کد رمان: 5695
ناظر: @اِللا لطیفــی
خلاصه:
نمیدانست که چه طور راهش به این بیابان برهوت پر از اولاد شیطان کشیده شد؛ فقط وقتی متوجه شد که دید درونش ایستاده. تنها چیزی که به خاطر میآورد این بود که عاشق شده بود و او مانده بود با حجمی از تباهی که بند بند وجودش را مسخر خود ساخته بود. مگر قرار نبود...