کد رمان: 5197
ناظر: @Abra_.
خلاصه:
ماسکش را بر صورت زده و در تیرگی شب سلطهگرانه سراسر بیابان را در برگرفته و مصرانه سعی در به رخ کشیدن چهرهی سیاهش را دارد.
آتشی که هر لحظه شعلهورتر میشود و زبانههای سرکشش به آرامی، هر آنچه سرراهش قرار دارد را میسوزاند.
صدای جلز و ولز آتش و زوزههای...
دیروز با یه دسته گل اومده بود دیدنم با یه نگاه مهربون همونی که سالها آرزو داشتم
از
من دریغ میکرد. گریه کرد و گفت :
دلش برام تنگ شده ولی من فقط نگاش کردم وقتی رفت:
سنگ قبرم از اشکش خیس شده بود..