کد رمان: 5197
ناظر: @Abra_.
خلاصه:
او نه گمشده بود، نه پیدا شده؛
فقط دختری با گذشتهای که هرگز تمام نشد.
در کودکیاش شعلهای جا گذاشتند، که حالا در بزرگسالی آتش شده؛
و قلبی دارد بیدریچه، بیقرار، آمادهی انفجار.
افرا برگشته، نه برای انتقام...
برای کشف خودش،
و رازی که سالهاست در سکوت،...
دیروز با یه دسته گل اومده بود دیدنم با یه نگاه مهربون همونی که سالها آرزو داشتم
از
من دریغ میکرد. گریه کرد و گفت :
دلش برام تنگ شده ولی من فقط نگاش کردم وقتی رفت:
سنگ قبرم از اشکش خیس شده بود..