کد رمان: 5719
ناظر: @Fatima_rah85
خلاصه:
دستانمان گرههایی باز نشدنی دور بدنهایمان بودند، طوری یکدیگر را پس از غم در آغوش میگرفتیم که زمان به خود لعنت میفرستاد که چرا در این صحنه نمیتواند متوقف شود ولی قطعا در درون من همانجا همه چیز متوقف شده و برایم تصویر شیرین آن لحظه همواره در حال...