روزی روزگاری مردی روستایی برای دادخواهی به پیشگاه قانون رفت. قانون عمارتی بود و دری داشت و دربانی. مرد از دربان اجازه ورود به عمارت قانون را خواست. دربان اما گفت که فعلاً ورودش به قانون امکانپذیر نیست.
مرد از لای در نگاهی به داخل عمارت قانون انداخت. دربان خندید و به او گفت که اگر اینقدر مشتاق...