامون ندن.
این معلم هم از اون وحشتناکا بود که هیچجوره حالیش نبود دیر برسی سر کلاسش.
دیررسیدیم و اول من رفتم تو. معلم تا منو دید خیلی عادی گفت برو بشین...
شانههای نادر لرزید:
- پس باید داخل رو ببینی، بیرونم که سرده، هنوزم دیر نشده!
و از او فاصله گرفت و با دستش به ورودی اشاره داد. در نگاه ریز و سیاهش غرور موج میزد. دست مهدی دایرهوار روی زخم شقیقهاش چرخید. امروز از قصد موهایش را بالا روغن زده بود و پیشانی صافش را به نمایش گذاشته بود:
- خیلی لطف...
ادارهی چنین شرکتهایی کار سادهای نبود. کارخانهی لبنیات «فریمال» هم متعلق به آنها بود که آن را خانوادهی عمهاش اداره میکردند و البته شعبهی دیگرش که در شهرک صنعتی اهواز بود و با همین نام فعالیت میکرد را دوتا از عموزادههایش، سهراب و سامان اداره میکردند که سامان از زمانی که به کانادا رفته...
مهدی مقابل آینه یکی از چشمهایش را ریز کرد و لب زد:
- اِم... بذار فکر کنم. ها یادم اومد! تو اون جریان که دو روز پیش تو خیابون دوره افتادم، گوشیم افتاد و شکست. حالا تاچش ضعیف شده، ببرش تعمیر.
حامد عصبی دستی به پس سرش کشید و چشمهایش را در حدقه چرخاند و با غیض از او رو گرفت:
- نگفته بودی؟ واقعاً...
حامد شانه بالا انداخت که فربد خم شد و آهنگ را عوض کرد و یک آهنگ عربی گذاشت و بعد موهایش را با پنجههایش روبه شانه زد و با آهنگ همراه شد:
- تو میفهمی این چی میگه؟
- ناسلامتی اهوازیم ها!
فربد ضربهای به شانهاش زد که فرمان کمی چرخید و حامد نچی کرد:
- هو! زرت نگو! سه سال همهش نیست که اومدی.
- خب...
گفت و به روزی که درمورد حضانتشان شنید فکر کرد.
- حامد؟
- ها؟
- این داداشت تفنگ داره؟
افکار حامد هنوز هم در گذشته و مهربانیهای جابر سیر میکرد:
- که چی؟
- حامد؟
- ها؟
- من ازش میترسم!
با این حرف فربد، تمام آن گذشتهی تلخ از جلوی نگاهش پر کشید و خندید:
- فربد؟
فربد با علاقه در جایش به سمت او...
مهدی با همان لبخند نیمبندش اضافه کرد:
- اسمش رو بگین من ته توش رو درمیارم.
جابر سری به حرفش تکان داد. آنها هم پسرهایش بودند. پسرهای خودش که از مسئولیتشان شانه خالی کرده بودند و این دو پسرش با علاقه پیگیر ماجرا بودند. مغرورانه ابرو در هم کشید و لب باز کرد:
- فقط ببین معتادی سیگاری نباشه، ببین...
***
نزدیک به ظهر وقتی پیشبند رو از دور کمرم باز میکردم تا بذارمش سرجاش عاطفه و شوهرش نوید با راهنمایی مامان جون از در هال اومدن داخل. رنگ صورت هر دوشون گرفته بود. عاطفه از ناراحتی کبود شده بود و محکم دست مامان جون رو گرفته بود و نزدیک بود که هر لحظه زیر گریه بزنه. مامان انیس مجبورش کرد روی...
ناخواسته یه آه بلند و خسته کشیدم و یاد آه فرشید افتادم. آه فرشید بهجای افسانه، دامن منو گرفت. فائض رو که زور کردن تا بیاد منو بگیره، آه من دامن کی رو میگرفت؟ پدر و مادرش که زورش کردن تا بیاد منو بدبخت کنه یا اون رو که آتیش زد به زندگیم؟ خدا کنه گردن مامان و باباش نیفته، اونا خیلی خوب و...
سعی کردم راحتتر بشینم و توضیح بدم:
- مامانم خیلی سال پیش فوت کرد. بعد زنبابام اومد تو خونه. خدا سرشاهده واسم مادری نکرد! نمیخوام بدش رو بگم، ولی خیلی عذابم داد. یعنی هر چی بگم کم گفتم. بابام که همش سرکار بود، کار به هیچی هم نداشت. واسه همین دیگه دوست ندارم به اونجا برگردم، اگه هم روزی واسهی...
فکر و خیالا عین موریانه از در و دیوار تاریک این اتاق به سمتم اومدن. خدایا حالا باید چیکار کنم؟ چقدر بده آدم کاسهی چهکنم چهکنم دستش بگیره. تا صبح تو اتاقم موندم و برای تیرهبختیم زار زدم.
صبح زود با اومدن باریکههای نور خورشید از پنجرهی کوچیک اتاقم به داخل و روشن شدن فضای نسبتاً بزرگ اتاق،...
بعدش صدای خودم، من چی جوابش رو دادم؟ «سرافرازت میکنم بابا، تو هیچی نکردم تو این میکنم! دفعهی بعد اگه اومدم با کفن میام!» و چشمای لرزون بابا، من حتی قلب اونم شکستم. من همهی پلهای پشت سرم رو خراب کردم. دستی به زیر چشمام کشیدم از زور هقهقی که میکشیدم، پیشونیم درد اومد. دوست داشتم برای تکتک...