***
روز بعد، با صدای فریاد زن نگهبان از جایم برخاستم و تا خود را سالم بر روی تخت دیدم، خداروشکر کردم.
نگهبان: آمین نیکزاد!
خیلی دوست داشتم که مشت بر پیشانی کوبانم و بگویم:
- مرد حاجی دست از سرش بردارید!
اما میدانستم که اگر این چنین گویم، دگر حتماً به نوش ش*ر..اب مرگ خواهم رفت. بیحوصله پتو را به...